گروه انتشاراتی ققنوس | ایده‌ی یاسپرس یا مانیفست او: گزارشی از نشست نقد و بررسی کتاب «ایده‌ی دانشگاه»؛
 

ایده‌ی یاسپرس یا مانیفست او: گزارشی از نشست نقد و بررسی کتاب «ایده‌ی دانشگاه»؛ 1396/2/7

یاسپرس این متن، پر است از بایدها و لحنی مانیفست‌گونه و شعارزده، و حتی گاهی این شعارها همدیگر را نقض‌می‌کند، اما حقیقت امر این است‌که بعد از جنگ جهانی دوم و فروپاشی بخش‌های زیادی از مظاهر فکری و فرهنگیِ تمدن انسانی، شاید اولین کاری که می‌توان کرد، کشیدن فریادهایی از سرِ درد و مواجهه با فاجعه است.

فرهنگ امروز/ پیام ترابی: جریان کرسی‌های آزاداندیشی دانشگاه هنر، این بار با نقد و بررسی کتاب «ایده‌­ی دانشگاه» کارل یاسپرس – ترجمه­‌ی‌ دکتر مهدی پارسا و مهرداد پارسا – از سرگرفته شده است. تحرک و پویایی این نشست علاوه بر تحلیل ایده‌ی یاسپرس روایت‌های نقادانه‌ای را نسبت به جریان آکادمی و فضاهای موجود به‌وجودآورد، و با سویه‌های فلسفی، اجتماعی و سیاسی چالش‌برانگیزِ شرکت‌کنندگان یعنی مترجم کتاب دکتر مهدی پارسا و منتقدانی چون دکتر میثم سفیدخوش، دکتر محمدمهدی اردبیلی و احمدرضا آزمون همراه‌شد. در مجموع تلاش ما در این نشست ایجاد گفت‌وگویی انضمامی میان ایده‌ی دانشگاه یاسپرس و وضعیت آکادمی در ایران بود، که با تأملاتی انتقادی درباره­‌ی زیست آکادمیک به پایان رسید.

     «باید این کتاب را صدای انسانی بدانیم که پس از سال‌ها سرکوب و رنج، توانست باور خود را به ارزش جاودان و اساساً مهارناپذیر حقیقت بیان‌کند، و ما باید آن را تلنگری بدانیم برای داشتن نگاهی انتقادی به وضعیت خودمان.» این جمله یکی از جمله‌های پایان‌بخش پیشگفتار کتابی است که ـ اگرچه در بحرانی‌ترین روزهای حیات فکری و آکادمیک آلمان پس از دیکتاتوری نازی‌ها نوشته‌شده ـ ‌نه‌تنها برای ما بلکه براساس یادداشت کارل دبلیو. دویچ (ویراستار انگلیسی کتاب) نیز،‌ برای همه زمان‌ها و مکان‌هاست. گذشته از این مقدمه‌ی کوتاه اما، جا دارداضافه‌کنم به گمان من ـ به عنوان دانشجویی که هم‌اکنون در فضای آکادمیک کشور حضوردارد ـ ایده‌ی دانشگاه نه به قلم یاسپرس و به سال ۱۹۴۶، که به قلم یک فیلسوف و جامعه‌شناس آرمان‌گرای امروزی، برای شرایط حال‌حاضر جوامعی چون ما نوشته‌شده است. پس اگر موافق‌باشید ـ‌ باتوجه به حضور دانشجوها در این نشست ‌ـ گذشته از نقد و بررسی کتاب، مسیری‌پیش‌گیریم که هرچه بیش‌تر به تحلیل شرایط امروز فضای آکادمی در ایران نزدیک‌شود؛ تا درآخر، امکان طرح پرسش از سوی دانشجوهای حاضر در جلسه نیز فراهم‌ شود.

آقای آزمون اجازه‌دهید اگرچه برخلاف عرف، اما بحث را با شما شروع‌کنیم که مثل خود ما دانشجویید؛ و البته ازآن‌جایی‌که به‌احتمال، هنوز بسیاری فرصت مطالعه‌ی کتاب را نداشته‌اند، امیدوارم در خلال صحبت‌های‌تان شمایی از کتاب نیز به‌دست‌آید.

 

احمدرضا آزمون: همان‌طورکه اشاره‌کردید، عرف چنین جلساتی بدین گونه است که نخست، مترجم با شرح و بسطِ طرحوارۀ کلیِ مدِ نظر مولف، شرایطی را برای منتقدین فراهم می‌آورد که آنان، هر کدام بنا به تخصصی که دارند، از دیدگاه خودشان به ایده‌ی مولف بنگرند. اما گویا امروز چنین نیست. به هر حال، بحث را با پوزش از اساتید محترم آغاز می‌کنم. ببینید؛ کتاب موضوعی را هدف قرارداده که امروز همه‌ی ما به نحوی، چه مستقیم و چه غیرمستقیم با آن دست‌وپنجه نرم‌می‌کنیم و به‌گونه‌ای به آن متصل‌ایم؛ یاسپرس در فصل‌های متعدد کتاب به چیستی آکادمی و فلسفه‌ی وجودی آن پرداخته، و مناسبت‌های دانشگاه با علم و پژوهش، مردم و جامعه و دانشجویان و اساتید و به‌ویژه مناسبت آن با حاکمیت سیاسی را به زبانی ساده و همه‌فهم، به‌بررسی‌گذاشته و نوع مطلوب و واجد اصالت خود را نیز به‌تصویرکشیده‌است. پیش از اینکه وارد بحثِ فصل به فصل کتاب بشویم تمایل دارم در این بخش از مبنا آغاز بکنم. مبنایی که از لحاظ فکری وجود دارد و این ایده – ایده دانشگاه – بر آن سوار می‌شود. من معتقدم، جوامعی چون ما از اساس نمی‌توانند مخاطب ایده‌ی دانشگاهی باشند که یاسپرس و حتی پیش از او، افلاطون و کانت نیز مطرح‌ کرده‌اند. این موضوع، نسبت سوژه‌ی مدرن، یا انسان به مثابه‌ی سوژه با ایده‌ی مدرن را اساتید بیش‌تر خواهند شکافت. یاسپرس یکی از مهم‌ترین متفکران نوکانتی و از سوی دیگر اگزیستانس‌باور است، و در سرتاسر این کتاب متوجه این مهم هستیم که دانشگاهِ مدنظر او، برخواسته‌ از ایده‌ی "اصیل"ای ‌است که انسانی را هدف قرار می‌دهد که به گمان من انسانِ ایرانی (دست کم تا پیش از اقدام به تاسیس اندیشه‌ی جدید) توانایی ادراک این ایده را ندارد؛ ریشه‌ی چنین ایده‌ای را باید در آراء کانت و نزاع دانشکده‌های (Der Streit Der Fakultaten) او جست. پس به این‌ترتیب باید اشاره‌کنم که به‌روشنی در کتاب مشخص‌‌می‌شود، مخاطب یاسپرس انسانی – دانشجویی – است که "می‌تواند" بیاندیشد و به تعبیر او هدف نخستین‌اش «در جست‌وجوی حقیقت‌بودن» است. حال این سوال مهم پیش‌روی ماست: انسانی که در سنت تفکر غربی و مدرن نزیسته‌باشد یا دست‌کم آن انسان را درک‌نکرده‌باشد، و اساساً امکان درکش را نداشته باشد، چگونه می‌تواند مخاطب چنین ایده‌ای از دانشگاه باشد؟ دقت بکنید، تمام بحث یاسپرس ناظر بر "مبنایی" خاص است. مبنایی که قرار است بنایی – که همان دانشگاه باشد – بر آن ساخته شود. این مبنا واجد یک سری ویژگی‌هاست. ویژگی‌هایی که نمی‌توان از آن صرف نظر کرد. به عبارتی دقیق‌تر بحث من بر سرِ «شرایطِ امکان» است. امکان به‌وجود آمدن دانشگاهِ مدرن در کشوری غیرمدرن. آیا چنین امکانی هست؟ در جای جایِ کتاب، با تاکید، سخن بر سر انسانی‌ است که می‌تواند بیاندیشد، و این درحالی است که به‌گمان من، ما به‌عنوان انسانی شرقی و متافیزیکال اگر بخواهیم هم، دست کم تا فراهم آمدن مقدمات تاسیس اندیشه فلسفی جدید، شرایط امکان اندیشیدن بدین سان را نخواهیم داشت! من امیدوارم آقای اردبیلی این بحث را پیش‌بگیرند و ظرافت های موضوعِ سوژه و نسبت آن با ایده‌ی دانشگاه را بیش‌تر بشکافند.

در ادامه اما، این کتاب در تمامی جهات، ازجمله نسبت دانشگاه با حاکمیت سیاسی و پندار افرادی که وارد دانشگاه می‌شوند – آیا بیش‌تر افرادی که وارد دانشگاه شده یا می‌شوند، در جست‌وجوی حقیقت‌اند؟ – از آن‌چه ما در این هشتاد سال تاسیس دانشگاه پنداشته‌ایم، زاویه‌ و فاصله می‌گیرد. این‌ها تعارضاتی است میان آن‌چه دانشگاه به‌عنوان ایده‌ای مدرن برای انسانِ به‌مثابه‌ی سوژه نوشته‌شده و در"جای خود" امکان پیاده‌شدن دارد، با آنچه ما متصوریم و در این هشتاد سال تجربه‌کرده‌ایم.
به‌همین‌ترتیب، اگر اساتید هم مایل ‌باشند، می‌توانیم بحثی انضمامی داشته باشیم و در‌نهایت همان‌طور که شما گفتید، در بررسی این نسبت‌ها با ایده‌ی دانشگاه یاسپرس، به آسیب‌شناسی آکادمی موجود در ایران و آن‌چه تا به امروز بر آن رفته، بپردازیم.

 

    از آن‌جایی که مطلوب نهایی ما رسیدن به پرسش‌هایی سازنده از سوی دانشجوها و مطالعه‌ی کتاب است، مایل‌ام موضوعات بیان‌شده در صحبت‌ها را به کتاب ارجاع‌داده و پاره‌هایی هرچند کوتاه از آن را بخوانم، باید توجه‌کنیم که تلاش فصل اول کتاب (حیات فکری‌) نیز معطوفِ به‌دست‌دادن تعریفی جامع از علم و انسان اندیشنده است، یاسپرس می‌گوید: «عطش ابتدایی ما به دانستن علاقه‌ای فرعی در کنار علایق دیگر نیست، بل‌که ضرورتی است که ما را به خود ملزم می‌کند، چنان‌که گویی دانستن، کلید اصلی تحقق انسانیت‌مان است. هیچ مقداری از دانش ما را ارضا نخواهدکرد؛ ما به‌شکلی خستگی‌ناپذیر به حرکت ادامه می‌دهیم، و امیدواریم که به‌واسطه‌ی دانش بر جهان احاطه یابیم...». شاید بتوان ‌گفت این‌گونه افراد در سراسر فضاهای آموزشی کشور، کم‌شمارترین‌اند، من اما امیدورام با تکیه بر همین نگاه انضمامی، بحثی پیوسته و چالشگر داشته‌باشیم. آقای پارسا پیش از شروع بحث و پی‌گیری موضوع مطرح‌شده، درصورت امکان، درباب چگونگی ترجمه و دیرهنگامی آن نیز توضیح‌دهید.

 

مهدی پارسا: ترجمه‌ی این کتاب به‌توصیه‌ی آقای عبدالله نصری شروع شد، و به‌ دلیل اینکه در آن برهه درگیر پروژه‌های دیگری نیز بودم به کمک برادرم ترجمه را انجام دادم. البته باید این نکته را هم اضافه‌کنم که در ابتدا (سال ۹۲) اندکی تردید وجودداشت، و گمان‌می‌کردم این موضوع با حوزه‌ی فکری و فعالیت‌های آن روزهایم مطابقت ندارد،‌ اما پس از این‌که کتاب به دست‌ام رسید متوجه‌شدم نه‌تنها این ارتباط وجود دارد، بل‌که اساساً ایده‌ی دانشگاه کتابی است که نمی‌توان از آن گذشت. شاید به‌نظر بیاید من در حوزه‌های مختلفی فعالیت‌می‌کنم، اما اگر از دور‌تر نگاه‌کنیم این حوزه‌ها با یک‌دیگر در ارتباط‌اند.
برای شروع بحث‌ام به چند نکته‌ که دانستن آن‌ها به‌خصوص برای مطالعه‌‌ی کتاب مفیدخواهد بود‌، اشاره‌می‌کنم. من هم مانند شما امیدوارم که بحث‌ها خیلی جدا از هم نبوده و چالشی اساسی درپی داشته‌باشد. همان اوایل کتاب، یاسپرس ‌به‌تلویح و با لحنی کنایی نشان‌می‌دهد که برانگیزاننده‌ی اصلی‌اش برای نوشتن این اثر، انگیزه‌ای سیاسی و اجتماعی است. همان‌طورکه در مقدمه‌ی کتاب هم اشاره‌شده حزب ناسیونال‌سوسیالیست یا همان نازی‌ها قبل از نوشتن این کتاب بر آلمان حاکم‌بوده‌اند و یاسپرس معتقد است که آن‌ها نه‌تنها روساخت فضاهای آموزشی را بل‌که اساس دانشگاه و ایده‌ی آن‌ را از بین‌برده‌اند.

به‌هرحال، او مانند دکارت یا هوسرل به نفی و نادیده‌گرفتن شرایط موجود پرداخته و به این نتیجه‌‌می‌رسد که باید هرچه را تابه‌حال داشته‌ایم، کنارگذاشته و از نقطه‌ی ‌صفر، دوباره به این بیاندیشیم که «دانشگاه» اساساً چیست و چه باید باشد؛ ریشه‌ی این تجویزی‌بودن و فراوانی بایدها نیز در همین موضوع است. یاسپرس درباره‌ی دانشگاه ایده‌پردازی می‌کند و «ایده» همگانی و فرازمانی است.

در مواجهه با محتوای کتاب و در لابه‌لای سطوح آن نیز درمی‌یابیم که انگیزه‌ای سیاسی‌ و البته عام‌تر وجوددارد؛ و تنها با دانشگاه در آلمان آن دوران مواجه نیستیم، بل‌که ازاساس موضوع ارتباط دانشگاه با جامعه و به‌خصوص دولت‌ها مطرح است.
حالا سعی‌می‌کنم با مقدمه‌ای به ارتباط دانشگاه با جامعه، دولت و سیاست نزدیک‌شوم. جامعه‌ای که براساس نیازهای مشترک شکل‌گرفته‌باشد، رویکردی فایده‌گرایانه بر آن غلبه‌خواهدکرد؛ اگر بخواهیم از دور و به‌طور کلی به کتاب یاسپرس نگاه‌کنیم، او با چنین رویکرد فایده‌گرایانه‌ای نسبت‌به ساختارهای جامعه مخالف است. البته این مخالفت به‌دلیل شکل‌گیری جامعه حول نیازهای مشترک و رفع آن نیازها نیست، بل‌که متوجه آن جنبه از فایده‌گرایی است که با مشترک‌ ‌و یا عام‌ کردن نیازها، آن‌ها را عامیانه هم می‌کند؛ بنابراین جامعه‌ای که تنها‌وتنها حول نیازها شکل‌می‌گیرد، درنهایت نیز، تنها می‌تواند به یک‌سری از نیازها – که بیش‌تر نیازهای عوامانه خواهندبود – فکرکند. در چنین جامعه‌ای رقابت در بازار آزاد، تعیین می‌کند که چه کالایی باید باقی‌بماند، رشدکند و یا از بین‌برود؛ جامعه‌ی لیبرال – اگرچه نسخه‌های متفاوتی از آن می‌تواند وجودداشته‌باشد – نمونه‌ای از چنین جامعه‌ای‌ است. پس با این تفاسیر، می‌بینید که علم هم خواه‌ناخواه وارد چنین رقابتی شده و برای باقی‌ماندن باید منتظر استقبال عمومی باشد. از پیش مشخص است که اگر در جامعه‌ای، نیازها به همین نیازهای عمومی متکی باشند – کمااین‌که در بیش‌تر نقاط جهان این‌گونه است – دانش، یا شکست‌خورده و ازبین‌خواهدرفت یا برای آنکه موردپسند عامه‌‌ قرار گیرد، از خود بیگانه‌خواهدشد؛ به‌خصوص علم یا دانشی که غیرکاربردی و محض باشد، و چه دانشی محض‌تر از فلسفه. روشن است که در چنین فضای رقابتی‌ای چه بلایی بر سر دانش‌هایی مانند فلسفه خواهدآمد.

نگاه یاسپرس به دانشگاه در این کتاب، معطوف توجه‌ای است به نوعی سلسله مراتب علوم، به ترتیبِ هرچه کم‌تر کاربردی‌بودن؛ و در فصلی از کتاب که به چگونگی قرارگیری و سازمان‌بندی دانشکده‌ها درکنار هم می‌پردازد، متوجه‌می‌شویم که علوم فلسفی و دانشکده‌ی آن، نه‌تنها در رأس همه‌ی علوم قرارگرفته، بل‌که تنظیم‌کننده‌ی روابط بین علوم و رشته‌ها هم هست. به‌نظر‌می‌آید کاربردی‌نبودن یا مقبول بازار آزاد رقابتی نبودن، حتا مهم‌تر از دولتی‌نبودن یا ایدئولوژیک‌نبودن، اصلی است که همان مفهوم آزادی آکادمیک – مفهومی که یاسپرس کتاب را با آن شروع‌کرده – و همچنین رابطه‌ی دولت و دانشگاه را تنظیم‌می‌کند. ازآن‌جایی‌که تمرکز یاسپرس تنها بر آزادی و استقلال دانشگاه نیست، دانشگاه نمی‌تواند نهادی فارغ‌ازدولت باشد، و البته او دولت‌ها را تنها خطر تهدیدکننده‌ی دانشگاه‌ها نمی‌داند؛ بل همان‌طور که گفته‌شد خطر عوامانه‌ و کاربردی‌شدن دانشگاه‌ها، خطری بس جدی‌تر است. بنابراین، دولت باید از دانشگاه حفاظت‌ و حمایت کرده و مانع ورود آن به بازار رقابت آزاد شود. دانشگاه به‌خصوص در جوامعی مانند ایران امروز، نباید وارد مناسبات اقتصادی شود؛ چراکه دانشگاه تنها جایی است‌که در آن می‌توانیم امید رهایی از این مناسبات اقتصادی و مصرف‌گرایانه را بیابیم. یاسپرس تاکید‌ می‌کندکه دولت باید از جامعه‌ی بسته‌ی دانشگاه ـ‌ که در دل جامعه‌ی بزرگ قراردارد ـ با تزریق بودجه حمایت‌کند، تا پژوهش علمی امکان آزادی عمل داشته و پژوهشگر، ناچار وارد معاملات اقتصادی‌ای که همه‌ی ما با مناسبات آن آشنایی داریم نشود.

همان‌طور که شما هم اشاره‌کردید شرایط حال‌حاضر ما به‌گونه‌ای است که گویی جزو مخاطبان اصلی این کتاب‌ایم. برای مثال نگاهی به دانشگاه‌های علمی‌کاربردی و دانشگاه‌های مشابه آن بندازید. همین اصطلاح علمی‌کاربردی ‌به‌قطع از آن‌دست مفاهیمی است که یاسپرس در این کتاب، به‌شدت با آن مخالف خواهدبود؛ همین که علم باید کاربردی باشد ازاساس با مفهوم آزادی آکادمیک در‌تضاد‌خواهدبود. پژوهش علمی در هر رشته‌ای باید آزاد باشد تا پژوهشگر بتواند فارغ از کاربردی بودن یا نبودن موضوع پژوهش‌اش برای جامعه، به آن بپردازد؛ حال این پژوهش می‌خواهد اکنون به‌کار بیاید یا نه. این موضوع ایده‌ای نیازمند حمایت دولت‌هاست. نگاهی به بودجه‌های پژوهشکده‌هایی بین‌المللی که بر روی موضوعاتی مانند شتاب‌دادن ذرات مطالعه‌می‌کنند (که چیزی درحدود بودجه‌ی یک کشور است‌) و شاید تا ۱۰۰ سال آینده نیز کاربردی نخواهندبود، خود به‌تمامی گویاست.

اگر در نگاهی ساده علوم تجربی و فلسفه را مورد مقایسه‌ قراردهیم، این‌گونه به‌نظر خواهدآمد که فلسفه برخلاف علوم تجربی، هیچ پیوستگی‌ای نداشته و به گمان بسیاری حرف‌ها و کلی‌گویی‌هایی پراکنده است، اما یاسپرس در رابطه‌ی نسبت علم و فلسفه به این نکته اشاره‌می‌کند که فلسفه باید جدیت و مسئولیت را از علم، و علم نیز از سوی دیگر، باید آزادی را از فلسفه بیاموزد؛ باید چنین رابطه‌ای میان علم و فلسفه وجود داشته‌باشد. فلسفه باید جدی،‌ مسئول و درعین‌حال آزاد باشد، از آن‌سو علم هم که بیش‌تر تحت‌تاثیر بازار و اقتصاد است، باید فلسفه و آزادی موجود در ذات آن را درنظرداشته و از آن بیاموزد.

 

    در همین فصل از کتاب که به آن اشاره‌کردید، در رابطه‌ی علم با فلسفه می‌خوانیم: «فلسفه درپی برانگیختن اراده‌ی اصیل به دانستن است» و در رابطه‌ی فلسفه با علم یاسپرس می‌گوید:‌ » فلسفه صیانت از نحوه‌ی تفکر علمی را از صیانت از شأن انسان جدایی‌ناپذیر می‌داند».

آقای دکتر سفیدخوش اجازه‌دهید بحث را با شما پیش‌گرفته و بخواهم گذشته از آن‌چه خودتان برای شروع درنظرگرفته‌اید، توضیحاتی را هم درباب آن‌چه یاسپرس تحت عنوان حیات فکری، ماهیت علم و پژوهش علمی مطرح‌کرده بیان کنید.

میثم سفیدخوش: با عرض سلام و احترام به همه­‌ی حضار گرامی به‌ویژه آقای دکتر پارسا و دکتر اردبیلی. اجازه دهید بی­‌مقدمه نظرم را درباره­‌ی کلیت کتاب ایده‌ی دانشگاه بیان کنم و بعد به اقتضای بحث متوجه مباحث درونی آن شوم. تا‌جایی‌که سنت تأمل نظری درباره‌ی دانشگاه را می‌شناسم، به نظرم می‌رسد کتاب ایده‌ی دانشگاه یاسپرس در مقایسه با نمونه­‌های نظیرش در فرهنگ علمی اروپا جزو ضعیف‌ترین آن‌ها است؛ نه به‌دلیل محتوا و نظری که او درباره‌ی ایده‌ی دانشگاه دارد، بل‌که دقیقاً‌ به‌دلیل انگیزه‌ی نوشتن آن.

فکرمی‌کنم انگیزه‌ی نوشتن این کتاب، مصداق تام و تمامی است برای خطری که یاسپرس به‌صورت اساسی آن را احساس‌کرده و برای حل آن این کتاب را تألیف‌کرد. همان‌طور که گفته‌شد، این کتاب در شرایط سیاسی و اجتماعی خاصی تألیف‌شده، یاسپرس ـ‌ به‌حق ‌ـ خسته از وضعیت و شرایط به‌وجودآمده برای دانشگاه‌ها و به‌طورکل اجتماع،‌ بعد از جریان حکومت نازی‌ها در آلمان، درباره‌ی دانشگاه فکرکرده و قلم‌می‌زند. اما متأسفانه، تمام آرمانی که او در کتاب ایده‌ی دانشگاه برای دانشگاه درنظرگرفته است، در نحوه‌ی کار او شکسته‌می‌شود و عصبانیت سیاسی بازتاب بیشتری پیدا می­کند تا پژوهش و تحقیق علمی. این اتفاق البته در بیش‌تر کتاب‌های مهم تألیف‌شده در آن دوره، از جمله کتاب جامعه‌ی باز و دشمنانش کارل پوپر، نیز مشاهده‌می‌شود؛ اگرچه هریک به‌نحوی خاص این عصبانیت را نشان‌می‌دهند، اما مهم‌ترین اتفاق این‌ است‌که پژوهش در همان معنایی که خود یاسپرس بیان‌می‌کند، صورت نمی‌گیرد. دوستان فرمودند که یاسپرس در سنت نوکانتی جای دارد. کسانی‌که سنت نوکانتی را می‌شناسند، می‌دانند که از کانت به بعد رسالت و سمت‌وسوی تأمل درباره‌ی دانشگاه آغازشده‌، و جریاناتی جدی در قرن نوزدهم شکل‌گرفته‌بودند تا پروژه‌ی نظری کانت را تحقق‌بخشند. تأمل درباره‌ی ماهیت علم و نهاد وابسته به آن، در قرن نوزدهم دامنه‌دار است، و بی­تعارف ارزش محتوایی گزاره­‌های جذاب یاسپرس، دقیقاً به‌خاطر حضور در همین سنت است؛ یعنی ازآن‌جایی‌که او نیز در این سنت فکر می‌کند، مواد خام اولیه‌ی فراوانی در اختیار دارد و آنها را صورتبندی می­کند. اما تفکر در شرایط دشوار آن دوره، ساختار کتاب را به ساختاری بیانیه­گونه تبدیل‌کرده، و مهم‌ترین نکته‌ی ضعیف‌بودن‌کتاب نیز – تاکید‌می‌کنم به‌نسبتِ کتاب‌های دیگری که در این زمینه دراروپا، به ویژه در آلمان، شکل‌گرفته‌اند – همین است. هدف من نسبت‌سنجی است، وگرنه، من می‌دانم که در دانشگاه ایرانی هنوز یک صفحه از این کتاب نیز نوشته نشده است؛ اما اگر ایده‌ی دانشگاه را در نسبت با آن سنت، مورد بررسی قرارداده و با نوشته‌های کسانی مانند هومبولت یا جدال دانشکده‌های کانت، و یا حتی با کارهایی که بعد از او نوشته‌شده، مانند کارهای گادامر و دریدا مقایسه‌اش‌کنیم، این‌کتاب به‌ویژه به‌خاطر ساختار به‌شدت شعارگونه‌اش، ضعیف‌ترین نوشته در این‌زمینه خواهدبود.

شعار، زائیده‌ی‌ عصبانیت آدمی و لحظه‌هایی است که باید فریاد بکشد؛ اما، این همان چیزی است که ایده‌ی بنیادین خود یاسپرس نیز با آن مخالف است. فیلسوف باید در شرایط بحران کم‌تر شعارداده و متوجه‌ باشد که بیش‌تر بحران‌ها برآمده‌ از فقدان پژوهش‌ها و تأملاتی هستند که انجام‌نشده‌اند؛ حال بگذارید روشنفکران هم بیایند و بگویند فیلسوفان، چه‌ها و چه‌های زمانه‌اند! فیلسوف واقعی باکی از این حرف‌ها نداشته و آرام و متین به پژوهش گام‌به‌گام خود ادامه‌می‌دهد. این کتاب، مرا به‌دلیل بمباران جملات پشت­سر‌ هم‌اش خسته‌می‌کند؛ در کتاب یاسپرس، باز تأکیدمی‌کنم، درنسبتِ با کتاب‌های دیگر، روحیه‌ی پژوهش نمی‌بینیم؛ و این برای منِ خواننده‌ی اثر آزار دهنده است.

ترجمه اما، ترجمه‌ای روان است – اگرچه من هنوز فرصت تطبیق‌دادن، نداشته‌ام – ولی با یک نگاه ساده هم می‌توان متوجه هنرمندی‌های مترجم شد؛ با این همه، نکته­‌ای درباره‌ی شیوه‌ی انتخاب کتاب فلسفی برای ترجمه دارم و آن این است که چنین شیوه‌ای برای ترجمه‌ی یک کتاب فلسفی مهم شاید چندان درست نباشد. به نظرم ترجمه – به‌خصوص ترجمه‌ی متون فلسفی – کار بسیار دشواری است، و هر مترجم، باید زحمات خود را در راستای پژوهشی فلسفی، در قالب ترجمه غنا ببخشد؛ به‌معنایی‌دیگر، مترجم نیز باید همانند یک مؤلف، برای خود برنامه‌ای پژوهشی داشته‌باشد، و بداند‌ که ‌چرا و با چه پیش‌فرض‌هایی یک اثر را انتخاب‌می‌کند؛ این‌گونه است که می‌تواند آرام‌آرام به ترجمه متون مرتبط بپردازد. این‌که آقای پارسا، از‌جان‌گذشتگی‌کرده و در زمانه‌ای که برای مترجم کم‌ترین ارزش را قائل‌اند، خود را درگیر ترجمه‌ی اثری از یاسپرس می‌کند، قابل تقدیر است؛ اما بعد از شناسایی این هنرمندی و نیرومندی است که انتظار ما بالا رفته و خواهش‌مان این می‌شود که مترجم، پژوهشگرانه و ذیل پروژه‌های گسترده‌تر، انتخاب‌کند و آرام‌آرام زمینه‌ی تأمل فلسفی در موضوع را برای‌مان مهیاکند. فکر‌می‌کنم برای شروع، این عرایضی که زیاد هم شیرین نبودند، کافی‌باشد.

 

     آقای دکتر اردبیلی، امیدوارم شما علاوه‌بر موضوعاتی که برای شروع بحث خودتان درنظرگرفته‌اید، موضوعات تبیین‌شده در فصل حیات‌ فکری کتاب ایده‌ی دانشگاه را نیز تشریح‌کنید.‌ اگرچه انتخاب چنین عنوانی برای فصل اول کتابی که تلاش‌اش تصویرکردن ایده‌ی دانشگاه است، بدیهی به‌نظرمی‌آید؛ اما ازسوی‌دیگر، رسیدن به‌درکی درست از همین حیات فکری و ماهیت علم – که شاید عدم‌ درک درست آن از سوی دانشجوهای امروز یکی از اساسی‌ترین آسیب‌های فضاهای آکادمیک ماست – کمک شایانی به پیشرفت بحث‌مان خواهدکرد.

محمدمهدی اردبیلی: صحبت‌های من به‌طورکلی به دو بخش تقسیم‌می‌شود، بخش نخست که هم‌اکنون پیش‌خواهم‌کشید، شرح بسیار مختصری است از کلیت کتاب و دیدگاه یاسپرس، ‌که حیات فکری را هم دربرمی‌گیرد‌، یا بهترست بگویم، به‌ ایده‌ی ایده‌ی دانشگاه خواهم‌پرداخت؛ تا در فرصت بعدی خود با تکیه ‌بر همین ایده‌ی ارائه‌شده در کتاب یاسپرس، بحث را انضمامی‌ترکرده و بتوانم درباره‌ی وضعیت آکادمی در ایران صحبت‌کنم. به‌بیان‌دیگر، نمی‌توان تنها درباره‌ی محتوا و متن یک کتاب صحبت‌کرد بی‌آن‌که زمینه و بستری را که این کتاب در آن شکل‌گرفته، مورد توجه قرار داد؛ بنابراین، بخش اول صحبت‌های من درباره‌ی کتاب ایده‌ی دانشگاه و بخش دوم آن درباره‌ی این کتاب، در «این» زمان و «این» مکان خواهدبود.

صورت‌بندی اثر یاسپرس بسیار روشن است  و ‌همان‌طورکه آقای دکتر پارسا هم اشاره‌کردند‌، او هرآن‌چیز که تا‌به‌حال بوده و مورد‌ بحث قرارگرفته را کنارمی‌گذارد و درمورد خود «ایده‌ی دانشگاه» و این‌که اگر دانشگاهی بخواهدباشد باید چگونه باشد، صحبت‌می‌کند؛ یکی از دلایل شعاری‌شدن متن – گذشته از این‌که او ازاساس، می‌کوشیده تا به متنی مانیفست‌گونه دست یابد – نیز همین است. البته درنهایت، ایده‌ی دانشگاه، نه‌تنها کتابی تجویزی، بلکه به‌گمانم توصیفی‌ـ‌تجویزی است، و من در بخش دوم سخنانم قسمتی از این توصیف‌ها را که نشان‌دهنده‌ی عمق تشابه آن‌ها با آن‌چه ‌امروز ‌درایران ‌می‌گذرد است، خواهم خواند. در آخر این مقدمه‌ی کوتاه باید اضافه‌کنم، شاید در زمانه‌ای که هیچ‌کس هیچ نمی‌گوید و حتی امکان بیان ندارد، شعاردادن، خیلی هم بد نباشد و دست‌کم فضایی برای پژوهش ایجادکند و تلنگری به مخاطبان بزند.

یاسپرس برای پرداختن به ایده‌اش ابتدا درباره‌ی نظام علم (Wissenschaft) – این‌ واژه کاردکردی متفاوت از آن چیزی دارد که ما تحت عنوان علم می‌شناسیم – و ماهیت علم و پژوهش صحبت می‌کند، و خوانش‌ خود را از این مفهوم ارائه‌ می‌دهد. به‌این‌ترتیب، او هم در مقابل علم‌ستیزان (آن‌ها که براین باورند که هر شکلی از علم به‌خطا‌ می‌رود و علم راهگشا نیست) و هم در برابر علم‌پرستان پوزیتیویست (که باور‌ دارند هرآن‌چه بشر می‌خواهد، درخود علم است و لاغیر)– که البته هر دو رویکرد در دانشکده‌های ما نیز حضوری جدی دارند – موضع‌گرفته و مسیری بینابین را برمی‌گزیند و می‌گوید «تصوری عوامانه از علم داشتن و آن را به‌مثابه‌ی مرتب‌کردن مفاهیم در یک نظم منطقی دانستن» – که متأسفانه بیش‌تر دانشجوهای ما نیز همین تصور را از علم دارند – نتیجه‌ای جز فروکاستن علم نخواهد داشت. ازسوی‌دیگر اما، او علم را به‌مثابه‌ی نوعی کشف، انقلاب و یا شکستن پارادایم‌های موجود دانسته و ریشه‌ی بحث برسر آزادگی دانشگاه‌ها را نیز در همین موضوع آزادی ذاتی علم می‌داند. پس او از علم و دانشگاهی دفاع‌می‌کند که مبتنی بر «اکتشاف» است، نه بازگو کردن یک‌سری چهارچوب‌های از‌پیش‌آمده و کلیشه‌ای. البته موضوعی که آقای دکتر پارسا هم اشاره کردند، از اهمیت خاصی برخوردار است؛ و آن این‌که یاسپرس برخلاف بیکن و جریان پرگماتیستی به‌وجودآمده در قرن ۱۹، به علم به‌مثابه‌ی امری سودمند اعتقادندارد.

داستان این اسطوره‌ی پرگماتیستی – که می‌توان ریشه‌های آن را تا فرانسیس بیکن ردیابی کرد – این‌گونه است که: دانشمندان دیگر نباید مانند عنکبوت دور خود تار بتنند، بل‌که باید همچون زنبور عسل باشند؛ این فضا از چند قرن پیش ایجادشده و متاسفانه، سایه‌ی آن هنوز بر سر جامعۀ بشری سنگینی‌می‌کند. همین امروز هم در سراسر دانشگاه‌های کشور این سوال مطرح است که علم یا تحقیق‌تان به چه کاری خواهدآمد، و همین سوال یکی از توجیه‌هایی است که به‌طورمعمول، تأمین مالی پژوهش‌های آزاد در دانشگاه‌ها را با مشکل کمبود بودجه‌ مواجه‌کرده و یا ازاساس بودجه‌ای به آن‌ها اختصاص ‌داده‌نمی‌شود. چنین رویکردی علم را به تکنولوژ‌ی‌ای مصرف‌گرا فروکاسته است. اما تلاش یاسپرس، در برابر این علمِ به‌مثابه‌ی امری سودمند، رسیدن به علمی است که خود، غایت خود باشد؛ و به‌معنای دقیق کلمه از «علم به‌مثابه‌ی جست‌وجوی حقیقت» دفاع‌می‌کند. ریشه‌های این نگرش، به اندیشمندان یونانی بازمی‌گردد؛ ارسطو معتقد است که در انسان میلی درونی به دانستن وجوددارد، و دیگران هم ادعا کرده‌اند که موتور محرک پژوهش علمی، میلِ به دانستنِ انسان است.

از این‌ها گذشته، بایدکمی عمیق‌تر و فلسفی‌تر با موضوع مواجه‌شویم؛ این مواجهه، به‌معنی درنظرگرفتن رویکرد اگزیستانسیالیستی خود یاسپرس است. باید حواس‌مان باشد که او در ایده‌ی دانشگاه نیز، با نظر به رویکرد فلسفی خودش سخن‌می‌گوید؛ دغدغه‌‌‌ی او مواجهه با وجود و هستی است و جست‌وجوی حقیقت نیز به‌این‌معنا، بستری برای این کشف و مواجهه خواهد بود. البته خود وی نیز در انتهای کتاب از ایده‌ی اصلی خود که همانا مجرایی برای کشف حقیقت انکشاف است، تخطی‌کرده و در سیستمی بروکراتیک می‌ماند. اما بیایید از زاویه‌ی دیگری به ایده‌ی اصلی و نهایی یاسپرس بنگریم. آرمان او تنها درصورت وجود سوژه یا دانشجویی که جست‌و‌جوگر حقیقت باشد، محقق‌خواهدشد؛ ‌این‌مهم، مادامی‌که جامعه و دانشگاه، اهدافی مشخص برای افراد تعیین‌کرده و تمام حواس دانشجویان را به آن معطوف‌می‌کند و آنها را در مسیری از پیش‌آماده هدایت می‌کند، دست‌نیافتنی است. این‌حرف‌ها، برای انسان پسابیکنی، یعنی «ما»، ازاساس، حرف بی‌ربطی به نظر می‌رسد؛ چراکه انگیزۀ ما همواره معطوف به سودمندی‌ است.

درحالی‌که، اگر در مختصات فرهنگ یونانی صحبت‌کنیم، خواهیم‌دید که آن‌جا والاترین شکل زیستن، انسانِ به‌مثابه‌ی «متفکر» است. در یونان، فرد همه‌کار می‌کند، که در نهایت بتواند فراغتی بیاید تا بنشیند و فکر‌کند؛ در تفکر ارسطو، حتا خدا هم گونه‌ای از فکرست، که البته تنها به خودش فکرمی‌کند . باقی جهان به شوق او در حرکتند! یک یونانی، فکر‌میکند که فکرکرده‌باشد، یعنی فکر نقش «غایت» را ایفا می‌کند؛ اما این‌جا بارها این پرسش را شنیده‌ایم که «فکرمی‌کنی که چه شود؟» یا «فایدۀ فکر چیست؟». فکر فایده‌ای ندارد، فکر خودش غایت است، خودش سعادت است.

البته به هر حال یاسپرس هم مدرن است و به همین دلیل، مساله را گامی فراتر می‌برد و در معنای لایبنیتسی کلمه می‌گوید باید درکنار این درجست‌وجوی حقیقت‌بودن، نوعی «جهت» هم در کار باشد؛ که البته افزودن این قید، کار یاسپرس را با مشکلاتی مواجه‌کرده و باعث‌می‌شود، در بسیاری موارد، به آفتی دچار شود که خود در رد آن کوشیده است.

در انتهای سخنم، یک‌بار دیگر به مفهوم کلی «علم» در دیدگاه یاسپرس اشاره خواهم کرد. در این دیدگاه، علم غایت خود است؛ نه سودمندست و نه چهارچوبی ازپیش‌آماده‌، بل‌که نوعی کشف و شهود است. یعنی یاسپرس منتقد پیشفرض‌های اساسی پساروشنگری است. حال سوال اصلی این خواهدبود: دانشگاه به‌مثابه‌ی جایی برای تحقق علوم‌محض و بستری برای پژوهش آزاد و یافتن و انتقال این دانش، باید چگونه باشد؟

همین‌جا باید این نکته‌ی مهم را مطرح‌کنم: واژه‌ی یونی‌ورسیتی ((University و پیوند آن با یونی‌ورس (Universe) خود گویای بسیاری نکته‌هاست. دانشگاه جهان است دربرگیرندۀ استاد و دانشجو. نکته‌ای هم به نظرم لازم به ذکر است که نشان‌دهندۀ وضعیتِ به‌مراتب بغرنج‌تر ماست. می‌دانیم که تمام دانشگاه‌های بزرگ اروپا مانند آکسفورد، سوربن و غیره ابتدا حوزه‌های علمیه بوده‌اند که به‌مرور و طی فرآیند مدرن شدن، در استحاله‌ای تاریخی، به‌شکل دانشگاه درآمده‌اند. اما  در ایران، دانشگاه پدیده‌ای وارداتی است. ما حوزه‌های علمیه داشته‌ایم و به موازات آنها دانشگاه را واردکرده‌ایم؛ ازهمین‌رو، نه‌تنها ما هنوز پیوندی درونی و فرهنگی با دانشگاه نیافته‌ایم؛ بل‌که ازآن‌جایی‌که، مدرنیته همواره در مقام ابزار و تحت فرآیند مدرنیزاسیون تحمیلی، وارد ایران‌ شده است، هنوز به دانشگاه هم به‌مثابه‌ی یک ابزار نگاه‌می‌کنیم. پس ‌درواقع، نگاه ما به دانش و دانشگاه، به مراتب دورتر از آن چیزی است که یاسپرس به دنبال آن است.

به بحث اصلی خودم بازگردم. یاسپرس پس از تعیین ماهیت علم در همان معنایی که گفته‌شد، به چگونگی تحقق دانشگاه رسید و در تقسیم‌بندی‌هایی که ارائه‌می‌کند، درنهایت سه ساحت برای دانشگاه متصور می‌شود؛ من نیز، مختصراً به این سه ساحت اشاره می کنم تا مبنایی برای بخش بعدی سخنانم درباره‌ی آکادمی در ایران فراهم آورده باشم.

اول این‌که آموزش آکادمیک به معنای «انتقال دانش» است، آن‌هم با پذیرش پیش‌فرض‌هایی ازاین‌دست‌که آموزش باید مشارکتی بوده و نباید لزوماً از بالا به پایین باشد؛ همچنین دانشجو نباید تنها یک دستگاه ضبط صوت پذیرنده و منفعل باشد، که هرچه را هرکه استاد می‌گوید، ببلعد و بعد روز امتحان، روی برگه بالا بیاورد. متأسفانه، بخش اعظم آن چیزی که ما از دانشگاه می‌شناسیم و دیده‌ایم همین است.

دوم این‌که به‌گمان او پژوهش هدفی جز «جست‌وجوی حقیقت» نباید‌داشته‌باشد، و به همین دلیل است که تأکید می‌کند، پژوهش باید آزادنه باشد؛ البته در تفکر او هم این آزادی، تنها به‌معنای آزادی بیان نیست؛ بل‌که آزادی از بندها و پارادایم‌های سیاسی، ایدئولوژیک، فرهنگی، عرفی و چیزهای دیگر نیز مطرح و چه بسا موثرتر است.

وجه سوم را یاسپرس حیات فکری خلاقانه می نامد. یعنی دانشگاه تنها محل انتقال دانش  یا محل تحقق فرآیند پژوهشگری نیست؛ بل‌که خود حیات و فضای دانشگاه به‌مثابه‌ی امری فرهنگی و اجتماعی، دانشجو‌بودن‌ و استاد‌بودن است که اهمیت دارد و در همین معناست که دانشگاه (University)، یک «جهان» (Universe) است. این همان نکته‌ای است که من بارها‌و‌بارها به دانشجویان‌ام گفته‌ام که به ویژه در مقطع کارشناسی، مهم‌ترین و شاید تنها چیزی که برای یک دانشجو می‌ماند، همین زندگی دانشجویی است؛ وگرنه، بیش‌تر واحدهایی که می‌خواند و پاس‌می‌کند، یا از یادش می‌رود و یا به‌کارش ‌نمی‌آیند. اگر هم محتوایی برایش باقی مانده است، تنها محصول توجه شخصی و برآمده از دغدغه‌های خود اوست.

یاسپرس، با توجه به همین موضوعات، درنهایت به این نتیجه می‌رسد که دانشگاه، یک نهاد است و پس‌ از قبول دانشگاه به‌مثابه‌ی یک نهاد، به رابطه‌ی این نهاد با سایر نهادهای در جامعه، دولت و سیاست می‌پردازد؛ و اشاره ‌می‌کند که همین وجه نهادی دانشگاه، این امکان را به افراد و نهادهای دیگر می‌دهد که از دانشگاه سوءاستفاده کنند.

براساس آن‌چه گفته‌شد، ایده‌ی – یا بهتر است بگویم ایدئالِ – یاسپرس تا حدی روشن شده است؛ به‌این‌ترتیب‌که، او پس‌از تشریح ماهیت علوم‌محض، می‌کوشد امکان، معنا و چگونگی تحقق دانشگاه را تبیین‌کند. پس من هم این نکتۀ آقای دکتر سفیدخوش را می‌پذیرم که به‌هرحال این متن، پر است از بایدها و لحنی مانیفست‌گونه و شعارزده دارد، و حتی گاهی این شعارها همدیگر را نقض‌می‌کند، اما حقیقت امر این است‌که بعد از جنگ جهانی دوم و فروپاشی بخش‌های زیادی از مظاهر فکری و فرهنگیِ تمدن انسانی، شاید اولین کاری که می‌توان کرد، کشیدن فریادهایی از سرِ درد و مواجهه با فاجعه است.

 

میثم سفید خوش:  من هم درک‌اش‌می‌کنم، اما تائیدش که نمی‌توانم بکنم.

 
ثبت نظر درباره این خبر
عضویت در خبرنامه