همه ما آدمها روزی به پایان راه میرسیم ، اما اینکه چگونه به پایان راه میرسیم ، بیشتر به چگونه زندگیکردنمان شبیه است ، درست مثل زندگیکردن آدمهای داستان اکبر تقینژاد. این نویسنده هر آنچه هست را مینویسد بی کم و کاست و تلخی زندگی را چنان بازگو میکند که خواننده با خواندن آنها حق دارد که از خود و زندگی بیخود شود ! در اپیزود سوم داستانها ، سرگذشت مرگ غمبار نازیلا دختر هفتسالهای را میخوانیم که چون معلولی جسمانی است حق حیات از او توسط پدرش سلب میشود چرا که پدرش آیندهای برای او متصور نیست. خدا در همه جای داستان حضور دارد ، خدا نمیخواهد که پدر ، دخترش را مجازات کند ، اما پدر بعد از کشتن دختر او را میبوسد طوری که همه سال انگار نبوسیده بود . « میدانی ، هر وقت میدیدمش دلم به درد میآمد ، تمام وجودم از غصه فشرده میشد ، غم مثل مهی سیاهرنگ دورم میپیچید و مرا توی خودش گم و گور میکرد . » نویسنده خیلی دلش میخواست باز هم در مورد مرگهایی که از نزدیک در جریان آنها بود ، داستان بنویسد ، اما خودش مُرد ، در . . .