.....................
خبرگزاری ایرنا
پنجشنبه 22 آذر 1403
.....................
به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، «جانِ ور» نوشته علی صالحی بافقی را می توان در رده مجموعه داستان های کوتاه با بن مایه فانتزی معرفی کرد. «جانِ ور» مجموعه ۹ داستان کوتاه است که در فضایی سورئال و خیالی روایت می شوند. داستان های این مجموعه گرچه با واقعیت فاصله دارند اما با اتفاقات زندگی روزمره هم نقاط مشترکی دارند و نویسنده با نگاهی فانتزی به مسائل اجتماعی پرداخته است.
داستان اول این مجموعه «اسپری قهوه» نام دارد و درباره شخصیتی بهنام قاسم است که در شهر مسافرکشی می کند. ماجرای قاسم از جایی آغاز می شود که گروهی فیلمساز از تهران به خرمشهر می روند و قرار است از داستان زندگی پدر قاسم که در جنگ ایران و عراق حضور داشته فیلمی مستند تهیه کنند.
پدر قاسم در اتفاقی قهرمانانه زمان حمله سربازان عراقی به شهر را به نیروهای ایرانی خبر داده است. همین موضوع باعث شده تا سوژه فیلمی مستند شود. قاسم و خانواده اش از این موضوع خبر ندارند و او در این میان مامور شده تا عوامل فیلم را از هتل محل اقامتشان به لوکیشن فیلمبرداری که خانه قاسم است ببرد اما هیچ کدام از اعضای گروه از رابطه قاسم با مردی که قرار است داستان زندگی او را بسازند خبر ندارد.
قاسم هم نمی داند که گروه فیلمسازی قرار است به خانه او بروند. موقعیت طراحی شده در این داستان فضایی عادی است زیرا ساخته شدن فیلمی درباره یک قهرمان جنگی، بارها اتفاق افتاده است اما عجیب است زیرا تصویری که از خانواده یک قهرمان جنگی در اذهان وجود دارد، شکسته می شود. همچنین این داستان به پوچی پر زرق و برق تکنیکهای سینمایی که واقعیت را تغییر می دهند می پردازد.
داستان های این مجموعه علاوه بر «اسپری قهوه» عبارت از «باغوحش شخصی»، «دیازپام ده»، «گورکنها»، «پارک حیوانات خانگی»، «پرندگی»، «انجمن اموات زنده»، «ناپدیدشدن امیرگشتاسب جمشیدپور» و «هی تو آپولو» است.
این مجموعه در ۱۵۹ صفحه توسط انتشارات هیلا وارد بازار کتاب شده است.
بخشی از کتاب؛ در داستان «دیازپام ده» این مجموعه آمده است:
امروز که تمام شود، سه روز است که مهتاب و دکتر کیهانی مرا آورده اند توی این آسایشگاه، مهتاب دیروز آمد سراغم، امروز هنوز نیامده، صبح دکتر کیهانی پنج دقیقه ای اینجا بود با لیوان قهوه توی دستش.
دکتر کیهانی گفته قهوه برای من ضرر دارد، تنگی نفس و تپش قلبم را زیاد می کند. فکر می کنم بوی قهوه هم همین تأثیر را دارد. این جا با دو نفر دیگر توی یک سالنیم. یک پیرمرد شاید هفتاد ساله و جوانکی که شاید به زور بیست و پنج سال داشته باشد. سه تخت سفید با بالش و ملافه های سفید و دیوارهای سفید.
سالنی که مادرم در آن تمام کرد هم همین شکلی بود، اتاقمان تلفن ندارد. گوشی موبایلم را هم ازم گرفته اند، دیوارها و سقف سالن بلندتر از اتاق ها و سالن های معمولی است. سه لامپ کوچک با تکه سیم های کوتاهی از سقف آویزان اند که اگر روشن هم باشند نورشان به تخت ها نمی رسد. یکی اش درست بالای تخت من است و تکان نمی خورد ولی چشمهایم گرم می شود.
میز ناهارخوری برعکس روی آب بود. برف می آمد و میز سفید شده بود. ما چهارتایی نشسته بودیم روی میز...