روزنامه انتخاب
سیاوش جمادی متولد 1330 تهران، دارای لیسانس حقوق از دانشکده حقوق دانشگاه تهران و فوقلیسانس در رشتههای ادبیات انگلیسی و فلسفه است. او مسلط بر زبان انگلیسی و آلمانی است و به گفته خودش تا حدودی زبان لاتین میداند. نوستالژی او به شهر شیراز مربوط است، «بیشتر ایام نوجوانی و جوانیام را در شیراز طی کردم».
جمادی درباره آموختن زبان میگوید: «از هنگامی که در دبیرستان تحصیل میکردم، به آموختن زبان علاقه داشتم و وقتی به دانشگاه آمدم و با تنی چند از روشنفکران آشنا شدم، ضرورت بیشتری برای تقویت زبان احساس کردم تا بتوانم با غرب، تماس برقرار کنم.» همین هنگام بود که او زبان و ادبیات آلمانی را نیز میآموزد.
به وضوح میتوان علاقه خاص جمادی را به دو رشته ادبیات و فلسفه در آثار تألیف و ترجمهاش دید: تألیفات و ترجمههایی که درباره فرانتس کافکا انجام داده و نیز کتابهایی از او درباره هایدگر، نیچه، هوسرل و ...
با اینکه اغلب آثار سیاوش جمادی را ترجمه اختصاص داده اما نمیتوان تحقیق و نگارشهایش را نادیده گرفت؛ این ادعایی است که با تورق چند کتاب جمادی و دیدن مقدمههای مفصل او ثابت میشود.
جمادی خود در مورد انتشار آثارش میگوید: «کتابهایی که از من منتشر شده تقریباً یک بیستم دستنوشتههایی است که تألیف یا ترجمه کردهام». او برخی از دلایل چاپ نشدن این آثار را به ناشران و قسمتی را به شخص خودش مربوط میداند.
«سینما و زمان» اولین کتاب جمادی است. کتابی که علاوه بر مقدمه بلند جمادی درباره متافیزیک سینما حاوی ترجمه فیلمنامه پالپ فیکشن (Pulp Fiction) اثر کوئنتینوتارانتینو، کارگردان بزرگ آمریکایی است. جمادی در مورد این فیلمنامه میگوید: «فیلمنامه پالپ فیکشن که در سال 1995 به فیلم درآمد صاحب اسکار بهترین فیلمنامه است و نیز جایزه نخل طلای جشنواره کن را نصیب خود کرد.»
فرانتس کافکا دومین موضوعی بود که بعد از اینکه درباره خودش و شروع ترجمههایش صحبت کردیم، به پیش آمد. از جمله آثاری که جمادی درباره کافکا نگاشته یا ترجمه کرده است عبارت است از: «نامههایی به میلنا»، «یادبود ایوب در جهان کافکا»، «سیری در جهان کافکا» و «نقب و تفسیر آن» (در دست چاپ).
او مدعی است تمام آثار کافکا از قبیل رمانها، داستانها، نامهها، یادداشتها را به همراه آنچه درباره کافکا نوشته شده مطالعه کرده است و تألیفاتاش را در این زمینه به ویژه «سیری در جهان کافکا» نتیجه یک عمر تلاش میداند.
چه مختصاتی ادبیات کافکا را ویژه و برجسته میکند؟
ادبیات کافکا نوع خاصی از ادبیات است که در آن هیچ گونه تضمین و لطایفالحیلی که در ادبیات به مفهوم عام رایج است، به چشم نمیخورد. ادبیات کافکا، ادبیاتی است که غایت و مقصدش صرفاً پردهبرداری از حقیقت است؛ آن هم به نحوی بیرحمانه و بیمماشات. اگر ادبیاتی غیر از این باشد، آن ادبیات، شبهادبیات است.
کافکا با آنچه مینوشت زندگی میکرد و آثارش در واقع بازتابی است از مسائلی که در زندگی شخصی خود با آنها درگیر بود. البته چنین نیست که بگوییم ادبیات کافکا یک نوع اتوبیوگرافی یا خود زندگینامه هنری است؛ چنان که بعضی این گونه تعبیر کردهاند. بلکه کافکا وقتی مسائل و درگیریهای شخصی خودش را وارد ادبیات میکند به چنان تعمیم و عمومیتی میرساند که برای هر انسانی با هر فرهنگی قابل لمس است. مثلاً من که یک ایرانیام و در گوشهای از خاورمیانه با بعد فرهنگی بسیار زیاد زندگی میکنم، میتوانم خود را در آینه آثار کافکا ببینم. این حاکی از آن است که با وجود اینکه سرچشمه آثار کافکا ذهنیت و جهان شخصی خود کافکاست اما در موقعی که کافکا قلم به دست میگیرد و وارد ادبیات میشود، بسیار ملتزم است که حدیث نفس نکند و واگویههای شخصی را مطرح نکند و آن بگوید که درخور ادبیات است.
کافکا از نظر بیان هنری، یکی از عامترین بیانها را انتخاب میکند؛ ادبیاتی عاری و خالی از حشو و زوائد.
کافکا میگوید: «در هنر نوری است که بر دروغ میتابد تا چهره شکلک باز آن را افشا کند.» این جمله کافکا خلاصه و عصاره ادبیات کافکاست. ادبیات کافکا شاید چیز جدید به ما ندهد، اما لااقل پردههای دروغ را از مقابل دیدگانمان برمیدارد. کافکا شخصیتی است که قلم را نه به خاطر شهرت و نه به خاطر به دست آوردن جایگاه در ادبیات جهان به دست میگیرد.
در آثار کافکا اثری از خودستاییهای که در برخی آثار نویسندگان قرن نوزدهم مشهود است، نمیبینیم. کافکا حتی اصرار زیادی بر چاپ آثار خود نداشت. احساسی که مثلاً در گوستاوفلوبر میبینیم، یک نوع حالت جنگ با ادبیات یا تسلط بر ادبیات چونان مومی در دست، در کافکا وجود ندارد.
چهرهای که از کافکا در کشور ما ترسیم شده، نویسندهای تاریکبین و پیامآور یأس را نشان میدهد.
این تصویر اشتباه است. کافکا نویسندهای حقیقتبین و فریبناپذیر است. اگر در آثار و زندگیاش دقت کنیم، میبینیم که قهرمانان آثارش به دنبال ذرهای حق حیات و حق آرامش در جهان هستند. قهرمانان کافکا هرگز نفرین نمیکنند. حتی فریاد نمیزنند. این را میتوان در نقلقولهایی که کافکا در آثارش از زبان قهرمانانش میآورد، دید: «گفت»هایی بدون قیدهای «در حالی که چنین و چنان بود».
ادبیات کافکا یکی از ابژکتیوترین صورتهای ادبیات جهان است. به این معنا که آنچه گوستاوفلوبر آرزو داشت که هنرمند و نویسنده همچون خدایی باشد که در صحنهها دخالت ندارد و از بالا نظارهگر است، در آثار کافکا به صرافت طبع و به راحتی متحقق است.
به عقیده من آثار کافکا نبوغآمیزترین آثار ادبی است. به ویژه ارتباط شخصیت کافکا با آثارش بسیار جالب است. چهره منفی از کافکا در ایران نتیجه عدم شناخت صحیح اوست. کافکا انسانی پرامید، معتقد به آزادی و صلح و آرامش و مخالف جنگ است.
در سال 1950، 25 سال پس از مرگ کافکا وقتی گوستاویانوش کتابش را به اصرار ماکس برود منتشر میکند، چهره جدیدی از کافکا رخ میگشاید. این کتاب گفت و گوهای یانوش با کافکاست. با خواندن این کتاب میفهمیم که کافکا آثار چینیها و بوداییها را میخوانده است یا درباره سیاست، صلح، جنگ، عشق و ازدواج اظهار نظر میکند. او درباره تمام مسائل زندگی دیدگاهی شفاف، مسلط و حکیمانه داشت. در این کتاب کافکا را با چهره فرزانه و بزرگوارش میبینیم نه با چهره انسانی مغموم و نومید که متهم به عقده کهتری و پدرکشی شده است.
آیا کافکا یگانه نویسندهای است که مورد علاقه شماست؟
نه. جریان زندگی من طوری بوده که آثار او را بیشتر مطالعه میکنم و به علت اطلاعاتم در مورد او و دربارهاش بیشتر بنویسم. زمانی را یاد میآورم که در دبیرستان درس میخواندم و مشتاقانه به دست آوردن کتاب «قصر» کافکا را انتظار میکشیدم.
من آثار کافکا را در کنار آثار دیگر نویسندگان مطرح جهان نظیر تولستوی، داستایوسفکی، جیمز جویس و ساموئل بکت خواندم اما در کافکا چیز دیگری دیدم. کافکا نویسندهای است که سبک تقلیدناپذیری چه به لحاظ درونمایه و چه به لحاظ فرم دارد. او با خودش شروع و با خودش تمام میشود. چنان که سبکاش به کافکائیسک معروف است. جز این هم نام دیگری نمیتوان نهاد.
انگیزه نگارش و ترجمه «یادبود ایوب در جهان کافکا» چه بود؟
علاقه من به این کتاب بیش از همه آثارم است، زیرا با اشک چشم نوشته شد. قسمتی از این کتاب تألیف و قسمتی دیگر ترجمه چند داستان کافکا از زبان آلمانی به فارسی است. داستانهایی نظیر: «دیوار بزرگ چین»، «هنرمند گرسنگی»، «تحقیقات یک سگ» و «کلمات قصار کافکا».
یک شب که در مورد «ادگارآلنپو» تحقیق میکردم و به عهد عتیق مراجعه کردم، بر سبیل تصادف به کتابی به نام «سفر ایوب» برخوردم. این کتاب در حدود بیش از سه هزار سال پیش نوشته شده است. وقتی خواندمش، از جا کنده شدم و تأثیر عجیبی بر من گذاشت. ما ایوب را به عنوان کسی که صبرش زیاد بود میشناسیم، اما در «سفر ایوب» شاهدیم که او مورد غضب خدا قرار میگیرد؛ درامی عظیم و تراژیک. این کتاب را فقط باید خواند و هرگونه توضیحی در مورد آن خفیف کردن آن است.
وقتی آثار کافکا را میخواندم مخصوصاً «قصر» را، این حالت ایوبآسا و قیام علیه بیعدالتی در جهان برای من بسیار جالب بود و این موضوع را به عنوان رگه مشخص آثار کافکا شناختم.
کافکا اثری دارد به نام «محاکمه» که اورسنولز، فیلمساز بنام آمریکایی نیز براساس آن فیلمی ساخته است که البته با دخل و تصرفهای خودش پایان دیگری به آن داده است. در این داستان شخص متهم نمیداند اتهامش چیست و در خودش الزامی احساس میکند که به دنبال مرجع صدور حکم بگردد. اثر، بسیار تکاندهنده است و از زیر قبا و عبای این متهم، شخصیتهای زیادی در ادبیات جهان آفریده شدهاند. دقیقاً میتوانم در «جشن تولد» هارولد پینتر آثار متهم کافکا را ببینم.
داستانهای قضایی یا دادگاهی کافکا صرفاً بدین خاطر نیست که او تحصیلات حقوق داشته است، بلکه برای این است که او به دنبال مرجعی برای صدور حکم عادلانه در امور زندگی است. اگر ما در زندگی تفکر کنیم، در راهی پرمهلکه میافتیم. چنین نیست که تفکر لذتآور باشد. تفکر راهی پرخطر است. درباره هر چیزی که فکر کنیم نهایتاً با پارادوکس مواجه میشویم. یک دوراهی که نمیدانیم کدام درست است. در واقع زندگی در ذهن ما قفل میشود. کلمه «قصر» در زبان آلمانی به معنای قفل نیز هست.
در واقع مسئله ایوب همان چیزی است که در قرنها بعد در «برداران کارامازوف» پدیدار میشود: مسئله شر و بیعدالتی در جهان. آثار کافکا نیز این مسئله را بررسی میکند. چرا در جهان شر وجود دارد؟ چرا یک عده بدون استحقاق در ناز و نعمت زندگی میکنند و یک عده از بام تا شام زحمت میکشند و در مقابل زحمات خود جز رنج حاصلی ندارند؟ اینها پرسشهایی است که در سفر ایوب، آثار کافکا، برداران کارامازوف و ... مطرح است و نیز میتوان در قسمتی از فلسفه آلمانی آن را یافت. یکی از جملات ایوب این است: «من پاسخی معقول میطلبم.» ایوب یک به یک مسائلی را که دلیل عقلی برایش نمییابد، برمیشمرد. گویی تبدیل به وجدان جهان میشود. به نظر من نویسندگانی مثل کافکا وجدان جهاناند.
من در «سیری در جهان کافکا» نیز همین مباحث را به صورت گستردهتر و منظمتر بیان کردهام.
در ایران کتابی با عنوان «نامههایی به دورا» از حمید صدر که در اتریش زندگی میکند و داستانهایی به آلمانی و فارسی مینویسد، ترجمه شده است. در این کتاب آخرین لحظات زندگی کافکا به صورت داستان آورده شده است؛ «نامههایی به دورا» را دیدهاید؟
بله. این کتاب آمیزهای از تخیل و واقعیت است. واقعیتها براساس یادداشتهای کافکا و یا یادداشتهای دیگران در مورد کافکاست. این کتاب بسیار جالب است. در این داستان با شخصیتی مواجهایم که میتوانیم بگوییم شهید ادبیات است. کافکا همه چیز خود را در گرو ادبیات گذاشت.
او در ادبیات قلدر نبود چنان که بعضی از رماننویسان ادعای اقتدار دارند. در واقع ادبیات، کافکا را با خود برده بود. «پزشک دهکده» یکی از شاهکارهای ادبیات جهان است که مفهوم «دو جایی بودن انسان» را به نحو درخشانی نشان میدهد.
تولستوی داستان کوتاهی دارد به نام «خولوتسروما». در این داستان او میخواهد دنیا را از پشت چشم یک اسب ببیند. این تلاش مذبوحانه یا غیرمذبوحانه نشان میدهد که یک نویسنده بزرگ میخواهد از ذهنیت خود بیرون بیاید. ادبیات جایی است که نویسنده میخواهد از دایره بسته وجود خودش خارج شود و این عین عشق است. از قطره به دریا پیوستن، که عمیقترین مفهوم آزادی است.
شما کتابی ترجمه کردهاید به نام «هایدگروسیاست». میشود رابطهای میان هایدگر و کافکا یافت؟
شخصیت هایدگر مورد علاقه من نیست، اما به آثارش علاقهمندم. جنبههای شخصی این شخصیت برای من دلزننده است، اما پرسشهایی که در فلسفه هایدگر مطرح میشود، پرسشهای اساسی فلسفه است.
هایدگر در سال 1933 در زمان به قدرت رسیدن حزب ناسیونال سوسیالیست نازی در آلمان رسماً نازی میشود. ریاست دانشگاه را قبول میکند و همکاری نزدیکی با نازیها میکند و این همکاری یازده ماهه بحثهای زیادی برمیانگیزد. اینکه چه چیزهایی در فلسفه، فیلسوف را به طرف یک آدم بیفرهنگ و فاشیست (هیتلر) میکشاند؟
در این باره کتابهای زیادی نوشته شده است. با مراجعه به اینترنت میتوان فهمید که درباره هایدگر و سیاست چقدر کتاب نوشته شده است. مشهورترین این کتابها «هایدگر و نازیسم» اثر ویکتورفاریاس و «زندگینامه هایدگر» اثر هوگواوت است. هنوز که هنوز است این سوال مطرح است که آیا موضع عملی و سیاسی هایدگر برآمده از فلسفه اوست یا بیارتباط با آن است؟
هایدگر از دیرباز مبتلا به ذهن من بوده و الان نیز هست. اما کافکا و هایدگر دو شخصیت کاملاً متضاد هستند. شخصیت هایدگر، شخصیت دلچسبی نیست. مصلحتاندیشیها و زد و بندهایی که در زندگیاش کرده او را به ننگ و نام فلسفه تبدیل کرده است. دفاع از زندگی و مواضع سیاسی هایدگر اصلاً قابل قبول نیست.
کافکا شخصیتی دیگر دارد؛ دردمند، پرشور و پرشیدا. اما وقتی وارد دنیای فکر و متن این دو بزرگ میشویم، میبینیم یک چیز دنبال میشود. به نظر من در ادبیات و فلسفه و به طور کلی در هنر هدف یکی است، اما راهها مختلف.
به قول والتر زوکر ادبیات کافکا شرح تلاش انسان برای رهایی از اسارت در ذهن خویش است و فلسفه هایدگر ماراتن تفکر؛ تلاشی نستوه و پیگیر برای فرار از ذهنیت و سوبژکتیویته. آزادی در اینجا مفهومی دیگر پیدا میکند. «آزادی در» نیست بلکه «آزادی از » است. «آزادی در» مانند آزادی در خوردن، پوشیدن ولی «آزادی از» یعنی آزادی از بستگی، منیت و استبداد ذهنی. این تلاش هم در فلسفه هایدگر دیده میشود و هم ادبیات کافکا.