یک دختر جوان چینی به نام «چیائو شیائو تسوانگ» برای آموختن زبان انگلیسی به انگلستان میرود. او در آنجا برای ارتباط گرفتن با مردم دچار مشکلاتی میشود و با اینکه زبان انگلیسی را آموخته ولی نمیتواند به شکل صحیح جملات انگلیسی را تلفظ کند. «چیائو» در فرودگاه پکن با ترس و اضطراب در حالی که از آموختههای خود از زبان انگلیسی راضی و مطمئن نیست و به اصرار پدر و مادرش راهی این سفر شده سوار بر هواپیما میشود و شهر خود را به مقصد لندن ترک میکند. جملاتی که از قول «چیائو» در این کتاب بیان میشود نحوه تلفظ ناشیانه او را از زبان انگلیسی و نیز نارضایتیاش را از این وضعیت نشان میدهد: «همین طور که از چین دور شد. من از خود پرسید آخه چرا من به غرب رفت؟ چرا چون پدر مادرم خواست من باید انگلیسی خواند؟ من چرا باید مدرک از غرب گرفت؟ من ندانست به چه چیزی نیاز داشت. حتی گاهی برایم مهم نبود که من دانست به چه چیزهایی نیاز داشت. برای من مهم نبود اگر من انگلیسی بلد بود یا نه. مادرم تنها به زبان روستایی صحبت کرد. من چه جوری در کشور غریبه غربی زندگی کرد؟ من هیچوقت به غرب نبود. ... من دیگه از غرب چه دانست؟ من انگلیسی صحبت نکرد. من از آینده ترسید...»
اما همه اینها ترس «چیائو» از آینده و غرب نیست! او در لندن با پسری بیگانه- به قول خودش- آشنا میشود و اتفاقات بعدی در این رمان جوری رقم میخورد که خواننده با موضوعهای نو و بدیعی در آن آشنا میشود: «بعد از اولین هفتهای که با هم زندگی کردیم، گفتی تا حالا با هیچکس این قدر نزدیک نشده بودی. گفتی که همیشه دوستهایت برایت مهمتر از عشق بودهاند. این با تعبیر ما چینیها از عشق خیلی متفاوت است.»
مطالعه بخشی از کتاب