گروه انتشاراتی ققنوس | ایستادن روی پاهای درد: شیوا مقانلو و آفتاب پرست نازنین: الف
 

ایستادن روی پاهای درد: شیوا مقانلو و آفتاب پرست نازنین: الف

ماهنامه الف 

اینکه هنگام تحلیل یک متن ادبی یا هنری، معتقد به جدا کردن کامل دو مقوله فرم و محتوا از هم باشیم یا نه، از آن حکایات مطول و چالش‌برانگیز دنیای نقد است که گاهی صحت و سقم این جداسازی و پذیرفتن قالب‌های ارزش‌گذاری، بیش از اصل ماجرا - یعنی نقد و تحلیل اثر هنری - وقت و انرژی را به خود مشغول می‌کند. شخصا چندان عقیده‌ای به این جداسازی ندارم و فکر می‌کنم هر تغییر کوچک فرمی، محتوای شکل گرفته در آگاهی مخاطب را تا حدودی تغییر خواهد داد و متقابلا هر محتوای از پیش انتخابی، در یک نوع قالب خاص به جواب بهتری خواهد رسید. گرچه می‌شود قالب‌های تحلیلی مختلفی را یک به یک برگزید و روی یک اثر پیاده‌شان کرد- به نحوی که هرکدام تا حدی جوابگوی نیاز تحلیل باشند - اما نمی‌شود کتمان کرد که در مواجهه با یک اثر، با یک کتاب، پیشنهاد خود آن اثر برای گشودن باب نقدش، پیشنهادی سنگین و تاثیرگذار خواهد بود: «اینکه مرا چگونه بخوان... چگونه ببین... چگونه کشف کن». 
من چندان دغدغه‌ای نسبت به ادبیات داستانی و رمان‌های معاصر ایرانی ندارم اما آشکارا «آفتاب پرست نازنین» را اثری شرافتمند می‌دانم که روی پاهای دقت و تلاش و موشکافی و درد ایستاده است: درد دیدن درد آدم‌هایی که به خاطر جنگ‌های بیرونی از جا ریشه‌کن شده‌اند؛ دردی که در درون ریشه می‌گیرد، سلول به سلول حفظ می‌شود و رشد می‌کند و با کینه و غضب و افسردگی عجین می‌شود. جنگ، بهانه‌ای است برای سرباز کردن کینه تسویه حساب‌های شخصی منزل به منزل؛ خواه این منزل‌ها هزاران خانه همسایه با هم، عراقی باشند یا خواه دو آلونک تک‌افتاده در یک بیابان ایرانی. یک فرار همیشگی، یک ترس دائمی، و یک کینه پایان‌ناپذیر، سه مضمون اصلی این اثرند که در فضایی مبهم و پر از شک و شبهه دنبال می‌شوند. اما این فضای «شک» بیش از اینکه از اصل ماجرا ناشی بشود - اینکه واقعا چه کسی خائن بوده و آیا اصلا خائنی وجود داشته- از ساختار عامدانه‌ای نشأت می‌گیرد که مولف کتاب به آن وسیله خواننده‌اش را در فضای عدم‌قطعیت و تردید قرار می‌دهد. 
در واقع آفتاب‌پرست نازنین پیش از هر چیز دغدغه‌های شکلی‌اش را آشکار می‌کند؛ دغدغه‌هایی که هم در نحوه چیدمان فصل‌های کتاب و هم در چیدمان عناصر درونی هر فصل مشخص‌ هستند. شش فصل کتاب، از جمله فصول اول و آخر، عنوان «بی‌دهان حرف می‌زنم» را بر خود دارند و پنج فصل دیگر با عنوان «این‌طوری هم می‌شود گفت» ظاهر می‌شوند. راوی فصول بی‌دهان، راوی اول شخص و مونثی است که بدون معرفی سرراستی از خودش، جهان اطرافش را به شکلی منحصر‌به‌فرد و غیرعادی می‌بیند و تفسیر می‌کند. وقتی یک اثر هنری با روایت اول شخص آغاز می‌شود و وقتی نخستین کسی که می‌شناسیم همان راوی باشد، تا انتهای ماجرا کفه همذات‌پنداری مخاطب با آن راوی سنگین‌تر از بقیه خواهد بود؛ یعنی این تمهید مولف، فضایی خلق می‌کند که هرچه هم مولف در ادامه بخواهد در آن دموکرات و بی‌غرض حرکت کند، باز ما همدلی نخستینی با آن اول شخص خواهیم داشت. این دختر، هم نگاه خاصی به دنیا دارد و هم زبان خاصی را برای بیان جهان‌بینی‌اش انتخاب کرده؛ زبانی که در عین کارآمد و گیرا بودن، این شک را ایجاد می‌کند که با یک آدم درس خوانده، فرهیخته یا آشنا به دنیای هنر روبه‌رو هستیم؛ مثال‌هایی که گاهی نقل می‌کند، نشان از آشنایی او با دنیای دیگری دارد که مردمش با ساکنان مفلوک این کارگاه سنگتراشی متفاوتند. شاید نحوه بزرگ شدن و تربیتش متفاوت بوده اما این «شاید» با جلو رفتن داستان کمرنگ می‌شود چراکه درمی‌یابیم کودکی‌اش هم به دربه‌دری و خانه‌به‌دوشی گذشته است و طبعا مجال «جوری دیگری بودن» را نداشته که حالا بخواهد چنین تکیه‌کلام‌های روشنفکرانه و استعارات و کنایه‌های هوشمندانه‌ای داشته باشد. اینجاست که سنگینی نویسنده حضور نابه‌جایی پیدا می‌کند؛ به خصوص که می‌بینیم زبان و نحوه گویش بیشتر شخصیت‌های داستان مثل هم است و مثل دانای کلی که در فصول «اینطوری...» پیدایش می‌شود. راوی اول شخص، اکسیر، فام، مریم و عمه همگی مثل هم حرف می‌زنند، قیدهای دستوری را در آخر جملاتشان می‌آورند و ضمائر خطابی را بعد از فعل. جملاتی شبیه «باید می‌رفتی تو هم» یا «چرا حالا آمده پیش این دختر؟» «باید پیر باشد فکر کنم» و از این دست، آن‌قدر از دهان شخصیت‌های مختلف تکرار می‌شوند که دیگر وجه مشخصه هیچ شخصیت خاصی باقی نمی‌مانند. تنها تفاوت شایان توجه، صحبت کردن جوان افغانی است که گویش مشخصی را برای او شکل داده است؛ یعنی یک نگاه سنگین بیرونی وجود دارد که اجازه نمی‌دهد این شخصیت‌ها به راه خودشان بروند و حرف بزنند. 
اما این نگاه بیرونی خودش در تناقض با تاکیدی است که مولف در ایجاد فضایی چندصدایی و باز داشته است. این اصرار چند صدایی، بودن هم در فصل‌بندی‌ها آشکار است، هم در لحن شرطی و مردد آدم‌ها و کلیت داستان و هم در بازی کردن با مقوله «حقیقت»: نگاهی شاید وامدار تعریف پست‌مدرنیستی از مقوله حقیقت صرف و اینکه به قدر تمام آدم‌هایی که هرکدام از زاویه خودشان به ماجرا نگاه می‌کنند - و حتی نمی‌کنند- حقیقت وجود خواهد داشت. بر این اساس، اواخر کتاب که دیگر به شکل مشخصی پاراگراف‌بندی‌های شرطی مولف ابراز می‌شود و حدود ده حالت محتمل و مختلف از «حقیقت داستان مریم» پشت سر هم ردیف می‌شوند، به این کتاب خواندنی ضربه زده است. برای اثری که - به گواه کلیت کار- هوشمندانه از پس چیدن و بازی با عناصر مختلف داستانش برآمده، این حضور خودمدار هرچند جذاب مولف، هیچ جای توجیهی ندارد. در واقع، تمام این حالات شرطی می‌بایست تا آن لحظه از کتاب در ذهن خود خواننده جان گرفته باشند تا خودش به این شک‌ها برسد؛ یعنی اگر اثر در هدفش موفق بوده باید می‌توانسته تا آن لحظه حالات شرطی و تعلیقی را پیشاپیش ایجاد کند، نه اینکه تمام آنها را یک‌جا و بسته‌بندی شده از دهان راوی روایت کند و به خواننده‌اش خط بدهد. شاید وسواس مولف، اطمینان او را از هوش و درایت خواننده فرضی‌اش سلب کرده و خواسته مطمئن شود همه خواننده‌ها منظور او را دریافته‌اند. 
به رغم اینها، آفتاب‌پرست نازنین به خاطر دقت نظر در انتخاب شخصیت‌ها و فضای داستانی، شریک کردن ما در قصه این آدم‌ها و خلق تصاویری تازه و تازه‌نفس در ادبیات داستانی، اثری است که تاریخ مصرف نخواهد داشت. 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه