روزنامه فرهنگ آشتی
اشاره: آنچه میخوانید بخشی از آخرین رمان «مارگارت اتوود» نویسنده کانادایی به نام «اوریکس و کریک» است که توسط سهیل سمی ترجمه شده و ققنوس آن را منتشر خواهد کرد. «مارگارت اتوود» که پیش از این به خاطر نگارش رمان «آدمکش کور» برنده جایزه بوکر ادبی در سال 2000 شده بود این بار سرگذشت تنها بازمانده از یک فاجعه جهانی زیستمحیطی را به رشته تحریر درآورده است. تمامی اتفاقات این رمان خواندنی در سالهای پایانی قرن 21 رخ میدهد. اتوود با دقتی مثالزدنی گزارشی از جهانی میدهد که ما در آن زندگی میکنیم. جذابیتهای مطرح شده در این رمان از نگرانی و افسون آدمی حکایت میکند که در جهانی میزید که خود علت اصلی به وجود آمدن آن است. انتشارات ققنوس پیش از این «سرگذشت یک ندیمه»، «آدمکش کور» و «عروس فریبکار» را از مارگارت اتوود منتشر کرده است. قابل گفتن است که امیر حسینزادگان، در دیدار نزدیک خود با اتوود (در نمایشگاه کتاب فرانکفورت) حقوق قانونی این اثر را به ناشر و نویسنده آن پرداخت کرده و قانون کپیرایت را برای چاپ آن در ایران در نظر گرفته است. انبه اسنومن پیش از سپیده بیدار میشود. بیحرکت دراز کشیده، گوش سپرده به صدای مدی که پیش میخزد و موج از پی موج بر موانع میپاشد، هیش-هاش، هیش-هاش ضرباهنگ کوبش قلب، پس ای کاش هنوز خواب بود. افق شرقی در مهی رقیق و خاکستری فرو رفته که حال با درخششی گلگون و ملالانگیز روشن شده. عجبا که این رنگ هنوز لطیف مینماید. برجهای ساحلی به نحوی غریب از دل حجم صورتی و نیلی تالاب سر برآورده، چون طرحهایی تاریک در برابر افق قد علم کردهاند. جیغ پرندگانی که آن سوتر آشیان میکنند، کوبش آب اقیانوس دوردست بر آب سنگ های مصنوعی متشکل از قطعات زنگزده ماشینها و تل آجرها و قلوهسنگهای جورواجور کمابیش یادآور هنگامه ترافیک تعطیلاتند. از سر عادت به ساعتش نگاه میکند؛ قابی از فولاد ضدزنگ و بندی از آلومینیوم صیقلخورده؛ هنوز برق میزند، اما دیگر کار نمیکند. حال آن را مثل تنها نظر قربانیاش که برایش باقی مانده به دست میبندد. آنچه ساعت به او مینماید، صفحهای مات و بیروح است: ساعت صفر. این نبود وقت رسمی سراسر وجودش را از ترس میلرزاند. هیچ کس، هیچ جا نمیداند ساعت چند است. با خودش میگوید: «آرام باش». چند نفس عمیق میکشد. بعد جای گزش ساسها را میخاراند، نه آن جاها را که بیش از همه میخارند، فقط دورشان را و مراقب است که زخمهای دلمه بسته سرباز نکنند. فقط همین مانده که دچار مسمومیت خونی هم بشود. بعد زمین زیر پایش را نگاه میکند تا مبادا حیوانی وحشی در کمین باشد. همه جا غرق سکوت است، نه حیوان چهارپایی، نه خزندهای. دست چپ، پای راست، دست راست، پای چپ، از درخت پایین میآید. سر شاخهها و پوستههای درخت را از سر و رو میتکاند و شمد کثیفش را چون ردای رومیان به گرد خود می پیچد. کلاه بیسبال مدل ردساکسش را از شب گذشته بر نوک شاخهای آویزان کرده تا کثیف نشود؛ نگاهی به داخلش میاندازد، با تلنگر کارتنکی را از آن میپراند و کلاه را بر سر میگذارد ... ... آنجا کمی انبه مخفی کرده، در کیسهای پلاستیکی که درش را گره زده و یک قوطی سوسیس کوکتل بدون گوشت اسولتانا، نیم بطر اسکاچ ارزشمند-نه، تقریباً یک سوم بطر-و یک تکه شکلات انرژیزا که به هزار زحمت از یک پارک تریلر جور کرده و حال در داخل زرورقش شل و نوچ شده است. دلش نمیآید آن را بخورد: شاید دیگر هرگز چنین چیزی پیدا نکند. آنجا یک دربازکن هم دارد و یک تیشه یخشکن که به کارش نمیآید؛ و شش بطری آبجوی خالی، به دلایل عاطفی و برای ذخیره آب شیرین. یک عینک آفتابی هم هست که آن را به چشم میزند. یک شیشهاش گم شده، اما در هر حال از هیچ بهتر است. در کیسه پلاستیکی را باز میکند: فقط یک انبه باقی مانده. چه مضحک، فکر میکرد بیشترند. در کیسه را تا آنجا که میتوانست محکم بسته بود، با این حال مورچهها به داخلش راه یافته بودند. از بازوهایش بالا میروند، مورچههای سیاه و مورچههای سرباز کوچک و زرد. چه بد میگزند، به خصوص زردها. بازوهایش را میتکاند. با صدای بلند میگوید: «چسبیدن به روال همیشگی و روزمره باعث حفظ روحیه و صیانت عقل میشود.» احساس میکند این جمله را از کتابی نقل کرده، دستورالعملی قدیمی و کسلکننده برای کمک به مستعمرهنشینهای اروپایی در اداره مزارع گوناگونشان. یادش نیست چنین کتابی خوانده باشد، اما حافظه آدم که همیشه درست کار نمیکند. در آنچه از مغزش باقی مانده، آنجا که زمانی حافظهاش را در خود جای داده بود، حفرههای تهی بسیارند. مزارع کائوچو، مزارع قهوه، مزارع شوکالغنم. (شوکالغنم دیگر چه بود؟) میگفتند کلاههای آفتابی به سر بگذارید، برای شام لباس رسمی بپوشید و از تجاوز به بومیان خودداری کنید. نمیگفتند تجاوز. میگفتند از روابط صمیمی با بومیان مونث خودداری کنید. یا جملهای دیگر ... اما مطمئن است که از این کار روگردان نبودند نود درصدشان. میگوید: «برای کاهش...» به خود میآید و میبیند که ایستاده، دهانش باز است و سعی میکند مابقی جملهاش را به یاد بیاورد. روی زمین مینشیند و شروع میکند به خوردن انبه.