روزنامه تهران امروز
در خلال قصه مشخص میشود که راوی، روزنامهنگاری است که کار و موقعیتهایش را بهخاطر افسردگی و تنهایی عمیق درونیاش رها کرده و همکارانش نیز از وضعیت او بیخبر هستند. او در خانه قدیمی و بزرگ همراه با مادرش زندگی میکند. مادری که یا سکوت میکند یا با صدای بلند با خودش حرف میزند. در این شرایط، راوی تنها پناهگاه خودش را حمام میداند.
ماندانا وزیری
کارشناسیارشد شرقشناسی در آلمان
«مامان باز هم دارد کتابهای مرا روی بند آویزان میکند. دیگر شک ندارم که یک تغییر اساسی در من اتفاق افتاده است. اتفاقی که من به آن مبتلا شدهام، آگاهانه و خواسته نبود. آرامآرام و موذیانه پیش آمد. اتفاقا علائم یک بیماری را هم داشت. سردرد، کسالت، آبریزش از چشم و بینی و بالاخره استخواندرد. این را همین امروز فهمیدم. از خودم وحشت کردم وقتی که دیدم هنوز چشم باز نکرده، دارم به خواب فکر میکنم. مامان داشت کتابها را روی بند آویزان میکرد و من داشتم از توی رختخواب نگاهش میکردم. کار هر روز من این است؛ صبحها از رختخواب صدای دور شدن پای مامان را بشنوم که بیخداحافظی میرود چون فکر میکند که من هنوز خواب هستم؛ با چشمهای هنوز خوابآلود، غلت بزنم، گاهی به سقف، گاهی به دیوار، گاهی به کتابخانه نگاه کنم و گاهی به تصویر قاب شده خودم روی میز مطالعه. کاغذها روی میزم پخش و پلاست. هر روز فکر میکنم که وقتی بلند شدم باید آنها را مرتب کنم. فکر میکنم که دیگر باید از مامان خجالت بکشم که اینطور در سکوت همه کارها را انجام میدهد و هنوز میتواند به روی من بخندد و از شیده حرف بزند و هیچوقت از تو حرفی به میان نیاورد.» این شروع داستان «جاده پشت خانه» از مجموعه داستان «روز گودال» نوشته شکوفه آذر است. مجموعه داستانی که اخیرا بهوسیله نشر ققنوس در تیراژ 1100 نسخه منتشر شد. این مجموعه داستان ضمن آنکه دارای داستانهایی بهیادماندنی از ظرایف فکری و احساسی شخصیتهای ایرانی است، از زبانی صمیمی و ادبی برخوردار است. خوانش این 14داستان نشان میدهد که نویسنده بیش از هرچیز دغدغه درک پیچیدگیها و ظرایف روحی، عاطفی و فکری آدمها در تقابل با خود، طبیعت و دیگران را دارند. ظرایفی که گاه در تناقض با یکدیگر معنا پیدا میکنند و گاه تا رازآلودترین و درونیترین لایههای پنهان، آدمها را واکاوی میکند. داستان «جاده پشت خانه» یکی از 14 داستان این مجموعه داستان، روایت زنی افسرده است که از خانه همسرش به خانه مادر در شمال ایران فرار کرده تا ضمن چالش با احساسات متناقضش درباره عشق، خودش را از دسترس شوهری که با حکم دادگاهی «فرار از خانه»، خانه به خانه به دنبال اوست، پنهان کند. او بیشتر روز را در رختخواب میگذراند، افسرده است، با مادرش چندان حرف نمیزند، با تنها خواهرش که از تهران برای ملاقات با او به شمال آمده، سنخیتی احساس نمیکند، با اینکه از همسرش گریخته اما دوست ندارد که مادر و خواهرش پشت سر همسرش - که زمانی تنها و بزرگترین عشق او محسوب میشد- بدگویی کنند و با این وجود، در برابر بدگوییهای خواهرش سکوت میکند. احساس چاقی و خفگی میکند و با این حال وقتی به انگشتهای چاق خودش در حمام نگاه میکند، به چیزی جز شخصیتهای داستانی میلان کوندرا، همینگوی، دوراس و مارکز فکر نمیکند. نویسندگانی که راوی همیشه خود را پشت شخصیتهای داستانی آنها پنهان کرده یا خودش را بهواسطه آنها بازشناسی کرده است. در خلال قصه مشخص میشود که راوی، روزنامهنگاری است که کار و موقعیتهایش را بهخاطر افسردگی و تنهایی عمیق درونیاش رها کرده و همکارانش نیز از وضعیت او بیخبر هستند. او در خانه قدیمی و بزرگ همراه با مادرش زندگی میکند. مادری که یا سکوت میکند یا با صدای بلند با خودش حرف میزند. در این شرایط، راوی تنها پناهگاه خودش را حمام میداند. جایی که بتواند دور از چشم دیگران، ساعاتی زیر دوش بنشیند و کسی هم سکوتهای او را حمل بر افسردگی نکند. او دور از چشم مادر با خودش کتاب به حمام میبرد و در حالی که ذرات ریز آب داغ روی کتابش میریزد در خیال با همینگوی به باغ دوران کودکیاش میروند و درباره «پیرمرد و دریا» حرف میزند یا در حالی که خاطرات مبهمی با همسرش را مرور میکند، دیالوگهای زن رمان «هویت»، نوشته میلان کوندرا را واگویه میکند. گویی که خود، آن زن است. زنی در آستانه 40 سالگی که احساس میکند همسرش دیگر او را دوست ندارد... او را نمیبیند: «این کار را دور از چشم مامان انجام میدهم. در حالی که توی حمام، شیر آب داغ باز است، میآیم توی اتاقم و جلوی کتابخانه میایستم. رد خیس پاهایم روی سنگ کف اتاق میماند. بدون اینکه به کتابها دست بزنم به آنها نگاه میکنم تا کتابی را پیدا کنم. تنم از سرمای بیرون مورمور میشود. کتاب باید مطابق روحیه آن روزم باشد. در ضمن تا جایی که ممکن است، بشود آن را در یکی، دو ساعت خواند. کتابهایی مثل «آه پدر پدر بیچاره، مادر تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته» یا مثل«یاداشتهای روزهای تنهایی» مارکز. اینها مناسبند. من خودم بیشتر ترجیح میدهم که در حمام کتابهایی درباره نویسندهها بخوانم. اگر زندگینامه خودنوشت یا یادداشتهای شخصی باشد که چه بهتر. رمانهایی هم که وقتی میخوانی، احساس میکنی خود زندگی هستند، عالی است. شیر آب داغ باز است و من در حالی که به دیوار حمام تکیه دادهام، کتاب میخوانم. از دوش فاصله میگیرم اما قطرات ریز آب میریزد روی کتابم. بعد یواش یواش بخار بین من و کتاب را پر میکند. زندگی یا یادداشتهای شخصی نویسنده در این موقع رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد و من با خودم فکر میکنم که با نویسنده یا با راوی، تنهای تنهای هستم. توی آن بخار. با عوالم نویسنده «... به این ترتیب بهنظر میرسد که راوی نهتنها روزنامهنگار است بلکه نویسندهای است که بهخاطر رفتار انکاری دیگران - بهخصوص همسرش- هرگز به خودش اجازه نداده تا عوالم درونی پنهانش را که از جنس نویسندههاست، آشکار کند. از همین رو او دور از چشم دیگران در حمام کتاب میخواند و با نویسندهها و شخصیتهای داستانی خیالبافی میکند. کاری که پیش از این بارها به وسیله همسرش محکوم شده بود. حمام پناهگاه اوست. پناهگاهی که در پایان داستان و با رفتن مادر به تهران، او با بردن گلدانهای حیاط به آنجا، حمام را به ماکتی از باغ دوران کودکی تبدیل میکند... با گلهای رونده و رز در میان بخار آب داغ.... باغی که معصومانهترین احساسات عاشقانهاش را با پدرش در آنجا تجربه کرده بود.
عشقی که پدرش بیدریغ به او ابراز میکرد؛ پدری که مورد انزجار مادر و خواهرش است. مادر و خواهری که حالا از سر ناچاری باید با آنها زندگی کند: «حالا تعداد گلدانها بیشتر شده. از روزی که مامان به تهران رفته، هرچه گلدان در باغچه و خانه بود به حمام آوردهام. حالا هوای حمام درست شبیه گلخانه شده. شبیه جنگل بعد از مه و باران. باید دنبال میخطویله هم بگردم. میخطویلههای بزرگ که زمانی در انبار و طویله باغ، زیاد داشتیم. حتما باید مامان میخها را هم نگه داشته باشد. دوباره برمیگردم به انباری و در قوطیها میگردم. میخ طویلهها زیر بخاری ارج قدیمی است. چهار تا از بزرگترینهایش را برمیدارم و میبرم بالا توی حمام. از پلهها که بالا میآیم، برق میرود. شاید پول برق را هم فراموش کردهام که بپردازم. باید فراموش کرده باشم. حالا یادم میآید که مامان پیش از رفتن به من سپرده بودند که قبض برق را هم بپردازم. دیگر واقعا مریض شدهام. همه چیز یادم میرود.» راوی در پایان با بستن تاب دوران کودکی در حمام، میان گلهای رز صورتی و پیچک یاس و بخار آب داغ در حالی که برق و تلفن خانه قطع شده است، روی تاب مینشیند و در خاطرات معصومانه کودکیاش فرو میرود و داستان را با این سوال به پایان میرساند: «مه گاهی رقیق میشد و من، مامان، بابا و شیده را میدیدم که در جاده سرپایینی میدویدند. من ایستادم. باز هم ایستادم. باز هم ایستادم. آنها همانطور که زیر باران میدویدند و دور میشدند، جیغ میزدند و میخندیدند. گذاشتم که دور شوند. آنقدر دور که دیگر آنها را نبینم. پیش رویم، باران در جای پاهایشان پر میشد و در حالی که قطرات درشت باران روی نایلون روی سرم میچکید و صدایش، ترق ترق توی گوشهایم میپیچید، من داشتم به این فکر میکردم که من اصلا چرا داشتم میدویدم؟» گویی راوی در پایان ما را در برابر این پرسش اساسی قرار میدهد که اصلا تلاش برای ادامه زندگی برای چیست در حالی که چیزی جز رنج و دروغ نصیب ما نمیکند؟
روزی بهنام گودال، روزی بهنام هندوانه
دومین داستان این مجموعه، داستانی است که عنوان این مجموعه داستان از آن برگرفته شده. داستان لذت و مرگ و جدال میان لذت و مرگ است. زن جهانگرد با کولهپشتی از شهری به شهری و از کشوری به کشوری میرود و در حالی که در اوج درک طعم لذت زندگی در طبیعت بکر است، اندکاندک بار ذهنی و کولهپشتی خود را از هرچه «زائد»، خالی و رها میکند.
حال و هوایی متفاوت
ادبیات داستانی امروز کشور ما شاهد حضور نویسندگان جوانی است که قبل از هرچیز دیگر به مسئله چگونه نوشتن میاندیشند، این رویکرد در نویسندگی که ریشه در فضای ادبیات دهه 60 دارد آن چنان بازتابی در خلال آثار بعضی از نویسندگان جوان پیدا کرده که ناخودآگاه تقلید از شیوه نویسندگی دیگران را در ذهن تداعی میکند.
مجموعه داستان«مرگ بازی» مجموعهای است که به دلایل گوناگون کاری در خور تامل بهحساب میآید زیرا رضاییزاده نهایت تلاش خود را بهکار گرفته تا داستانهایی با حال و هوای متفاوت ارائه دهد.
فضای کلی این مجموعه فضایی مرگمحور است که البته اشکال دیگر آن را در آثاری از دیگر نویسندگان هم شاهد بودهایم، نوع نگاه به مسئله مرگ و ایجاد شمایلی دیگر یکی از دغدغههای نویسنده در این داستان آوردن ماجراهای ریز و درشت است که برای شخصیت مرگ آفریده، ماجراهایی که ظاهرا برای مجاب کردن خواننده ساخته شدهاند و هیچ کمکی به روند اصلی داستان نمیکنند. گون از آن کارهایی نیست که مختص ذهنیت رضاییزاده باشد اما ساز و کارهایی که او برای برون رفت از تقلید محضاندیشیده به نوبه خود قابل ستایش است. رضاییزاده در داستان کوتاه «دفترچه کوچک خاطرات من» موفق شده که شکلی دیگر از مرگ را به مخاطبان ادبیات داستانی معرفی کند، شکلی که ممکن است در آینده بهنام خودش ثبت شود.
نویسنده در این داستان فرشته مرگ را در ردیف یکی از افراد معمولی جامعه نشان داده که درست مانند همه آدمهای ساکن شهر تهران از آلودگی هوا رنج میبرد و دغدغههایی کاملا امروزی دارد، آنچه در این داستان بیش از موارد دیگر مشهود است آشنایی رضاییزاده به فنون داستاننویسی است که البته بیشتر مقید به رعایت اصول تکنیک صرف است. رضاییزاده در این داستان و چند داستان دیگر مجموعه بیشتر به این سمت متمایل بوده که در گیر و دار ادبیات داستان امروز عرضاندامی کاش نویسنده دغدغههای مرگاندیشانهاش را در یک مجموعه خلاصه نمیکرد و بهدنبال آن زحمت خود را در نوشتن داستانهایی چون «دفترچه کوچک خاطرات من» و«فانفار» هدر نمیداد. کند و همین مسئله باعث شده که بعضی جاها در برابر یک نمونه ایستایی مفهومی و فنی تسلیم شود.
یکی از دغدغههای نویسنده در این داستان آوردن ماجراهای ریز و درشت است که برای شخصیت مرگ آفریده، ماجراهایی که ظاهرا برای مجاب کردن خواننده ساخته شدهاند و هیچ کمکی به روند اصلی داستان نمیکنند.
آنگونه که پیداست نویسنده در اولین مجموعه خود بنا بر همان حس برخاسته از ذهنیت بسیاری از نویسندگان دهه 60 عنصر مخاطب را جدی نگرفته و با نگاهی از بالا با آن برخورد کرده است، ذهنیتی که امروزه دیگر محلی از اعراب ندارد و حتی طرفداران دوآتشهاش هم دیگر از صرافتش افتادهاند.
یکی از نکاتی که باید بیش از موارد دیگر در این مجموعه به آن توجه کرد رسوخ یکگه از طنزی ملایم است، طنزی که در خیلی جاها به داد نویسنده و داستانهایش رسیده آنچه در این داستان و داستان دفترچه کوچک خاطرات من جریان دارد یک نوع شیطنت در نحوه بیان داستانی است که به خوبی جواب داده و از آب درآمده است، فانفار داستانی ملموس دارد که دغدغهای همگانی را با خود یدک میکشد و شاید به همین دلیل باشد که بهراحتی میشود از آن بهعنوان بهترین داستان مجموعه نام برد و آنها را از در افتادن در ملالهای همیشگی رهانده است. ایکاش نویسنده دغدغههای مرگاندیشانهاش را در یک مجموعه خلاصه نمیکرد و بهدنبال آن زحمت خود را در نوشتن داستانهایی چون «دفترچه کوچک خاطرات من» و«فانفار» هدر نمیداد.
رضاییزاده در این دو داستان نشان داده که قدرتی نسبی در ارائه تصاویر بکر داستانی دارد اما در ادامه و در داستانهای دیگر مقهور فضای خوب همین دو داستان شده و خودش را تکرار کرده است.
فضای داستان «فانفار» شاید بهلحاظ جوان بودن نویسنده جایگاهی در ذهنیت او نداشته باشد که البته همین امر را میتوان از امتیازات او بر شمرد، فانفار مربوط به ماجراهای دهه 60 است و میتوان از آن بهعنوان یک داستان متعلق به جنگ نام برد، داستانی که یک دلهره جمعی را به شکلی زیبا نشان داده است.
آنچه در این داستان و داستان دفترچه کوچک خاطرات من جریان دارد یک نوع شیطنت در نحوه بیان داستانی است که به خوبی جواب داده و از آب درآمده است، فانفار داستانی ملموس دارد که دغدغهای همگانی را با خود یدک میکشد و شاید به همین دلیل باشد که بهراحتی میشود از آن به آنگونه که پیداست نویسنده در اولین مجموعه خود بنابر همان حس برخاسته از ذهنیت بسیاری از نویسندگان دهه 60 عنصر مخاطب را جدی نگرفته و با نگاهی از بالا با آن برخورد کرده، ذهنیتی که امروزه دیگر محلی از اعراب ندارد و حتی طرفداران دوآتشهاش هم دیگر از صرافتش افتادهاند.
عنوان بهترین داستان مجموعه نام برد. نکتهای که رضاییزاده در این مجموعه رعایت کرده پرهیز از نامگذاری کتاب بهنام بهترین داستان است، نکتهای که دیگر بهعنوان یک امر مستعمل از آن یاد میشود و نوعی فخرفروشی و خط دادن به خواننده برای خواندن بهترین کار نویسنده را در دل خود دارد. بدونشک خود نویسنده هم میداند که داستان«مرگ بازی» نمیتواند بهعنوان بهترین کار مجموعه قلمداد شود اما نام مجموعه براساس همین داستان انتخاب شده، البته داستان مرگ بازی داستانی نیست که بهراحتی بتوان از کنارش گذشت اما حقیقت این است که در برابر قدرت و صلابت دو داستانی که پیشتر ازآنها نام برده شد یک کار دسته چندم بهحساب میآید.
کوتاه سخن اینکه اولین مجموعه پدرام رضاییزاده بهعنوان اعلام حضور یک نویسنده جوان کاری قابلقبول است، به شرط آنکه او در کارهای بعدیاش بیشتر بر استقلال در نویسندگی فکر کند و ذهنیت خود را از مسائلی که به دوران خودش بیارتباط است پاک کند.