بیست ساله ها- شماره 23
داستانی که ماهزاده آن را روایت کرده است، شاید یکی از بیتکرارترین روایتهایی باشد که دربارة دفاع مقدس نوشته شده است. داستانی لطیف و سرشار از حس نوعدوستی و تنفر و بیزاری از جنگ، اما با این همه باید این احساس تنفر را رمزگشایی کرد. جنگ با همه خشونتش در همه دورانها، فاجعهای است نابخشودنی حداقل برای کسانی که علت و بانی آن هستند. جنگ جداییها را رقم میزند و بالاتر از همه مرگ و نیستی را به ارمغان میآورد، اما همین جنگ در دل خود حوادثی را به وجود میآورد که گاه، موجب پیدایش روابط پیچیده و رازآلود میشود. روابطی که بیانگر حالات و روحیات انسانهایی است که درگیر آنند.
ادبیات جنگ در کشورمان پس از پایان جنگ تحمیلی وارد عرصه جدیدی شد و نویسندگان بسیاری از آن گفتند و نوشتند تا شاید ناگفتهها و نقاط پرپیچ و خم آن را به تصور بکشند. احمد محمود با «زمین سوخته» از جمله کسانی بود که در همان دهه 60 روایت خود را از هجوم بیامان ارتش عراق به مرزهای جنوبی کشورمان با توصیف خمسه خمسههای عراقیها بازگفت و از تصاویر هولناک و دلهرهآور شهری گفت که میرفت سقوط کند و دشمن تا نزدیکی دروازههایش آمده بود. او خیلی زود توانست قهرمانان داستانش را جاودانه کند. اما بعد از او کسانی که جزو نسلهای دوم و سوم انقلاب بودند، سعی کردند در این عرصه ورود کنند و این که تا چه حد موفق شدند، باید قضاوت درباره آن را به گذر زمان سپرد، تا نسلهای آینده بخوانند و بدانند. چرا که سالها باید از این رویداد بگذرد تا بتوان آنچه رخ داد را پخته و سخته کرد، آن را ورز داد و به شکل دلخواه درآورد تا مخاطب بپذیرد آنچه را که باید.
اما روایت نسلی که جنگ را درک نکرد اما از آن گفت، خود حدیث دیگری است. یکی از همین افراد، نویسنده جوانی است به نام جواد ماهزاده که روایتی رئالیستی از آن چیزی که ما آن را جنگ مینامیم، نقل کرده است. داستانی جذاب با موضوعی بکر، با نام «خنده را از من بگیر».
انتخاب نام داستان در واقع پرتاب مخاطب به فضای دلهره است. در یکی از فیلمهایی که اتحاد جماهیر شوروی سابق دربارة جنگ دوم جهانی ساخت، در یکی از صحنهها، قهرمان فیلم پس از ترک دهکده محل زندگیاش به فاصله چندساعت پس از بازگشت با صحنه دلهرهآور قتلعام خانواده و اهالی روستا توسط ارتش آلمان مواجه میشود. این نوجوان پس از رویارویی با دلهره و مصائب جنگ طی چند هفته متوالی چنان فرومیریزد که تمام موهای سرش به سفیدی میزند و دیگر هیچگاه خنده بر لبانش نمیآید. قصد مقایسه این کتاب با آن فیلم را ندارم. اما نام داستان، خنده را از لبان مخاطب دور میکند، چرا که باید بفهمد جنگ چه فجایعی را سبب شده است.
پیشتر، نویسنده داستان را به عنوان خبرنگاری میشناختم که هوش سرشار و طبع لطیفی دارد و کارش را خوب بلد است. زبان داستان را میفهمد و لحن خوب را میشناسد. ماهزاده این بار بازگوی کشاکش قصه نوجوانانی است که دوره شادی بچهگانهشان مصادف شده با حمله ویرانگر عراق به ایران.
کتاب را که باز میکنی، با انبوه شخصیتهایی مواجه میشوی که نویسنده سعی دارد به هر نحوی آنها را به خواننده معرفی کند. هرچند این اتفاقات خیلی سریع رخ میدهد، ولی ریتم داستان را که راوی آن نوجوان سیزده سالهای به نام امیر است، خیلی کند میکند و شاید اگر خواننده، اندکی صبر و تحمل از کف دهد، بتوان حس زد که کتاب را نیمه کاره رها کند. اما همان لحظهای که بیم چنین اتفاقی میرود، به ناگاه نویسنده کاربلد داستان، تیر خلاص را به تردید و دودلی مخاطب شلیک میکند. اینکه میگویم شلیک، چون دارم از داستانی مینویسم که دست بر قضا درونمایهای جنگی دارد، یعنی میخواهد داشته باشد و ابزار و لوازم نوشتن از جنگ شاید همان شلیک گلولهای است که از لوله تفنگ برون میتراود. ولی درست در همان لحظه تردید و دودلی، خانواده مهاجر کردی به نام «اکرامی» وارد داستان میشوند. رایحه عطر «عطیه» که تا پایان داستان، همچنان باقی میماند خواننده را سرمست و پریشان میکند. دختر معصوم و بیگناهی که میزند قربانی نزاعهای قومی شده است. او همواره میخندد و بلد نیست دروغ بگوید! اینجاست که خواننده دیگر نمیتواند کتاب را رها کند و آوای جغد شوم جنگ چنان لرزه بر اندام او میاندازد که ناگاه از خود میپرسد به راستی چه کسی دلش آمده که به این دختر بیگناه شلیک کند؟!
جنگهای بزرگ همیشه آبستن حوادث بزرگ بودهاند و انصافاً صحنههای پرشکوه و عشقهای جاودانه از دل همین نزاعها و جنگها بیرون آمده است و این روایتی است مشترک از دردی مشترک. کافی است شما به یاد بیاورید «دن آرام» اثر جاودان شولوخوف و یا «برمیگردیم گل نسرین بچینیم» ژان لافیت را... همین طراوت و لطافت است که خشونت جنگها را صیقل میدهد و آنها را تحملپذیر میکند.
ادبیات اصیل جنگ چنین وظیفهای دشوار بر عهده دارد، چیزی که نویسنده به خوبی از عهده آن برآمده است. جنگ بدون اینکه حضور خود را علنی کند، بر سطر سطر داستان ماهزاده سایه افکنده، اما حضور جدی و علنیاش، به جز جایی که ناله و نفرین و فحشی نثار صدام میشود یا از موشکباران سخن به میان میآید، دیده نمیشود. یا آنجا که داییهای دو نوجوان قصه که یکی اعدام شده است و دیگری در جبهه دهلران به سر میبرد و ... اینها علائم و کدهایی است که به خواننده گوشزد میکند که حضور جنگ جدی است.
وجه غالب داستان در کنار قالب جنگی آن، شرح جدایی و دورافتادگی عاشق از معشوق است که قصه پرغصه همه تاریخ پرتلاطم انسانهاست و این بار هم در داستان ماهزاده رخ میدهد:
«اصغر بالاخره با سپیده ازدواج کرد و همان شب اول عروسیاش، هم داماد شد هم پدر. خیلی دنبال سپیده بود (اصغر رقیب عشقی دایی راوی داستان، امیر، است که او هم بیمحابا عاشق سپیده بود) ولی نمیدانم این دختر که هر دفعه بدجوری توی کاسه اصغر گذاشته بود بالاخره چطور تن به وصلت داد.»
کاش ماهزاده این بخش را بیشتر بسط و گسترش میداد، شرح و توصیف این نوع دلدادگی که ماجرای مهجوریت و ناکامی عاشقان است در رسیدن به وصال، خیلی خوب توضیح داده نمیشود. چرا دایی احمد وقتی میفهمد سپیده از اصغر بچهدار شده، خود را به نفهمیدن میزند، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است؟
به نظر من داستان «خنده را از من بگیر» هرچند روایتی از بچههای جنگ است اما همهاش جنگ نیست. جنگ یک حادثه است که در طول روایت داستان، شبح خود را هر لحظه نشان میدهد و سپس پنهان میشود. داستان، یک جور نثر پاک و شستهای را به رخ ما میکشد که یادآور ظهور نویسندهای جوان و کوشاست. یک جور روایت صادقانه و کودکانه از بچههایی است که دوست داشتن را صرف میکنند اما دلدادگی را درنمییابند. واژهها را میفهمند اما چگونه نوشتن آن را نمیدانند و خود و خانوادهشان را بالاجبار اسیر تقدیر و سرنوشت میکنند. با این همه اما، نویسنده در آفرینش فضایی دلانگیز موفق بوده چراکه میداند چگونه خواننده را در حسرت رویاهای از دست رفته کودکانه قصهاش تنها بگذارد و همبستگی و دلبستگی صادقانه آنها را به تصویر بکشد. «خنده را از من بگیر» را انتشارات هیلا منتشر کرده است.
عنوان مطلب نام کتابی است از زندهیاد جلال آل احمد