باربارا قصههای مادربزرگش را دوست دارد، به خصوص قصه سوارکار را. مادربزرگ هزار دفعه این قصه را گفته است امّا باربارا هنوز هم میخواهد مادربزرگ یک بار دیگر آن را تعریف کند. باربارا تصمیم عجیبی میگیرد؛ او میخواهد سرنوشت مادربزرگش را عوض کند تا به جای حسابدار بشود همان سوارکاری که دوست دارد. پس وارد عکسِ دورانِ کودکیِ مادربزرگ میشود و ... .