چیزهایی توی ذهنم می چرخند، اما نمیدونم چطور میخواهم این همه خیال را به هم چفت و بست بدهیم. یک عالمه تصویر دارم اما قصه هیچی. ایده دارم اما شخصیت هیچی. یک سگ پوزه بسته که نشد شخصیت... باید خوب بنویسم.
باید ثابت کنم دانشجوی اخراجی هم بلد است خوب فیلمنامه بنویسد. خوب فیلم بسازد. خوب فیلم بشود. خوب فیلم بکند.
خسته شدهام دلم میخواهد به چشمهام استراحت بدهم. پلکهام را آرام روی هم میگذارم و سرم را به آرنجم تکیه میدهم. با خودم میگویم نیازی به این همه جزئیات نیست. پاکش میکنم و مینویسم: »چشمهام را باز میکنم.»