هرولد بلوم در کتاب «نبوغ» با برشمردن فیتزجرالد بهعنوان یک «نابغه» مینویسد: «فرانسیس اسکات فیتزجرالد نیز مثل ارنست همینگوی به جمع اسطورههای ادبی پیوست.» بلوم با اشاره به «گتسبی بزرگ» میافزاید: «اسطوره ملی آمریکاییان در سده نوزدهم «ابوالبشر آمریکاییِ» رالف والدو امرسون بود. در سده بیستم معمولا «رویای آمریکایی» را اسطوره خاص مردم آمریکا میدانستیم و فیتزجرالد هم مدیحهسرای بزرگ آن رویایی بود که به کابوس بدل شد و هم هجویهگوی اعظم آن.» هرولد بلوم در ادامه با تاکید بر قدرت خلاقه فیتزجرالد مینویسد: «قدرت خلاقه فیتسجرالد که اندک ولی ناب و دقیق بود، تحتتاثیر شعر منثور جان کیتس، به عالم ادبی جوزف کنراد و تی.اس. الیوت پیوست. زندهماندن در یک رمان و سه یا چهار داستان خود آیتی است بر کفایت و اصالت نبوغ»؛ نبوغی که در سراسر «گتسبی بزرگ» به چشم میخورد؛ رمانی که اینبار با ترجمه رضا رضایی از سوی نشر ماهی منتشر شده و بار دیگر خواننده ایرانی را به ضیافت نبوغ «اسطوره آمریکایی» در «رویای آمریکایی» دعوت میکند. دیگر آثار فیتزجرالد به فارسی از این قرار است: «این سوی بهشت» و «زیبا و ملعون» (ترجمه سهیل سمی، نشر ققنوس) و «لطیف است شب» (ترجمه اکرم پدرامنیا، نشر میلکان). آنچه میخوانید از مجموعه مصاحبههای بزرگ قرن بیستم روزنامه گاردین است. این نسخه ویرایششدهای است از «سوی دیگر بهشت، اسکات فیتزجرالدِ چهلساله، گرفتار در یاس و نومیدی»، نوشته مایکل موک که نخستینبار در ۲۵ سپتامبر ۱۹۳۶ در نیویورکپُست منتشر شده بود.
اسکات فیتزجرالد سالها پیش وقتی جوان، مغرور و سرمست از موفقیت ناگهانی خود بود به روزنامهنگاری گفت که هیچکس نباید بیشتر از سی سال زندگی کند. این گفته متعلق به سال ۱۹۲۱ است، اندکزمانی بعد از نخستین رمانش «این سوی بهشت» که همانند منوری در آسمان ادبیات نورافشانی کرد.
شاعر- پیشگوی رنجهای پس از جنگ، دیروز در اتاق خوابش در میهمانسرای «گراوپارک» شاهد عبور از مرز چهلسالگی بود. این روز را مانند باقی روزهایش گذراند- در تلاش برای بازگشت از سوی دیگر بهشت، جهنم یاس و اندوهی که چند سال اخیر را در آن گذرانده است.
هیچ همدم و مونسی نداشت جز پرستاری خوشصحبت، جنوبی، مهربان و سهلگیر و نویسنده این گزارش. به رسم معمول رابطه بیمار- پرستار سر به سر دخترک میگذاشت. همانند بازیگری شجاعانه و درعینحال سرشار از این ترس بیهوده که هرگز نامش را به بزرگی نخواهند برد با میهمانش گپ میزد و از نقش خیرهکننده آیندهاش سخن میگفت. به هیچوجه شوخی نمیکرد. بدیهی بود که اندک امیدی در قلبش زنده بود، درست همانند نور خورشید در آسمان خیسِ باران و پوشیده از ابری که حجابی باشد در برابر چشمانداز کوهستان سانست.
به لحاظ جسمی از عوارض حادثه دو ماه قبل معذب بود، حادثهای که طی آن شیرجه از تخته پرش پانزده فوتی باعث شده بود شانه راستش بشکند. اما هرقدر هم که شانه شکستهاش درد داشت باز نمیتوانست علت تام و تمام پریدنهای گاه و بیگاهش در تخت، قدمزدنهای بیقرارش، دستهای لرزان و چهره درهمش باشد که چهره کودکی را که بیدلیل کتک خورده در خاطر زنده میکرد.
هربار با لحن تمسخرآمیزی میگفت «یک بلاهایی سر پاپا آمده، برای همین هم پاپا افسرده شده.» اما نمیگفت این«بلاها» چه هستند.
گفت«ضربات پشت سرهم... و دست آخر چیزی نابود شد.» البته این میهمان پیش از آنکه به کالیفرنیای شمالی بیاید در بالتیمور که فیتزجرالد تا جولای سال قبل آنجا زندگی میکرد، چیزهایی از دوستانش شنیده بود.
همسرش، زلدا، چند سالی بیمار بود. دوستانش میگفتند، سر زبانها افتاده بود که زن قصد داشته یک روز عصر که باهم برای گردش به روستایی بیرون بالتیمور رفته بودند، خودکشی کند. خانم فیتزجرالد خودش را در برابر قطار سریعالسیری روی ریل انداخته بود. فیتزجرالد که خودش ناخوشاحوال بود با عجله به سمتش میرود و به فاصله اندکی قبل از رسیدن قطار نجاتش میدهد.
اتفاقات دیگری هم بوده. درنهایت خانم فیتزجرالد را به آسایشگاهی نزدیک این شهر منتقل میکنند و همسرش بلافاصله در پی او به اتاقی در میهمانخانه گراوپارک، یکی از بزرگترین و مشهورترین هتلهای آمریکا، نقلمکان میکند.
اما سایر علتهای منجر به فروپاشی فیتزجرالد در قیاس با تاثیرات آن ماجرا تاثیر کمتری بر فیتزجرالد دارند. در نمایشنامهای با نام «باهم درستش میکنیم»، یکی از سه شرححال منتشره در شماره ماه مارس ماهنامه «اسکویر»، فیتزجرالد از خود به عنوان «بشقاب ترکخورده» یاد میکند.
او نوشته «اما گاهی بشقاب ترکخورده را باید در انباری نگه داشت، باید به عنوان وسیلهای ضروری در خانه حفظ کرد. دیگر هرگز نمیتوان در اجاق گرمش کرد یا کنار باقی بشقابها در آبچکان گذاشت؛ نمیتوان آن را جلوی میهمان گذاشت، اما به درد آن میخورد که آخر شب خردههای نان داخلش ریخت یا توی یخدان زیر غذاهای نیمخورده گذاشت.
«حالا درمان معمول برای آدم مصیبتزده آن است که به معنای واقعی به دردهای روحی یا جسمیاش رسیدگی شود و در طول روز این بهترین راهکار برای کاهش آلام شخص و آرامش او است. اما در سه نیمهشب... نه، این روش جواب نمیدهد- و برای روحی که هر روز از پی هم در شبی ظلمانی قرار گرفته، ساعت همیشه سه نیمهشب است. در آن ساعتی که آدمی از اعماق وجودش میخواهد تاجاییکه میتواند خوابی معصومانه او را در رباید و از همهچیزش برگیرد- یک نفر هست که با تماسهای مکررش با دنیا پیوسته از خواب میپرد.
«کسی هست که در نهایت سرعت و لاقیدی با این فرصتها مواجه میشود و بار دیگر به عالم خواب پاپس میکشد، به این امید که اوضاع به واسطه معجزهای یا تحولی معنوی به خودی خود مساعد شود- کسی که انتظاری ندارد کوچکترین نقصانی در اندوهش پدید آید، بلکه برعکس باید تماشاچی ناخواسته اعدام، فروپاشی شخصیت و هویت خود باشد...»
او دیروز، در پایان گپوگفتی طولانی، بیهدف و جستهگریخته، همین حرفها را به زبان دیگری بیان کرد، نه به زبانی شاعرانه، اما به همان اندازه احساسبرانگیز:
او گفت: «نویسندهای مثل من باید از اعتمادبهنفس بالایی برخوردار باشد، ایمان کامل به ستاره بخت و اقبالش. تقریبا احساسی رمزآلود است، حس امنیت، هیچچیز نمیتواند به من آزار برساند، هیچچیز نمیتواند عذابم دهد.
«توماس وولف همین حس را داشت. ارنست همینگوی هم همینطور. زمانی خودم هم آن را داشتم. اما به واسطه یکسری اتفاقات، که بسیاری از آنها تقصیر خودم بودند، به این حس امنیت لطمه زدند و آن را از کف دادم.»
برای روشنکردن مطلب داستانی درباره پدرش گفت:
«پدرم کودکیاش را در بخش مونتگومری ایالت مریلند گذراند. خانواده ما کاملا با تاریخ آمریکا عجین شدهاند. برادر پدربزرگم فرانسیس اسکات کی بود، نویسنده کتاب «پرچم پُرستاره» اسم آن را روی من گذاشتهاند. خانم سورات خاله پدرم بود، همان کسی که بعد از قتل [آبراهام] لینکلن اعدام شد، چون بوث، اسناد را خانه او پنهان کرده بود- حتما خاطرت میآید که در آن ماجرا سه مرد و یک زن اعدام شدند. اما پدرم به عنوان کوچکترین بچه خانواده یازده نفرهشان، در دوازده سالگی حس کرد زندگی برایش به آخر رسیده. به محض اینکه فرصت پیدا کرد به غرب رفت تا حد امکان از صحنه جنگ داخلی دور شود. کارگاه ساخت مبل حصیری در سنتپائول تاسیس کرد. رکود اقتصادی دهه نود موجب ورشکستگیاش شد.
«ما به شرق برگشتیم و پدرم تو بوفالو شغلی به عنوان فروشنده دورهگرد صابون پیدا کرد. چند سالی به این کار مشغول بود. یک روز بعدازظهر- که من ده- یازده ساله بودم- تلفن زنگ خورد و مادرم جواب داد. متوجه نشدم مادرم چی گفت، اما حس کردم بدبختی به ما رو کرده. مادرم چند دقیقهای قبل از این قضیه یک بیستوپنج سنتی به من داده بود تا بروم استخر. من پول رو بهاش پس دادم. میدانستم که اتفاق وحشتناکی افتاده و فکر کردم که نباید پول خرج کند.
«بعدش شروع کردم به دعا. گفتم «خدای مهربان، کاری کن ما نوانخانه نرویم؛ خواهش میکنم کاری کن ما نوانخانه نرویم.» کمی بعد پدرم آمد خانه. حدسم درست بود. کارش را از دست داده بود.
آن روز صبح مثل یک مرد جوان از خانه زده بود بیرون، مردی سرشار از قدرت و انرژی، سرشار از اعتمادبهنفس، اما شب در قامت یک پیرمرد، مردی کاملا درهم شکسته به خانه برگشت. مسیر و هدف اصلی زندگیاش را گم کرده بود. باقی ایام عمرش را با یاس و ناامیدی سپری کرد.»
فیتزجرالد چشمهایش را مالید و دستی به دهانش کشید، با قدمهایی سریع در اتاق بالا و پایین رفت.
گفت «اوه، چیز دیگری خاطرم آمد. خاطرم هست وقتی پدرم به خانه برگشت، مادرم به من گفت «اسکات، یک چیزی به پدرت بگو.» من نمیدانستم چه باید بگویم. به طرفش رفتم و از او پرسیدم «پدر، به نظرت رئیسجمهور بعدی کیست؟» او از پنجره بیرون را نگاه کرد. ساکن و بیحرکت ایستاد. بعدش گفت «فکر میکنم [ویلیام هووارد] تافت رئیسجمهور بشود.»
«پدرم مسیر زندگیاش را گم کرد و من هم همینطور. اما من سعی دارم برگردم. شروع کردم به نوشتن نمایشنامه برای مجله اسکویر. شاید کار اشتباهی بود. زیادی پرسوز و گداز بودند. رفیق شفقیم، یک نویسنده بزرگ آمریکایی- کسی که توی یکی از مطالب مجله اسکویر از او با عنوان وجدان هنریام یاد کردهام- نامه تند و تیزی برایم نوشت. بهام گفت احمق بودم که همچون مطالب شخصی غمانگیزی نوشتهام.»
«آقای فیتزجرالد، الان برنامهتان چیست؟ روی چه چیزی کار میکنید؟»
«خب، همهچیز. اما بهتر است راجع به برنامه حرف نزنیم. وقتی درباره برنامه حرف میزنید از آنها دور میشوید.»
فیتزجرالد اتاق را ترک کرد.
پرستار گفت «ناامیدی، ناامیدی، ناامیدی. شب و روزش را با ناامیدی میگذراند. دوست ندارد راجع به کار یا آیندهاش حرف بزند. کار میکند اما خیلی کم- شاید سه، چهار ساعت در هفته.»
فیتزجرالد خیلی زود برگشت. شوخ و شنگ گفت: «باید روز تولد نویسنده را جشن بگیریم. باید گوساله چاق و چلهای کباب کنیم یا دستکم کیک شمعدار ببریم.» نوشیدنی دیگری سر کشید. لبخندی به دخترک پرستار زد و گفت «میدانم خیلی موافق نیستی، عزیزم.»
با توجه به توصیه پرستار، مصاحبهکننده با نویسنده راجع به گذشته و اینکه چطور شد فیتزجرالد کتاب «این سوی بهشت» را نوشت با او سخن گفت.
گفت «آن کتاب را وقتی توی ارتش خدمت میکردم، نوشتم. نوزده سالم بود. تمام کتاب را یک سال بعدش بازنویسی کردم. عنوان کتاب هم تغییر کرد. عنوان اولیه کتاب «تکبر عاشقانه» بود. این سوی بهشت، عنوان قشنگی نیست؟ میدانی کارم توی انتخاب عنوان حرف ندارد. من تا الان چهارتا رمان و چهار مجموعهداستان کوتاه منتشر کردهام. همه رمانهایم عناوین زیبایی دارند: «گتسبی بزرگ»، «زیبا و ملعون» و «لطیف است شب». این آخرین کتابم است. چهار سال رویش کار کردم.
«آره، کتاب «این سوی بهشت» را وقتی توی ارتش بودم، نوشتم. من به خارج اعزام نشدم.
«تقریبا تمام کشور را گشتم. ما را سوار کشتی کردند و بعد بلافاصله تخلیهمان کردند. به خاطر اپیدمی آنفلوآنزا یا همچین چیزی. حدود یک هفته قبل از متارکه جنگ بود.
«چند وقتی توی پادگان مایلز، در لانگآیلند بودیم. من جیم زدم و رفتم نیویورک- آنجا دختری چشمانتظارم بود- و نتوانستم به قطاری که به پادگان آموزشی شریدان، آلاباما، میرفت، برسم.
«برای همین این کار را کردم: رفتم ایستگاه پنسیلوانیا و لوکوموتیو و تاکسی را مجبور کردم من را تا واشنگتن ببرند تا بتوانم به باقی نیروها ملحق بشوم. به آدمهای راهآهن گفتم اسناد محرمانهای برای رئیسجمهور [توماس وودرو] ویلسون دارم. یک دقیقه هم نمیتوانم منتظر بمانم. نمیتوانم به پست اعتماد کنم. آنها بلوف من را باور کردند. مطمئنم این تنها بار توی تاریخ ارتش ایالات متحده بود که یک ستوان لوکوموتیوی را به اجبار به خدمت گرفته. خودم را به هنگ مستقر در واشنگتن رساندم. نه، تنبیه نشدم.»
«اما درباره کتاب «این سوی بهشت» چه داری بگویی؟»
«مرا ببین؛ دارم دور خودم میچرخم. بعد از اینکه ترخیص شدیم من به نیویورک رفتم. اسکریبنرز [مجلهای که از سال ۱۸۸۷ راهاندازی شد و انتشار آن تا سال ۱۹۳۹ ادامه داشت] کتابم را رد کرد. بعد سعی کردم توی یک روزنامه کار پیدا کنم. دکلمهها و ترانههای دو-سه سال گذشته برنامههای نمایشی «ترایانگل» را زیر بغل زدم و به تمام دفاتر روزنامهها سر زدم. من یکی از آدمهای شناختهشده «باشگاه ترایانگل» توی شهر پرینستون [یک گروه تئاتری در دانشگاه پرینستون که در سال ۱۸۹۱ تاسیس شد. آن را قدیمیترین تور دانشگاهی کمدی موزیکال در ایالات متحده به شمار میآورند] بودم و گمان میکردم همین موضوع کمکم میکند. اما بروبچههای روزنامه تره هم برایم خرد نکردند.»
فیتزجرالد یک روز به سراغ مردی که دستی در کار تبلیغات داشته میرود و او به اسکات میگویدکه به سراغ روزنامهنگاری نرود. برایش کاری در موسسه بارونکالیر [بارون کالیر، کارآفرین آمریکایی، که بزرگترین زمیندار در ایالت فلوردیدا بود، همچنین صاحب چندین بانک، هتلهای زنجیرهای، خطوط اتوبوس و روزنامه بود.] دستوپا میکند و فیتزجرالد چند ماهی مشغول کار نوشتن شعارهای تبلیغاتی روی کارتهای اتوبوس میشود.
او گفت «یاد شعار تبلیغاتیای افتادم که برای یک خشکشویی توی ماسکاتین، آیووا، نوشتم: ما توی ماسکاتین همیشه تمیز نگهتان میداریم. بابتش پاداش گرفتم. رئیسم گفت شاید یک کمی تخیلی باشد، اما بااینحال کاملا معلوم است که تو این شغل، آینده خیلی خوبی در انتظارت هست. خیلی زود دیگر این دفتر برایت کوچک میشود.»
فیتزجرالد در قالب این کلمات از زبان یکی از شخصیتهای اصلی کتاب «این سوی بهشت» به نویسندگان مشهور زمانه خود- که برخی از آنها هنوز هم مشهورند- میتازد:
«پنجاه هزار دلار در سال! خدای من اینها را نگاه، نگاهشان کن- ادنا فربر [رماننویس آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر: ۱۸۸۵-۱۹۶۸]، گاورنر موریس [رماننویس عامهپسند آمریکایی: ۱۸۷۶-۱۹۵۳]، فانی هورست [رماننویس آمریکایی: ۱۸۸۵-۱۹۶۸]، مری رابرترز راینهارت [نویسنده آمریکایی: ۱۸۷۶-۱۹۵۸] - هیچ کدامشان داستان یا رمانی ننوشتهاندکه دستکم ده سالی ماندگار باشند. این یارو، کاب (Cobb)- اصلا به نظرم جذاب یا باهوش نیست- و بهعلاوه فکر میکنم خیلیها همین نظر را دربارهاش داشته باشند، البته ناشرها از این قضیه مستثنی هستند. به خاطر تبلیغات سرپا مانده. و آهان، هارولد بلرایت [نویسنده پرفروش آمریکایی: ۱۸۷۲-۱۹۴۴] و زِین گری [رماننویس آمریکایی: ۱۸۷۲-۱۹۳۹]، ارنست پول [رماننویس آمریکایی و برنده نخستین جایزه پولیتزر: ۱۸۸۰-۱۹۵۰] و دوروتی کَنفیلد [نویسنده پرفروش آمریکایی: ۱۸۷۹۰۱۹۵۸] سعی خودشان را میکنند، اما به خاطر اینکه کمترین طنازی توی نوشتههاشان نیست از قافله عقب ماندهاند.»
و ضربه نهایی را با گفتن این جمله وارد میکند: «تعجبی ندارد که نویسندههای انگلیسی مثل اچ. جی. ولز، جوزف کنراد، جان گالزورثی [برنده نوبل ادبیات ۱۹۳۲]، برنارد شاو و آرنولد بِنِت [نویسنده انگلیسی: ۱۸۶۷-۱۹۳۱] روی این فروش بیشتر از نصف کتابهایشان توی آمریکا حساب میکنند.»
نظر فیتزجرالد راجع به وضعیت ادبیات امروز کشور چیست؟
گفت «خیلی بهتر شده. به گمانم ارنست همینگوی بزرگترین نویسنده زنده انگلیسیزبان است. او بعد از مرگ رُدیارد کیپلینگ جای او را گرفته. توماس وولف و بعد فاکنر و دوسپاسوس در جایگاههای بعدی قرار میگیرند. ارسکین کالدول و چند نویسنده نسل بعد از ما خیلی خوب ظاهر نشدهاند. ما محصول دوران طلایی بودیم. دوران شکوفایی اقتصادی دوران طلایی هنر است. آدمهای بعد از ما، از شانسی که ما داشتیم، برخوردار نبودند.»
آیا ذهنیتش نسبت به مسائل اقتصادی تغییر کرده؟ آموری بلین، شخصیت اصلی رمان «این سوی بهشت»، پیشبینی کرده بود که بُلشویکها تجربه موفقی در روسیه خواهند داشت و در نهایت دولت مالکیت تمام صنایع را در این کشور به دست خواهد گرفت.
فیتزجرالد گفت «اوه، من اشتباه احمقانهای کردم. خاطرت میآید گفتم تبلیغات لنین را از پا درمیآورد؟ پیشگویی مضحکی بود. او به یک قدیس بدل شد. ذهنیت من؟ خب، حتی در حالت اضطرار و ناچاری باز هم همچنان به چپ مایل خواهند بود.»
بعد گزارشگر از او پرسید حالا نظرش راجع به نسل دیوانه جَز، دیوانه جین (jazz-mad, gin-mad) که اقدامات پرتبوتابشان را در «این سوی بهشت» شرح داده چیست؟ به نظرش اعمالشان چگونه بود؟ کجای دنیا قرار داشتند؟
پرسید «چرا باید خودم را به خاطر آنها به زحمت بیندازم؟ به اندازه کافی خودم نگرانی ندارم؟ خودت هم مثل من خوب میدانی چه اتفاقی برایشان افتاد. بعضیهاشان زدند تو کار دلالی بورس و خودشان را از پنجره بیرون انداختند. بقیهشان بانکدار شدند و یک تیر تو معزشان خالی کردند. عدهایشان خبرنگار روزنامه شدند و تعدادیشان هم نویسندههای موفق.»
چهرهاش درهم رفت.
فریاد زد «نویسندههای موفق! اوف، خدای من، نویسندههای موفق!»