روزنامه همشهری و مجله آفرینه شماره 3 و 4
«زندگی نو» در کل حسب حال کسی است که از محدودیت آدمی در زندانی به نام «دیدگاه من» واقف است و در عین حال راهی برای رهایی از این زندان میجوید. کشمکش لاینحل قهرمان داستان سرانجام دوری باطل و نقیضنما از آب درمیآید. اگر من این دریچه دید، این سرچشمه تفسیر، و این نظرگاهی هستم که هر جا که بروم آن را با خودحمل میکنم، پس رهایی از خود یا در افسونزدگی و خودباختگی در چیزی – که در داستان یک کتاب نماینده آن است – ممکن است و یا درمرگ. به بیانی دیگر، باید خود را یا مسخ کنیم یا نسخ! یا باید به یک شیء، یک کتاب و یک دیگری مبدل شویم و یا کلا محو و نابود گردیم. این راهها که به طور طبیعی نه گزینشی آزاد و خودخواسته بلکه نوعی ربودگی و غرقه گشتن هستند از استعلایی وارونه، استعلای عصر ما نشان دارند. به قول کافکا، «ما برج بابل حفر میکنیم.» راهگریزی که از آغاز تا پایان با وفاداری به خویشتن خویش ما همراه نباشد شبح اعتلاست، برج بابل وارونه است. قربانی کردن من خویشمند خود به پای خودفریبی، پندار، جادو و تخدیر و مدهوشی است. این همان فاجعه تراژیک و نقطه زخمپذیر قهرمان «زندگی نو» است. او در اوج جوانی و ناپختگی، آن گاه که هنوز از خویشتن خویش چیزی جز آن که از آن بیزار است نمیداند، سفری ادیسهوار به سوی بیخویشی می آغازد. این اولیس و یهودی سرگردان ترک که خیال بالندگی به آنچه نیست در سر دارد، به جای آن که راه خود را از آنچه هست بیاغازد، خود را یکسره به دست حادثات میسپرد. او در هوای آیندهای بدون گذشته است. آنچه بودهایم، آنچه هستیم، آنچه میشویم و آنچه خواهیم شد، جمله اعضای یک پیکرند که حذف هر یک همه سازمان وجود ما را برمیآشوبد، از هم میگسلد و در وهم و خرافه و بیرحمی منتشر و متفرق میکند. این به آن معنی نیست که آدمی بدین سان از زندان ذهنیت خود – چنان که تمام مدعیان رئالیسم فلسفی و هنری مدعیاند – میتواند آزاد شود و خود و همه چیز را به چیزی دیگر چون خیالی، کتابی، شبحی یا قهرمانی دگرگون کند.
بر عکس، از این طریق عینک ذهنیت خود را هر دم تیرهتر میکند (ص111). او جهانی را که از پشت شیشه اتوبوسها یا از ورای دیدخود میبیند به جهانی شبحسان و رویاگون دگرگون میکند، یا وقتی دست از تماشا میکشد و خود بازیگر صحنه میشود، راهش را با زور و سبعیت باز میکند. او مگر در پایان – یعنی وقتی که دیگر وقتش سپری شده – درکی از این معمای وجود آدمی ندارد که رهایی از خود بدون وفاداری به خود ممکن نیست. رهایی جز از این طریق، چنان که گفتیم، یا راه خود را در افسونزدگی میجوید یا در مرگ و خود کتاب نیز گاهی این است و گاهی آن، و هر دو راههایی نامطمئن و احتمالی که تنها به زور جنون و شیدایی و سحر و فریب و ایمان و الهام میتوان در آنها گام نهاد. شاید حسن صباح از این راز نیک واقف بود که برای فداییانش نقش نور کتاب اورهان پاموک را بازی میکرد، همچنان که دکتر نارین، چرا که افسونزدگی در هر حال افسونزدگی است خواه از نوع غربی آن خواه از نوع شرقی آن. خواه در پیشگاه نیچه و دانته و ریلکه و خواه در آستان ابن عربی خواه در برابر راهآهن و تلویزیون و کوکاکولا و ویدئو، خواه در برابر اسب و آسیاهای دستی و چرخ چاه و استکان کمر باریک (صص106و158)، خواه در برابر سنت خواه در برابر تجدد، خواه در برابر غرب خواه در برابر شرق. در افسونزدگی، از هر نوعی که باشد، دیکتاتوری پنهان فرمان میراند و تو بنده حلقه به گوش او میگردی! گاه در درون چون گرگ سیاه در جنگل سیاه ذهن (ص231) یا چون عشقی که عاشق را به قتل مجاز میدارد، و گاه در برون چون یک کتاب یا یک دیگری (چون دکتر نارین) یا یک فرشته. افسونزدگی سر از افسانه درمیآورد نه حقیقت، و افسونزده در لحظه فریبآگاهی انتقام پس میدهد. پایان مادام بوواری، دن کیشوت و راسکلنیکوف و قهرمان رمان اورهان پاموک بدین لحاظ تفاوتی نمیکند: آنها در پی افسونی خیالی میگردند که آن را والاترین حقیقت میدانند، از آن کوهی میسازند و چون به خود میآیند خود را از فرو ریختن کوه عاجز مییابند؛ پس این کوه است که بر سرآنها فرو میریزد. واقعیت حتی انتقام خود را از خیال شدیدتر از آنچه در رمان «زندگی نو» آمده میگیرد.
در هر حال، خطای عثمان (راوی داستان) آن نیست که در طلب دنیایی نو است، او در طلب استعلا سقوط میکند، جانان او به پزشکی که کتاب را با معدهاش هضم میکند دل میبندد، فرشته اقبال بدکاره از آب درمیآید، و عمو رفقی، نویسنده «کتاب»، مقلد و سرهمبند؛ و خودش خودفریبی که گمان برده شخصیتی است بی نظیر و بیهمتا (ص282)، خودفریبی که به الکل پناه برده و سی و پنج سال از زندگیاش «مثل اکثر مردهای این طرف دنیا» (ص281) «اوف شده». او، مجذوبترین خواننده کتاب، به نسخهنویسی تبدیل شده که معلوم نیست برای پول مینویسد یا برای اعتقاد.