خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا): مصائب زرتشت جوان در رمان «آخرین سفر زرتشت»، ناگفتههای رضاشاه در رمان «مردگان جزیره موریس»، داستان نفت و کارگران بیبهره از آن در دهه 20 و 30 در رمان «سرود مردگان»، جزیرهای وهمآلود و انسانهای سرگشته و گرفتار در رمان «کشتی توفانزده» و معمای پر پیچ و خم «دستنوشتهها». اولینبار، هشت سال پیش بود که بعد از خواندن آثارش تصمیم گرفتم با او مصاحبه کنم؛ با نویسندهای که دیگر حسابی با حالوهوای داستاننویسیاش خو گرفته بودم. فرهاد کشوری؛ نویسنده جنوبی و خونگرم که خیلی زود دریافتم هیچ فرقی با نوشتههایش ندارد.
از انتشار نخستین داستانش به نام «ولی افتاد مشکلها» در مجله «تماشا» نزدیک به 50 سال میگذرد. برای او «نویسندگی کاری تماموقت است.» و معتقد است: «داستان و رمان با گره و مشکل شروع میشود. ما اثر داستانی بیگره و مشکل نداریم. نویسنده هم فرد مشکلداری است». در ادامه با داستان او آشنا میشویم؛ فرهاد کشوری، از کودکی تا 72 سالگی:
همانطور که میدانید، بناست در سلسله گفتوگوهای «ارباب روایت» سراغ نویسندگان پیشکسوت را بگیریم و زیست ادبی آنها را از زوایایی تازه بررسی کنیم. با این حساب، اجازه بدهید گفتوگویمان را با دوران کودکیتان آغاز کنیم؛ از خانواده و فضایی که در آن رشد کردید، بگویید.
در سال 1328 در شهرک نفتی میانکوه در خانوادهای کارگری به دنیا آمدم. میانکوه در آن سالها از توابع آغاجاری بود. من کوچکترین فرزند خانوادهام. از پدر، مادر، سه خواهر و دو برادر به جز خواهر بزرگتر از خودم، همه فوت کردهاند.
مسکن کودکی و نوجوانیام، خانه کارگری معروف به سه اتاقه بود. دو اتاق کوچک و یک اتاق بزرگ که به غلط به آن سالن میگفتند. حیاطی داشت و آشپزخانهای معروف به بُخار و حمام و سرویس بهداشتی. سطل زباله خانه در دیوار رو به کوچه بود که پاکبان بدون آنکه وارد خانه شود، از بیرون آن را خالی میکرد. خانه ما در کنار هفت خانه دیگر در یک ردیف بود که با خانههای روبهرو، یک لین میشد؛ لِین شماره 114. خانه ما شماره 8 بود. لِین ما لب درهای بود که به کارخانه برق میانکوه، در آنسو منتهی میشد. تا پانزدهسالگی که پدرم بازنشسته شد، در همین خانه بودیم. درخت کُناری در حیاط داشتیم که در کودکی باعث وحشتم بود. میگفتند شب که میشود جنها جمع میشوند روی درخت کُنار. اگر کسی پا روی بچهشان بگذارد، او را آزار میدهند، یا با خود میبرند و بعد از هفتسال برمیگردانند. تابستانها که هوا خیلی گرم میشد، شبها در حیاط میخوابیدیم. من سعی میکردم نگاهم به درخت کُنار نیفتد تا خوابم ببرد. چند سال بعد این خرافات از ذهنم بیرون رفت. احتمالا سینما و کتابخوانی در این کار بیتأثیر نبود.
شهرهای نفتخیز جنوب و فضای عجیب و غریب آن سالها، خاستگاه نویسندگان و شاعران زیادی بوده است که هر کدام داستانهای جذابی را از آن روزگار برای گفتن دارند. تجربه و روایت شما از آن فضاها، از شهرکهای نفتی، امکانات و شرایط زیستی خاصی که خواسته یا ناخواسته با آنها مواجه بودید، چیست؟
نه یا ده سالم بود که سینمای باشگاه کارگری البرز راه افتاد. تا 20 سالگی که میانکوه را برای اقامت در مسجدسلیمان ترک کردیم، فیلمهای زیادی در سینمای البرز دیدم. به ویژه فیلمهای انسانی دهه 50 و 60 سینمای آمریکا. فیلمها را با دوبله خوب، هرهفته دوبار نمایش میدادند. من بیشتر فیلمها را دوبار میدیدم. روز بعد با دوستان پشت لِین مینشستیم و ماجرای فیلم را برای هم تعریف میکردیم. سینما در رشد ذهنی من تأثیر زیادی داشت. سالها بعد فهمیدم، چه شاهکارهایی را بر پرده سینما البرز دیده بودم.
در میانکوه بدون خواندنِ کتابی با فاصله طبقاتی آشنا شدم. خانههای کارگری از کارمندی جدا بود. خانههای کارمندی هم براساس گرید (رتبهی) صاحبانش از هم فاصله داشت. ورود ما به محله کارمندی ممنوع بود. ژاندارمها و بعد پاسبانها اگر ما را در محله کارمندی میدیدند، از آنجا دور میکردند. چندبار هم در پاسگاه از من و دوستانم تعهد گرفتند که دیگر پا به آنجا نگذاریم.
کلاس سوم مجله اطلاعات کودکان میخواندم. در آن مجله برای اولینبار با داستان آشنا شدم. داستان دنبالهداری درباره آریوبرزن داشت. داستان را با علاقه دنبال میکردم. ماجرای اصلی، داستان مقاومت آریوبرزن در برار سپاه اسکندر بود. بعد که با خیانت یک ایرانی شکست خورد تا چند روز ناراحت بودم.
در سالن بیلیارد باشگاه البرز قفسه چوبی ویترینداری به دیوار وصل بود که 150تایی رمان و مجموعه داستان داشت. کتابخانه مخصوص اعضا بود. من و برادرم فریدون که نهسال از من بزرگتر بود، هرچه به پدرم میگفتیم، عضو نمیشد و میگفت باشگاه حرام است. حتی با اصرار فریدون او را به سینما بردیم. فیلم وسترنی بود، از فیلم خوشش آمد. فریدون مطمئن شده بود که عضویت باشگاه حتمی است. به خانه که رسیدیم، پدرم گفت باشگاه حرام است و تلاش فریدون بینتیجه ماند. ماجرای سینما رفتنمان را در داستانِ «میراث پدری» نوشتهام. البته ما به باشگاه میرفتیم و کسی مانعمان نمیشد. فقط روزهای جشن که خوانندهای از تهران میآمد کار من مشکل میشد. یا با آشنایی میرفتم توی سالن و اگر تابستان بود، از دیوار فلزی حیاط بزرگ باشگاه بالا میرفتم و خودم را به لابهلای جمعیت میرساندم.
بچههای جنوب، کم شیطنت نداشتند! شیطنتهایی که در عینِ کودکانه بودن، میتوان آنها را به کنشهای اجتماعی و حتی سیاسی به نابرابریهای طبقاتی تعبیر کرد.
درست میگویید. یادم میآید؛ در کودکی بعد از مدرسه با دوستان هم لِینی پابرهنه میزدیم بیرون. اگر تابستان بود، با یک شورت و زیرپیراهن رکابی تا تاریکی هوا بازی میکردیم. بازیهای محلی چون «چوگو»، «چوکِلی»، «پی تو» یا هفت سنگ و «باقله (باقالی) به چند من». فوتبال هم یکی از سرگرمیهایمان بود که وقت زیادی از ما میگرفت.
11-12 ساله بودم که تابستانها پابرهنه راه میافتادیم، میرفتیم محله کارمندی و کنار باشگاه آپادانا رو به کاروان آمریکاییها میایستادیم. آمریکاییهایِ شاغل در شرکتهای پیمانکاری، در کاروان زندگی میکردند. زیر هر کاروان تشت بزرگ فلزی پر از نوشابه بود. منتظر میماندیم تا در گرمای شدید بعدازظهر تابستان ناتور سایهای گیر بیاورد و بخوابد. بعد آهسته و بیسروصدا میرفتیم، به اولین کاروان که میرسیدیم دست در آب تشت میکردیم و خودمان و شانسمان نوشابهای درمیآوردیم و میدویدیم. ناتور بیدار میشد و میافتاد دنبال ما.
پدرم که بازنشسته شد، به محله غیرشرکتی «کمپ قباد خان» رفتیم. خانههای سنگ و گلی که برق نداشت. شیر آب و توالتهایش عمومی بود. شرکت نفت مانع ساختوساز میشد. بیشتر اهالی «کمپ قبادخان» بازنشستگان شرکت نفت بودند. تیر برق شرکت نفت از فاصله 60 - 70 متری محله میگذشت.
با تبعیض در دبستان آشنا شدم. در جوانی زندگی و محیط را بر وفق مراد خودم نمیدیدم و همین من را به طرف نوشتن برد. 15 سالم بود که شعرهای رمانتیک قافیهداری در وصف ماه و ستاره و شب و یاری که هنوز نمیشناختم مینوشتم. تب گذرایی بود که زود تمام شد. این اولینباری بود که دست به نوشتن بردم.
دوران تحصیل را کجا و چگونه گذراندید؟ بهترین ویژگی آن دوران برای شما چه بود؟
در دبستان و دبیرستان فاریابی میانکوه درس خواندم. بهترین ویژگی این دوران برایم سینما، بازی فوتبال تا 17 سالگی و کتابهای اثرگذاری بود که خواندم. تا 17 سالگی از خوانندگان پروپاقرص کیهان ورزشی بودم. در سال 1349 با پدر و مادرم به مسجدسلیمان رفتیم. رفتن به مسجدسلیمان برایم نقطه عطفی بود.
مسجدسلیمان هم از آن شهرهاست! چه ویژگیهایی زندگی در این شهر را به نقطه عطفی در دوره نوجوانی شما تبدیل میکرد؟
برخلاف میانکوه که کتابفروشی نداشت، مسجدسلیمان دو کتابفروشی خوب داشت؛ «بال افکن» و «اندیشه». کتابفروشی اندیشه یکی از بهترین کتابفروشیهای ایران بود. البته من از کتابفروشی بال افکن کتاب میخریدم. مسجدسلیمان برخلاف میانکوه، شهری فرهنگی بود و داستاننویسان و بهویژه شاعران زیادی داشت. بر بستر فرهنگ بختیاری بزرگ شده بودم و با آنکه در مجموع، هفتسال در مسجدسلیمان بودم، اما از شهر و منطقه تأثیر زیادی گرفتم و بر همین اساس آثاری نوشتم: «سرود مردگان»، «شب طولانی موسا»، «کی ما را داد به باخت؟» و «مأموریت جیکاک». خودم را به دو شهر مدیون میدانم؛ مسجدسلیمان و شاهین شهر. البته اگر به سینمای البرز میانکوه ادای دین نکنم بیانصافیست.
از سال 1350 تا چند سال تعدادی شعر و شعرک از من در مجله فردوسی و تماشا چاپ شد. در سال 1351 نخستین داستانم به نام «ولی افتاد مشکلها» در صفحه تجربههای آزاد مجله تماشا چاپ شد. بعد فکر کردم با نوشتن داستان بهتر میتوانم آنچه میخواهم بنویسم.
از نخستین کتابهایی که خواندهاید و از آنها تاثیر گرفتید بگویید. کتابهای مورد علاقهتان را چگونه تهیه میکردید؟
اولین کتابی که خواندم «امیرارسلان نامدار» بود. کلاس چهارم دبستان بودم. یادم میآید پدرم تا کتاب را دید گفت نخوانم، چون اگر تا آخر بخوانم، آواره میشوم. من کتاب را دور از چشم پدرم خواندم و کلی از ماجراهایش لذت بردم. در میانکوه کتابفروشی نبود. بقالی بود که در کنار نوشتافزار، گاهی چند جلد کتاب هم میآورد. بعد از امیرارسلان کتابهای پلیسی میکی اسپیلین را خواندم. از ماجراهای کارآگاه مایک هامر لذت میبردم. بعد کتابهای عامیانه دیگری را خواندم. اولین کتاب جدی که خواندم و خیلی دوست داشتم، «زردهای سرخ» از هانری مارکانت، ترجمه هوشنگ منتصری بود. یادم میآید دوم دبیرستان بودم، مدرسه تعطیل شده بود و من کتاب دیگری برای خواندن نداشتم. این کتاب را در طول تابستان چهار یا پنج بار خواندم. ماجرای انقلابیون کمونیست چینی و راهپیمایی بزرگ بود.
کتابی که در شانزده سالگی خواندم و خیلی بر من اثر گذاشت نمایشنامه «زندگی گالیله» از برشت بود. کتاب را یکی از همکلاسیهایم به من داد. عمویش از مسجدسلیمان آمده بود و کتاب را با خودش آورده بود. همکلاسیام کتابخوان نبود و میدانست من کتاب میخوانم. وقتی کتاب را تمام کردم، انگار قد کشیدم. حس عجیبی به من داد. با دنیای کتابهای جدی آشنایم کرد. مقدمه عالی مترجم کتاب، عبدالرحیم احمدی خیلی بر من اثر گذاشت. چند جمله این کتاب هیچوقت یادم نمیرود. گالیله وقتی از دادگاه به خانه آمد، نوکرش به او گفت: «بیچاره ملتی که قهرمان ندارد». گالیله جواب داد: «بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد». نکتهای را هم بگویم که متأسفانه چه در دبستان و چه در دبیرستان معلم یا دبیری نداشتیم که سرِ کلاس از کتاب و کتابخوانی حرفی بزند.
دومین کتابی که خیلی بر من اثر داشت «جنگ شکر در کوبا» از سارتر بود. کتاب را جهانگیر افکاری ترجمه کرده بود. این کتابِ را از کتابخانه دبیرستان گرفتم. کتابخانهای که عمری چندماهه داشت و آن را زود بستند. کتابخانه به همت دبیر ریاضی سیکل اول آقای حیدری پا گرفته بود. آقای حیدری هم سرِ کلاس هیچوقت از کتابی برای ما حرفی نزده بود.
حتما در کتابخانهتان رد و نشانی از کتابهای قدیمی آن سالها هست.
متاسفانه نه. سالهای زیادی باید میگذشت تا کتاب نگهدارِ خوبی میشدم.
از سفر به تهران و دوره تحصیل در دانشگاه بگویید. زندگی و تحصیل در تهران چه ویژگیهای مثبتی برای شما داشت؟
در سال 1354 در کنکور مدرسه عالی سپاه دانش که نام سپاهیان انقلاب را بر آن گذاشته بودند، قبول شدم. در این دانشگاه دو رشته ویژه معلمها بود؛ علوم تربیتی و مشاوره. من در رشته علوم تربیتی قبول شدم. دانشگاه در سال 56 تغییر نام داد و «ابوریحان بیرونی» شد و بعد از انقلاب «علامه طباطبایی». در بهار 1358 فارغالتحصیل شدم. محل دانشگاه در مامازند ورامین بود و من که متأهل بودم، در روستا خانه کرایه کرده بودم. نزدیکی به تهران محاسن زیادی داشت؛ ازجمله رفتن به کانون فرهنگ و ادبیات که در آن سالها روبهروی دانشگاه تهران بود. نقاط عطف آن سالها اما برای من، چاپ کتاب «بچه آهوی شجاع» در سال 1355 و شرکت در دو شب از شبهای گوته بود. دیدن چند نمایش و سخنرانی اسماعیل خوئی در دانشکده ادبیات درباره شعر که روزها در اندیشه حرفهایش بودم، بهرهمند شدن از کتابخانه دانشگاه با 17 هزار جلد کتاب و گنجینه مجلات ادبی که فرصتی به من داد تا وقت زیادی در آن بگذرانم، استاد ادبیاتمان دکتر علی غروی که ادبیات معاصر را خوب میشناخت و 6 واحد درسی با او کلاس داشتم، کنفرانسی که درباره نیما دادم و تحقیقی که درباره «جامعه در شعر فروغ» نوشتم از دیگر تجربیات من در آن دوران است.
در سال 1354 ازدواج کردم. تولد دخترم فروغ در سال 1354 و تولد پسرم روزبه در 1357 در تهران بود. آشنایی بهتر و بیشتر با ادبیات داستانی ایران و جهان و دوستان خوب در دانشگاه که هنوز با چند نفر از آنها دوستیمان برقرار است. رفتن به جلو دانشگاه تهران و کتابفروشهایی که کتابخوان بودند. کتابفروشی و انتشارات رَز و حیدری صاحبش که یادش گرامی باد.
از سال 1350 به استخدام آموزش و پرورش مسجدسلیمان درآمدید؛ اما 9 سال بعد، معلمی به پایان رسید. پس از اخراج از آموزش و پرورش، زندگی شما را به چه سمتی برد؟
در سال 1359 از آموزش پرورش اخراج و بعد از اعتراض کتبی در سال 1366 با پانزده روز حقوق در سال بازخرید شدم. چند سالی بیکار بودم و بعد در تونل دوم کوهرنگ، چندماهی مشغول کار شدم. بعد از چند ماه دوباره چند سال بیکار بودم. سالهای بیکاری شرایط سختی برای من و خانوادهام به وجود آورد. در سال 68 در شرکت سامن واحد 05 صنایع فولاد مبارکه در حالِ ساخت، مشغول کار شدم. ماجرای استخدامم را در داستان «صورت وضعیت» از مجموعه «کوپه شماره پنج» نوشتهام. در سیزده پروژه پیمانکاری در کوهرنگ، مبارکه، اصفهان، روستاهای پاتاوهِ یاسوج و دوراهانِ بروجن، ماهشهر، دِهَق، خارگ و بندرعباس کار کردم. در ساخت یک مجتمع صنایع فولاد، یک پالایشگاه روغنسازی، سه طرح توسعه پتروشیمی و صنایع شیمیایی، سه ایستگاه گاز، دو پتروشیمی و سکوهای دریایی کارکردم و شغلهای مختلفی چون صورت وضعیتنویسی، تکنیسین دفتر فنی، انبارداری، تکنیسین اسکلت فلزی، متریالمنی و هماهنگکننده متریال را به عهده داشتم.
و در طول این سالها، جریان نویسندگی چطور پیش میرفت؟ از چه زمان رسما بهعنوان نویسنده کار را آغاز کردید؟
نمیدانم در سال 1366 یا 1367 بود که تعدادی از داستانهایم را برای زندهیاد هوشنگ گلشیری فرستادم. بعد مدتی نامهای از او به دستام رسید که از من خواست در جلسه پنجشنبه شرکت کنم. من به تهران رفتم. جلسه نقد و بررسی «غلط ننویسیم» استاد نجفی بود. در پایان، گلشیری به ناصر زراعتی گفت اسم من را بنویسد تا دو هفته بعد بروم و داستان بخوانم. دو هفته بعد من به علت بیکاری و نداشتن هزینه مسافرت نتوانستم به تهران بروم و این دریغ با من ماند.
در سن 27 سالگی نخستین کتابتان یعنی «بچهآهوی شجاع» را منتشر کردید؛ کتابی که داستان دراماتیک و تکاندهندهای دارد. کمی از این اثر بگویید و اینکه انتشار آن، چه مسیری را برای ادامه راه نویسندگی، پیش پای شما گذاشت؟
«بچه آهوی شجاع» برآمدِ خواندن داستانهای کودکان بود. آثار صمد بهرنگی را خوانده بودم و دوست داشتم. کتابهای کانون پرورش فکری را میخواندم. بعد کتابهای داریوش عبادالهی و دیگرانی را خواندم که به نام کودک اما برای بزرگسال مینوشتنند. کتابهایی که انگار برای یک دوره خاصی نوشته شده بود، چون چند سال بعد دیگر از آنها استقبال نشد. من اینها را در کنار رمان و داستان نویسندگان ایران و جهان میخواندم. در «لالی» معلم بودم که بچه آهوی شجاع را نوشتم، سال 1353. نامهای برای کانون پرورش فکری نوشتم «من داستان کودکان نوشتهام. شما آثار افراد صاحبنام را چاپ میکنید یا از من هم کار قبول میکنید؟»
بعد از مدتی نامه تایپ شدهای از کانون پرورش فکری با امضای سیروس طاهباز به دستم رسید که نوشته بود، ما به دنبال کشف استعدادهای تازه هستیم. داستان را فرستادم. قرار شد چاپ کنند. بعد گم شد و دست آخر چاپ نکردند و آن را به انتشارات رز دادم. سال 1355 با تیراژ 10 هزار نسخه به چاپ رسید. سال بعد در کیهان مقالهای درباره ادبیات داستانی کودکان خواندم که تیراژ واقعی کتاب را خیلی بیشتر نوشته بود.
برای پیگیری کارم که به کانون پرورش فکری رفتم، هیچوقت یادم نمیرود. مسئول انتشارات کانون، سیروس طاهباز بود. معاون او م.آزاد. محمد قاضی در اتاقی نشسته بود و کتاب ترجمه میکرد. از پله که میآمدم پایین، اسماعیل شاهرودی میآمد بالا. از روی عکسی که از او دیده بودم شناختمش.
سالها بعد از انتشار «بچه آهوی شجاع» دو داستان برای کودکان به نامهای «کتابخانه» و «کفشهای سفید» نوشتم که جایی چاپ نشدهاند. بعد از چاپ بچه آهوی شجاع، رفتم سراغ داستاننویسی که پیشتر شروع کرده بودم. از انتشار بچه آهوی شجاع خیلی خوشحال بودم. من هم کتابی داشتم. البته ماجرای داستان سادهانگاری محض بود. بچه آهو، گیاه سمی میخورَد و میرود جلوی پلنگ. پلنگ او را میخورد، مسموم میشود و میمیرد. آهوها آزاد میشوند و میروند سرِچشمه. دیگر هیچ پلنگی برای نوشیدن آب، آهویی را نمیخورد. «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». بچه آهوی شجاع، قدم اول نویسندگی من بود و نقش مهمی در کارهای آیندهام نداشت.
پس از انتشار نخستین کتابتان وقفهای طولانی تا انتشار کتاب دوم پیش آمد. دلیل آن چه بود؟
از سال 56 دیگر دوره کتابهای جلد سفید و رمانهای رئالیسم سوسیالیستی شد. با تغییر فضای سیاسی بسیاری از کتابهایی که مجوز چاپ نداشتند، بدون اجازه منتشر میشدند. دوره خواندن فولاد چگونه آبدیده شد، کمیسر، نینا، شکست، گارد جوان و ... بود. در آن سالها داستانهایی نوشتم. دخترهای دوقلویم به نامهای پانتهآ و آناهیتا در سال 1361 در شاهینشهر متولد شدند. دیگر تب خواندن آثار رئالیسم سوسیالیستی در من فروکش کرده بود. برگشته بودم به آثار کلاسیک اروپایی و کارهای داستاننویسان برجسته ایرانی. داستانهایی که نوشته بودم، خواندم و دور ریختم.
از سال 1362 تا 1364 داستانهای مجموعه «بوی خوش آویشن» را نوشتم. از سال 1365 به دنبال ناشر بودم. مجموعه را به انتشارات زمان دادم. قرار شد چاپ کند که نکرد. اما داستان سینمای آمریکایی را در ویژهنامه جوزف کنراد چاپ کرد. این وقفه به علت پیدا نکردن ناشر بود.
داستان «استخر» از مجموعه چاپ نشده «بوی خوش آویشن» را محمد محمدعلی به عباس معروفی داد که در گردون شماره 2 چاپ شد. داستان استخر خیلی خوانده شد و بازخورد زیادی داشت. هنوز هم با گذشت سالها کسانی آن را میخوانند و درباره آن نظر میدهند. «بوی خوش آویشن» را نشر فردا در سال 1372 چاپ کرد. آنهم ماجرایی دارد. بعد از چاپ کتاب که ناشر از فروشش راضی بود، بین دو شریک اختلاف پیش آمد و دفتر نشر و انبار کتاب را بستند. کتاب در خوزستان خوب خوانده شد.
میدانم برای انتشار کتاب «شب طولانی موسا» که اتفاقا به عنوان نامزد جایزه گلشیری معرفی شد، دشواریهای بسیاری متحمل شدهاید. از روند انتشار این کتاب و باقی آثارتان بگویید.
بعد از چاپ «بوی خوش آویشن» آثار دیگری نوشتم. با ناشرها برای چاپ رمانها تماس میگرفتم. ناشرهای درجه یک میگفتند تا یک سال کار گرفتیم، سال بعد تماس بگیرید. ناشرهای درجه دو و سه میگفتند سهچهارسال کار گرفتهایم. سال بعد که تماس میگرفتم، همان حرفها را میشنیدم. بعد گفتند در نمایشگاه کتاب میگیرم. در نمایشگاه یکی از رمانهایم را به ناشری دادم. هروقت زنگ میزدم نبود.
«شب طولانی موسا» را محمدعلی به ققنوس داد. از چهار نفر که خواندند، دونفر موافق چاپ رمان و دو نفر مخالف بودند. محمدعلی به حسینزادگان، مدیر نشر ققنوس گفت، کار خوبی است. حسینزادگان خواند و موافقت کرد و چاپ شد. از محمدعلی سپاسگزارم. بعد از چاپ «شب طولانی موسا»، طلسم کار نگرفتنِ ناشرها شکست. نقدهای خوبی روی «شب طولانی موسا» نوشتند و نامزد دوره چهارم جایزه گلشیری شد. بعد از این کتاب، مجموعه داستان «دایرهها»، مجموعه سه داستان را نشر دورود شاهینشهر منتشر کرد. مجموعه داستان «گره کور» را ققنوس در سال 1383 چاپ کرد و رمان کوتاه «کی ما را داد به باخت؟» را نیلوفر در سال 1384 منتشر کرد. نقدهای زیادی بر «کی ما را داد به باخت؟» نوشتند، نامزد دوره ششم جایزه گلشیری و در جایزه مهرگان از آن تقدیر شد. در سال 1386 «آخرین سفر زرتشت» را ققنوس چاپ کرد. رمان سوم، در دوره ششم جایزه ادبی اصفهان برگزیده شد. نشر چشمه در سال 1391 رمانهای «مردگان جزیره موریس» و در سال 1392 «سرود مردگان» را منتشر کرد. «مردگان جزیره موریس» در سال 1393 رمان برگزیده دوره سیزدهم و چهاردهم جایزه مهرگان شد. در سال 1394 نشر چشمه «کشتی توفانزده» را منتشر کرد. نشر نیماژ «دست نوشتهها» را در سال 1394، «مریخی» را در 1395، مجموعه داستان «تونل» را در 1396 و «مأموریت جیکاک» را در 1397 منتشر کرد. مجموعه داستان «کوپه شماره پنج» و «هنر داستاننویسی و فرهاد کشوری» را هم نشر جغد در سال 1398 چاپ کرد.
یکی از ویژگیهای خاص آثار شما، خلق شخصیتهای متنوع است. این شخصیتها و داستانهاشان چطور شکل میگیرند و چقدر ریشه در تجربههای زیستی خودتان دارد؟
بخشی از من در تعدادی از داستانهای «بوی خوش آویشن» و در چند داستان از مجموعههای «تونل» و «کوپه شماره پنج» هست، اما کمتر در رمانها این اتفاق افتاده است. دغدغههایم در کارهایم هست، اما خودم در نقش شخصیت نه. مثل هر خواننده اثر ادبی وقتی رمانی را میخوانم، با شخصیت مثبت همذاتپنداری میکنم و از شخصیت منفی بدم میآید. دوست دارم او موفق نشود. در نوشتن رمان و داستان، نویسنده باید ظرافت به کار ببرد. با این که شخصیت اصلی را دوست دارم و از شخصیت منفی خوشم نمیآید، باید از قهرمانسازی خودداری کنم و شخصیت بسازم. از شخصیت اصلی حمایت نکنم. من با بسیاری از شخصیتهای داستانیام همدلی میکنم، اما هنگام نوشتن، همدلی را کنار میگذارم تا شخصیتها کارشان را درست انجام بدهند.
پس از پایان نگارش یک اثر چگونه از شخصیتها و فضای داستان جدا میشوید؟
اگر طرح اثر دیگری را در ذهن داشته باشم، سراغش میروم یا کتاب میخوانم. رمانی نوشتهام به نام «شب مرشد کامل» که 16 بار آن را بازنویسی کردهام؛ اما همچنان با آن کار دارم. چون چند کتاب دیگر را باید بخوانم و بازهم آن را بارها بازنویسی کنم. همین حالا برنامه بعدیام را دارم. به مجرد اینکه کارم با «شب مرشد کامل» تمام شد و آن را به ناشر دادم، میروم سراغ رمانی درباره محمد مصدق. چند سال پیش 50 صفحهاش را نوشتم. کار دیگری پیش آمد و ماند. بعد از مصدق، رمان «عبور» را که نوشتهام، بازنویسی میکنم. بعد از آن اثری به نام «دیگری» دارم که فقط 30 صفحهاش را نوشتهام. بعد رمانی به نام «پاکسازی» که طرحی از آن را در ذهن دارم. بعد هم میروم سراغ سالهای 50 تا امروز. رمان دیگری هم سالها پیش نوشتم به نام «مسجدسلیمان» که خیلی کار دارد. شاید بعد رفتم سراغ آن و شاید هم قیدش را زدم. برای سالها برنامه دارم، هرچند میدانم سالبهسال تواناییام محدودتر میشود.
اثر تا زمانی که به چاپ نرسد، دست از سرم برنمی دارد. مدام به سراغش میروم و بازخوانیاش میکنم. حتی هنگامی که اثری را به ناشر میدهم، باز هم آن را بازخوانی میکنم. وقتی چاپ شد نفس راحتی میکشم، چون دیگر از دست من بیرون رفته است.
آیا تا به حال در آثارتان شخصیتی داشتهاید که پس از نگارش و پرورش، مسیر داستان را تغییر دهد؟
در هنگام نوشتن داستان و بهویژه رمان گاهی وقایعی به ذهنم میرسد که پیش از نوشتن به آن فکر نمیکردم. درباره پرسش شما نمیتوانم به یقین بگویم فقط شخصیت این کار را میکند. در رمان «مأموریت جیکاک» وقتی رمان را نوشتم و چندبار بازخوانی کردم، شخصیت اصلیِ رمان تراب بود و از زاویه دید سوم شخص محدود روایت میشد. بعد به فکرم رسید که اگر از زاویه دید جیکاک باشد، بهتر میشود، در نتیجه دوباره آن را از زاویه دید جیکاک نوشتم. چند فصل هم به تراب اختصاص دادم که از زاویه دید سوم شخص محدود است. در سال 1395 رمانی به نام «عبور» نوشتم. چند ماه بعد که برگشتم و خواندمش، بخشی از رمان و شیوه روایتش تغییر کرد. نمیخواهم اسمش را بگذارم اثرِ شخصیت. بهتر است بگویم نویسنده و شخصیت.
برخی از نویسندگان در جهان از خوابهایی که دلیل و یا انگیزه نوشتن داستانی شد، میگویند. شما چنین تجربهای داشتهاید؟
نه. خوابهای خودم در کارهایم نقشی ندارند، اما از خواب شخصیتها در روایت رمانهایم استفاده کردهام. در رمانهای «سرود مردگان»، «مردگان جزیره موریس» و «مأموریت جیکاک» شخصیتها خوابهایی میبینند که این خوابها به ماجرای رمان کمک میکند. در رمان چاپ نشده «شب مرشد کامل» نیز شاه عباس در طول رمان خوابهای زیادی میبیند.
تدریس در نقاط دورافتاده، کار در پروژههایی که زمینه ارتباط با قشر کارگر را برای شما فراهم میکرد و البته فعالیت در نقاط مختلف کشور، چه تاثیراتی را بر آثار شما داشته است؟
آثار نویسندگان بزرگ ایران و جهان را که میخوانیم، تجربه زیسته غنی و خواندههای بسیارشان، توشه قلمی و فکری آنهاست. برای نویسنده تجربه زیسته، اندوخته ارزندهای برای نوشتن است. تجربه زیسته با زندگی و خواندن به دست میآید. من اگر به جزیره خارگ (یا خارک) نمیرفتم و در آن دو شرکت کار نمیکردم، هیچوقت «کشتی توفانزده» را نمینوشتم. اگر پدرم کارگر شرکت نفت نبود و در محیط کارگری زندگی نمیکردم و به مسجدسلیمان نمیرفتم، «سرود مردگان» و «شب طولانی موسا» و «مأموریت جیکاک» را نمینوشتم. اگر معلم روستا نمیشدم «کی ما را داد به باخت؟» را نمینوشتم.
زندگی و ارتباط نزدیک با آدمها، مدرسه و کلاس بزرگ نویسندگی است. شغل معلمی و زندگی در دو روستا، یک بخش و یک سال تدریس در دبیرستان من را با خیلیها، از کودک تا بزرگسال آشنا کرد. کار در 13 پروژه پیمانکاری در نقاط مختلف کشور باعث شد با اشخاص زیادی سروکار داشته باشم و به علت دوری از خانه با گروهی از آنها هم خانه باشم. آنها منبعی از سوژههای داستانی به من دادهاند که بسیاری از آنها را هنوز فرصت نکردهام بنویسم. به جز چند داستان کوتاه فرصت نکردم از میانکوه بنویسم، جایی که سرشار از داستان و ماجراست.
کمی از این روزهاتان بگویید. کار نوشتن چطور پیش میرود؟
سال 1389 که بازنشسته شدم. شش سال و نیم بود که در شرکتی در بندرعباس کار میکردم. سرپرست کارگاه به من گفت حالا که بازنشسته شدی بیا برو خرمشهر مشغول کار شو؛ علاوه بر حقوق بازنشستگی یک حقوق دیگر هم میگیری. گفتم من سالها منتظر امروز بودم. میخواهم بروم برای علایقم کار کنم. یک ثانیه هم دیگر حاضر نیستم کار کنم. آمدم خانه. از صبح که بیدار میشوم تا شب که میخواهم بخوابم، بیشتر وقتم را در اتاق کتابخانه میگذرانم. بیشتر میخوانم یا مینویسم و بازخوانی میکنم.
سال 1353 رمان «ژان کریستفِ» رومن رولان خواندم. دو جمله از آن را نتوانستم فراموش کنم: «در آتشدان هنر هیزم بینداز» و «وقتی هیزم تمام شد خودت را بینداز».
نویسنده وقتی از مسیر زندگی روزمره بیرون رفت، به دنبال گوشهای میگردد تا داستان و رمانش را بنویسد. نوشتن با رقیب میانهای ندارد. نویسنده همان مقدار وقتی که صرف خواندن ادبیات داستانی و نوشتن میکند، نمیتواند فیلم ببیند یا نقاشی کند. نویسندگی کاری تماموقت است. او میآموزد که زمان را از بسیاری چیزها بگیرد و به پای نوشتن بریزد. آخرِ شب، پیش از خواب که برنامه روزانهام را که در سررسیدی مینویسم، بررسی میکنم، بعضیوقتها با آنکه وقت زیادی گذاشتهام، میبینم کارم را آنطور که انتظار داشتم و نوشته بودم، انجام ندادهام. صبح روز بعد که بیدار میشوم، صبحانه میخورم، صورتم را اصلاح میکنم و میروم سراغ ادامه کارم. بیشتر خواندن کتاب و بعد نوشتن و بازنویسی. وقتی به کتابهای قفسههای کتابخانهام نگاه میکنم، چه حسرتی میخورم که نمیتوانم بروم سراغ آثار کلاسیکی که پیشترخواندهام و آنها را دوبارهخوانی کنم. افسوس میخورم که عمر کوتاه هست و آرزوهای منِ شیفته ادبیات داستانی بیپایان. اما همچنان برنامه خواندن بخشی از آثار کلاسیک ادبیات جهان را در سر دارم. چون خواندنِ امروزم با خواندن جوانی و میانسالی فرق دارد. آن سالها رمانی را میخواندم و میرفتم سراغ اثر دیگری. حالا با تعمق بیشتری میخوانم و از شگردهای استادان داستاننویسی لذت میبرم. برای سلامتیام، روزی دوازده تا قرص میخورم. اما به اینها کمتر فکر میکنم و برای خودم تا سالها برنامهریزی کردهام. مرگ هم هروقت آمد دیگر کاری از من ساخته نیست.
و در پایان، اگر از شما بپرسم در طول این سالها، نویسندگی را چطور یافتید (یا بهتر است بگویم چطور زندگی کردید) چه پاسخی میدهید؟
بهنظر من؛ نویسندگی به کسی که مینویسد تحمیل میشود. اینطور نیست که من تصمیم بگیرم نویسنده بشوم و از فردا شروع کنم به نوشتن. نویسنده کسی است که مثل هر هنرمندی شاخکهای حساسی دارد. همین شاخکهای حساس، او را از دیگران متمایز میکند و اگر کتابخوان باشد، وادار به نوشتن میشود. اگر سه نفر واقعهای را ببینند و یا بشنوند، یکی ممکن است لحظهای بعد فراموش کند، دومی بیستوچهار ساعت بعد. سومی ممکن است نتواند فراموش کند. حتی اگر از یاد ببرد، بعد از مدتی دوباره در ذهنش سرک میکشد و او را به یاد واقعه میاندازد. این یادآوری آنقدر تکرار میشود تا نویسنده با نوشتن از دستش راحت شود. اینطور است که کسی داستاننویس میشود. نمیتواند ننویسد. او با محیط زندگی خود تعارض دارد. کسی که با محیط و جامعهاش همگن باشد نمیتواند داستان بنویسد. اگر هم بنویسد نوشتهاش فرمایشی و زورکی است. چون داستان و رمان با گره و مشکل شروع میشود. ما اثر داستانی بیگره و مشکل نداریم. نویسنده هم فرد مشکلداری است. او از مسیر زندگی روزمره بیرون زده تا داستان و رمانش را بنویسد.