رمانی بدون حضور مردان، جایی که مردان آنقدر شکنندهاند که نمیتوانند به تنهایی به زندگی ادامه بدهند. میکله عزیز در فضایی سرد و اسرارآمیز و ناامن آغاز میشود و این فضا کمکم تمام داستان را دربر میگیرد. هر کدام از شخصیتهای رمان، کمی با واقعیت فاصله دارند، هر کدامشان کلامی پرمعنا و مشکلگشا و در عین حال منحصر به فرد در سینه دارند که بر زبان نمیآورند و حتی نمیدانند آن را چطور تلفظ کنند. گینزبورگ با دلسوزی به آنها نگاه میکند و هنگامی که اشکهایی را که از سر شفقت ریخته است برای همیشه پاک کنیم، چشمان چخوف را در مقابل میبینیم. شخصیتهای داستان مثل شخصیتهای داستانهای چخوف در محیطی بورژوا گرفتار شدهاند و قادر نیستند خود را نجات دهند. با این تفاوت که در رمانهای چخوف این موقعیت به طنز کشیده شده، اما در اینجا با بدبینی آمیخته شده است. گینزبورگ با نگاهی از سر دلسوزی،شخصیتهای حیوانی داستانش را تحقیر میکند، در همان حال از آنها در نحوه زندگی روزمرهشان تجلیل میکند. اگر عشق آدریانا پوچ و همراه با بدبختی و معمولی است، اگر مبارزه سیاسی میکله هزارتوی تاریک کودکانهای است؛ اگر تابلوهای نقاشی شکستخورده زیبا نیستند و از شیفتگی نقاش جا میخوریم، زندگی از آنها رو بر نمیگرداند. میدانیم که در این بدبختی و تباهی بیبازگشت، آینده فقط از آن کسانی است که زندگی را دنبال میکنند.