مهرانه دختری جوان است که در سفری ناخواسته از تهران به زادگاهش بازمیگردد، به
روستایی که بخشی از کودکیاش را در آن گذرانده. او طی این سفر رودرروی گذشتهاش قرار میگیرد و، با اینکه از آن گذشته گریزان است، چون اسیری در دست تقدیر در مسیر روایتی پیچ در پیچ ناچار به رویارویی با خویشتن خویش میشود. مهرانه، با حضور در آن روستا،
انگار مقابل آینهای میایستد که گذشته و حال را با جزئیات نمایش میدهد و رازش را آشکار میکند.
فصلهای کتاب با بازیگوشی در مرز خیال و واقعیت میغلتد و اسطوره و خرافه را به نمایش میگذارد.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
«انگار تمام راه را توی خواب و رؤیا دویدهام و پشت در رسیدهام. انگار از زمین و زمان جا ماندهام و تازه هوشیار شدهام. خانه عین سراب است. عین تکهای میان بودن و نبودن. از دور همان خانه بچگیهاست، با دری سابخورده و بزرگ که مثل زنی ترشرو دست به کمر برده و سرپا ایستاده. هرچه نزدیکتر میروم لتههای موریانهخورده و پاشنه ساییدهاش بیشتر توی ذوقم میزند ...»