در یک روز خوش پاییزی حول و حوش سال 345 قبل از میلاد ، فیلیپ ، پادشاه مقدونیه ، پسرش اسکندر را به ملاقات یک تاجر اسب اهل حومه تسالی برد . مقدونیها ، عاشق اسب بودند و اهالی تسالی به دلیل نزدیکی به دریای اژه ، هم به اسبهای یونانی و هم به اسبهای خارج از مرزهای یونان دسترسی داشتند . در بین اسبهای فروشی ، یکی بوکفالوس نام داشت که به معنای « گاو سر » بود . روی سر این اسب نشانی بزرگ بود و سرش بیش از آنکه شبیه اسب باشد ، شکلِ سر گاو بود . تاجر اسب او را برای فروش گذاشته بود، اما به پادشاه فیلیپ هشدار داد که این اسب خیلی سخت رام میشود . اسب دوازده سالش بود و به دلیل روح وحشی و قویاش هرگز به طور کامل رام نشده بود . البته کلمات هشدارآمیز نمیتوانست مقدونیها را دلسرد کند ، چون آنها عاشق چالش بودند . بهترین سوارکاران پادشاه فیلیپ یکی پس از دیگری جلو آمدند و سعی کردند بوکفالوس را رام کنند . یکییکی پایین میافتادند ، و یا اصلاً نمیتوانستند سوار اسب شوند . بعد صدای فریادی آمد : « چه اسبی را دارید از دست میدهید ! دلیلش این است که برای رام کردن او خیلی ناتوان و کمتجربه هستید . » او اسکندر بود . بعضی از آدمها به دنیا میآیند که پیروز شوند ، در حالی که بعضیها زاده میشوند که الهامبخش باشند یا برانگیزانند ؛ اسکندر هر سه ویژگی را داشت .
مطالعه بخشی از کتاب