زنی از گذشته به ناگاه وارد زندگی خانوادگی یک مرد میشود. همسر آن مرد روایت دلمشغولیهای او را برعهده میگیرد: صدای مامک از پشت در آمد: «کی بود این وقت شب؟» دو سه تقه به در زد و وارد اتاق ما شد. گفتم: «یکی خوابش نمیبرده. گوشی را برداشته به آشنایی، دوستی، قوم و خویشی زنگ بزند، به اشتباه شماره ما را گرفته.»میگویم: «که عاشق چشمهای عسلیاش شده بودی؟!» سام میگوید: «جوانی بود و...» پشت به دیوارکوب تکیه داده به مبل. سایهاش تلنبار شده بر تکهای از سنگفرش جلوی پایش. شاهکار میگوید: «جوانی و سرکشی!» میخندم:«طغیان احساس!»سهیل روی زمین زانو زده است و ماشین باری زرد کوچکش را روی سنگهای سبز کف هال سُر میدهد.شاهکار میگوید: «خوش به حالت بابا! فقط یک بار عاشق شدهای.» و قلممو را توی رنگ نارنجی و اکر میزند. برمیگردد رو به من: «رحم داشته باش مامان! یک بار یک جفت چشم عسلی! فقط یک بار عشق.»میگویم: «پس سهم من چی؟» میگوید: «دوست داشتن با عشق فرق میکند.»از ماهمنیر کهباسی پیش از این رمان خط تیره آیلین منتشر شده که این کتاب برنده جایزه روزی روزگاری در سال 1386 شد.