منبع: جامعه خبری تحلیلی الف
شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
...........................
مطالعه این کتاب برای فهم بهتر فلسفههای نیمه اول قرن نوزدهم ضروری است و مطالعه آن، تصویر فلسفه آلمانی را در ذهن ما دگرگون خواهد کرد. برای مثال میآموزیم که شوپنهاور تنها فیلسوف پساهگلی نیست و فیلسوفان متعددی در طراز او بودند. نیچه هم یک نوآور تمامعیار نیست، بلکه بیشتر سخنانش بازگویی چیزهایی بود که پیش از او بسیاری از فیلسوفان بارها گفته بودند
وست طنازی دارم که حتی سربهسر کتابها میگذارد. روزی یکی از نظریاتش را درباره کتابهای فلسفی رو کرد. گفت که این کتابها دو دسته هستند: مفصل و مختصر. در خواندن دسته اول، وقتی به انتهای کتاب برسیم، ابتدای آن را فراموش کردهایم، اگر اصولا انتهایی در کار باشد؛ زیرا در مسیر مطالعاتی، کثرت مباحث، شیرازه مطلب را از دست خواننده خارج میکند و خستگی طاقتفرسای مطالعه، خواننده را از پای درمیآورد. کتابهای نوع دوم هم مطلب مهمی ندارند و کل آنچه را میخواهند بگویند در یکی دو جمله خلاصه میشود. در یک کلام، مطالب اولی را نمیتوان به چنگ آورد و دومی هم حرفی برای گفتن ندارد. در پایان این تقسیمبندی نظری، نتیجه عملی هم گرفت: هیچ کدام از کتابها را نباید خواند.
یکی دو هفته بعد باز او را دیدم. در نقد نظریه درخشانش گفتم: «کتابها دسته سومی هم دارند؛ کتابهای متوسط. درباره اینها چه میگویی؟» با شوروشعفی که از چهرهاش تراوید و بر صدایش بارید، داد زد: «متوسط؟ وای خدا، من عااااشق کتابهای متوسطم.» حالا هم مطمئنم اگر این کتاب را ببیند با آن عشق خواهد کرد، همانطور که من از آن حظ فراوان بردم و البته همزمان متاسف شدم که چرا حجم این کتاب روشنگر بیشتر از اینها نیست. چراکه مطالب خوب فراوانی دارد که هیچکدام تکراری نیستند و حتی برای یک کتابخوان حرفهای در زمینه فلسفه نیز کاملا تازگی دارد، در حدی که این کتاب از آن دست آثاری است که تمام نسخههای آن با یک تلنگر توسط دوستداران فلسفه به تاراج خواهد رفت و آن را با ولع خواهند بلعید. در این شکی نیست. اما یک نکته مهم را خاطرنشان میکنم. این کتاب را نه فقط برای آشنایی با موضوعش باید خواند، بلکه آن را به مثابه اثری برای فهم بهتر و عمیقتر خود فلسفه نیز باید مطالعه کرد؛ چراکه میتوانیم فهم فلسفی خود را با آن ارتقا دهیم.
هر کسی به سراغ فلسفه برود، خواه ناخواه، به فیلسوف، فلسفه، نظریه یا دوره خاصی جلب میشود و آن را در مرکز فعالیت و دلمشغولیهای خود قرار میدهد. این امر باعث میشود که پس از مدتی فیلسوفان، فلسفهها و نظریات دیگر کمکمک به حاشیه روند و نادیده گرفته شوند. عیب این کار آن است که هیچ فیلسوف و فلسفه و نظریهای جای دیگر موارد را پر نمیکند. این امر درباره یک دوره فلسفی هم صادق است و مشکلات بیشتری هم به بار میآورد؛ زیرا یک دوره تاریخی شامل چندین فیلسوف و فلسفه و دهها نظریه فلسفی کلان است. متاسفانه این یکسویهنگری حتی در کار فیلسوفان بزرگ و مورخان نامدار هم رایج است. چه بسا علت شیوع آن در میان اهل فلسفه، غفلت همین بزرگان باشد.
یکی از دورههای تاریخی در فلسفه که به همین صورت نادیده گرفته شده، فلسفه آلمانی در نیمه دوم قرن نوزدهم است. متاسفانه عظمت هگل بر این دوران سایه انداخت و باعث شد که بسیاری از فیلسوفان نادیده گرفته شوند؛ فیلسوفانی که تمام تلاشهایشان برای رها کردن گریبان فلسفه از چنگ اندیشههای هگل بود. تصور شایع که ریشه در تاریخ فلسفههای رایج دارد این است که همزمان با مرگ هگل، فلسفه در آلمان دفن شد و دیگر در آنجا خبر مهمی نبود از یک فلسفه جدی و جاندار، مگر تکوتوک استثنای محدود. حتی جریان ایدهآلیسم نیز از آلمان رخت بربست و در فرانسه و انگلستان رحل اقامت افکند و در آن سرزمینهای بیگانه به حیات خود ادامه داد. حتی مورخان نامدار فلسفه نیز همین تلقی را دارند. اما چرا؟
احتمالا علت اصلی این است که در دوران پساهگی هیچ فیلسوف و جریان فلسفی غالبی زمام امور را در دست نداشت. این وضعیت برخلاف دوران پیشین بود که جریان فلسفی ایدهآلیسم سیطره مطلق داشت یا فیلسوفی مانند کانت محور بود یا هگل امپراطور فلسفه نامیده میشد. فردریک بیزر هم نشان میدهد پس از هگل انبوهی از فیلسوفان تازهنفس، قوی و قدر از راه رسیدند و در همه عرصههای فلسفه تاختوتاز شدیدی کردند که تا پیش از آن سابقه نداشت. و البته بهخوبی نیز این را اثبات میکند؛ زیرا آنچه را که پس از هگل رخ داده، نه تفسیر، بلکه گزارش میکند و پیش چشم ما قرار میدهد تا خودمان واقعیت امر را ببینیم.
به باور بیزر، دقیقا همین ویژگی اخیر بود که باعث رونق فلسفه پساهگلی شد. به دلیل نبود هیچ قدرت فلسفی حاکم و مسلط، مناقشات فلسفی شدت گرفت. کثرت منازعات باعث شد که نوآوریها فوران کند و فلسفه جان تازهای بگیرد. میتوان اینطور هم گفت که در فلسفه، همانند اقتصاد بازار، وجود رقابت مسبب رونق و فراوانی است و انحصار، فلسفه را از تکاپو میاندازد، حتی اگر توسط یک ابرفیلسوف باشد.
نقطه عزیمت نویسنده برای مباحث کتاب، نه قرن نوزدهم، نه نیمه دوم آن، و نه حتی فیلسوفان آن دوران است. او با رویکردی بدیع، از خود مناقشات شروع میکند و سپس به فیلسوفان و فلسفههای آنها میرسد و در نهایت تصویری کلی از آن دوران پرهیاهو برای ما ترسیم میکند. به عبارت دیگر او پاسخها و نظریات را ردیف نمیکند، بلکه پرسشهای بنیادی را محور کتاب قرار داده و مناقشات مربوط به هر پرسش بزرگ را به زیبایی مرتب و روایت کرده است.
از نظر او بیشتر مناقشات آن دوران حول پنچ مسئله فلسفی بزرگ میچرخید: 1-فلسفه چیست؟ 2-آیا علم ذاتا ماتریالیستی است؟ 3-معرفت علمی چه محدودیتهایی دارد؟ 4-چگونه تاریخ بدل به علم میشود؟ 5-آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ هر کدام از این مسائل فصلی را به خود اختصاص دادهاند. مقدمه روشنگر کتاب نیز بدفهمی رایج درباره دوران پساهگی، علل این بدفهمی، نقد آن و دلایل اهمیت این دوران و روش پرداختن به آن را بیان میکند. ناگفته نماند که امروزه همچنان این پرسشها مطرح هستند و هم پاسخهای آنها بهکار میآیند.
مطالعه این کتاب برای فهم بهتر فلسفههای نیمه اول قرن نوزدهم ضروری است و مطالعه آن، تصویر فلسفه آلمانی را در ذهن ما دگرگون خواهد کرد. برای مثال میآموزیم که شوپنهاور تنها فیلسوف پساهگلی نیست و فیلسوفان متعددی در طراز او بودند. نیچه هم یک نوآور تمامعیار نیست، بلکه بیشتر سخنانش بازگویی چیزهایی بود که پیش از او بسیاری از فیلسوفان بارها گفته بودند. حتی برخی از مشهورترین و بدیعترین نظریاتش همچون "خدا مرده است" صرفا پژواک نظریات گذشتگان بود. البته نه فقط برای فهم فلسفههای قارهای، بلکه برای فهم فلسفه رقیب، یعنی پوزیتیویسم هم لازم است که سرچشمه جریان فلسفههای تحلیلی واقع شد. این فلسفهها نیز ریشه در فلسفههای آلمانی آن دوران دارند و پدران آنها آلمانی بودند و نه انگلیسیزبان. لذا علت دیگر اهمیت این دوره آن است که برای شناخت بهتر و عمیقتر مناقشات فلسفی قرن بیستم کمال اهمیت را دارد؛ زیرا فلسفههای قرن بیستم در بستر مناقشات این فلسفهها پدیدار شدند و نه مثلا در بستر فلسفه هگل. فلسفه هگل در آن دوران و حتی در نیمه اول قرن بیستم از مدار توجه خارج شده بود و احیا و عطف توجه به آن در نیمه دوم قرن بیستم شکل گرفت.
بیزر همه اینگونه مناقشات را به صورت ماجرایی زنده روایت میکند. به همین دلیل هیچ چیزی را که برای این امر لازم باشد از قلم نمیاندازد. برای مثال او این نکته مهم را خاطرنشان میکند که در آن دوران دانشکدهها برای ادامه فعالیت خود نیاز به بودجه دولتی داشتند. گرفتن بودجه نیز توجیه میخواست و استادان باید از رشتههای خود دفاع میکردند و نشان میدادند که دانش آنها یک حوزه تخصصی و ضروری است بهطوریکه هیچ دانش دیگری جایگزین آن نمیشود. این دفاع از آن رو ضروری بود که علوم طبیعی و تجربی به طرز درخشانی در حال پیشروی بودند و با بلندپروازی میخواستند همه قلمرو دانش بشری را تسخیر کنند، از جمله قلمرو فلسفه. در آن شرایط بحرانی، فیلسوفان برای نان شب هم که شده باید از فلسفه خود دفاع میکردند وگرنه جایی در دانشگاه نداشتند؛ اتفاقی که برای مارکس و دیگر هگلیهای جوان پیش آمد و آنان از فضای آکادمیک رانده شدند؛ زیرا فلسفه را دانشی میدانستند که کارکرد آن نه ارائه معرفتی ایجابی، بلکه فقط نقد رادیکال همه چیز است. البته غوغایی که به پا شده بود، محصور در دانشگاهها نماند و مناقشات را از فضای دانشکدهها به عرصه عمومی هم کشاند. حتی همسران برخی از فیلسوفان نیز وارد منازعات میشدند و در دفاع از شوهران خود کتاب مینوشتند. بله، در آن نبردهای فکری، زنان فیلسوفی بودند که در خط مقدم فلسفه با حریفان میجنگیدند.
خلاصه اینکه با روایتی فوقالعاده جذاب روبهرو هستیم که در فصل پنج به اوج خود میرسد؛ آنجایی که بحث به بدبینی، درد، لذت، سعادت، کار، عزلت، تنهایی، زیبایی، هنر و عشق میرسد. ماجرا با سرشت فلسفه آغاز میشود و، پس از گذر از علم و تاریخ، در نهایت به سرشت زندگی میرسد. اینگونه است که فلسفه و زندگی به هم گره میخورند. به همین دلیل، کتاب فقط ارزش تاریخی ندارد، بلکه مطالب آن فینفسه ارزشمند و آموزنده است. لذا، علاوه بر مباحث فلسفی سودمند، در این کتاب شاهد مطالب زیادی هستیم که به درد زندگی امروز ما میخورند، برای مثال این قطعه:
پلوماخر معترف است که گاهی اوقات کار میتواند بسیار باارزش و لذتبخش باشد. اما تاکید دارد که برای این منظور تحقق سه شرط ضروری است: (1) فعالیت شغلی فرد با میل او به عمل توازن داشته باشد؛ (2) فعالیت نیز اهداف شخصی فرد را ارتقا دهد؛ و (3) فعالیت واجد معنایی والا به عنوان امری به لحاظ اجتماعی سودمند باشد. منتها این شرایط بهندرت محقق میشوند؛ در اغلب موارد، جایی که کارگر قرار است اسباب امرار معاش خویش را کسب کند، مقتضیات کار بر نیاز طبیعی به حرکت پیشی گرفته و مستلزم صرف انرژی فیزیکی و روانی عظیمی است. حقیقت تلخ این است که، برای اکثریت مردم، کار به معنای قربانی ساختن بخشی از زندگی در جهت به دست آوردن بخشی دیگر است. در مورد کار اکثریت عظیمی از مردم، این حکم کهن متاسفانه صادق است: «اگر زندگی خود را پای کار نگذاری، هرگز آن را پس نخواهی گرفت». به همین دلیل است که هدف اکثریت مردم نه کار، که فراغت است، بدین معنا که آنها کار میکنند فقط برای اینکه دیگر مجبور به کار کردن نباشند. پلوماخر این موقعیت را «تناقض تراژیک حیات فرهنگی» قلمداد میکند نه نتیجه موقت شکلی تاریخی از سازمان سیاسی یا اقتصادی.