ولی اینجا خیلی عجیبه!
راوی اول شخص، دچار سندرم نادری است معروف به «آلیس در سرزمین عجایب» که شخص بیمار چیزها را بزرگتر و یا کوچکتر از اندازه واقعی خود میبیند. او که این حالت را از سنین پایین تجربه کرده است و در بزرگسالی به ماهیت آن پی برده، رد نشانههای آن را در خاطراتش میگیرد. خاطراتی که از مجرای نگاه متفاوت او به جهان بازتاب پیدا میکنند منجر به تصویر معوجی از جهان پیرامونی او میشوند که در نهایت به حذف مرز میان خیال و واقعیت میانجامد. توهمی که او را در دنیایی سیال از اسطورهها و افسانههای دیروز و امروز رها میکند که هیچ ساحل امنی در آن نیست. انگار نسبت راوی بیمار با جهان استعارهای از حضور انسان در جهان مشکوک این عصر است: «همسرم غولها را زیاد جدی میگیرد! آنها را بیخود گنده میکند... دست خودش نیست. این، هم خودش را به هول و ولا میاندازد، هم غول را معذب میکند! آن نیمه شب هم که داشتم روی متن «درباره ما» برای وبسایتم کار میکردم تا صبح خروسخوان تحویل طراح دهم، به همین دلیل وحشت زده شد. توی اتاق نشسته بودم به نوشتن – چندین بار خط زدم و از نو نوشتم... چشمهایم خسته بود و سردردم داشت پا میگرفت. با این حال فرصت کم بود و باید سروتهش را زودتر هم میآوردم. بالاخره بعد از بالا و پایین بسیار، سر و شکل متن درآمد و رسیدم به ماجرای «فابرژه» و تخممرغها... .»