رادیو زمانه
بهجای مقدمه: شصت میلیون ایرانی
سالها پیش پدر یکی از دوستانم در جمعی تعریف عامیانهای از خلق و خوی اجتماعی ایرانیها تحویلمان داد که در عین سادگی، واجد نکتهای عمیق بود: به اعتقاد او، مشکل ایرانیها این است که شصت میلیون ایرانی (لابد آن موقع جمعیت ایران این قدر بود!) فکر میکنند فقط خودشان میتوانند تمام کارها را به نحو احسن انجام دهند،از ادارهی مملکت گرفته تا فلسفهبافی دربارهی جماع آدم و حوا و اصولا همهچیز. اگر با کمی اغماض اظهارنظر دربارهی همهچیز را خالی از اشکال بدانیم، اما یک جای دیگر کار میلنگد. این که هرکدام از این شصت میلیون نفر گمان میبرند که بقیه کاملا ناتوانند و هیچچیز از همهچیز نمیفهمند!
این قضیهی روشنفکری (در معنای عامش، همهچیزدانی) آفت شخصیتهای ادبیات داستانی ما هم شده است. شخصیتهای داستانهای مختلف، گیریم دزد باشند یا قاتل، برای همهچیز دنیا فلسفه صادر میکنند.متأسفانه نویسندگانِ این گونه آثار هم، آنقدر غرق در لذت فلسفهبافی میشوند که یادشان میرود نثری مطابق با شخصیتهایشان به کار ببرند. نه این که مثلا دزد، نیچهوار دربارهی زندگی و عشق و اخلاق معلومات صادر کند. این اتفاق بدجوری مخاطب را یاد فیلمفارسیهایی میاندازد که آخرش آقا دزدهی فیلم ،طینت پاکش گل میاندازد و درباب عشق و زندگی حرف میزند.
پس از مقدمه: و خدایان...
سال ۷۴ بود. مهندس مصطفی میرسلیم، نویسندهی کتاب «احتراق موتورهای درونسوز»، وزیر ارشاد بود. انتشارات مرغ آمین در آن سال کتابی منتشر کرد با نام «و خدایان دوشنبهها میخندند» نوشتهی رضا خوشبین خوشنظر. چاپ این کتاب خیلی سروصدا کرد. «و خدایان...» داستان سه رفیق دوران بچگی بود که یکی از آنها که در دوران بچگی انحرافاتی داشت، در بزرگسالی بسیجی شده بود. انتشار این کتاب باعث شد که عدهای از لباس شخصیها به کتابفروشی مرغ آمین حمله کنند و آن شود که نباید میشد. «و خدایان...» کتاب بسیار ضعیفی بود. جدای از همان نکتهای که گفته شد (که آن هم به هیچوجه پرداخت داستانی نشده بود) داستان اصلا ارزش ادبی نداشت. مرغ آمین هم در آن سالها شرکتِ نشر معتبری بود که هیچگاه نفهمیدم چرا با انتشار چنین کتاب ضعیفی، بهانه دست کسانی داد که منتظرش بودند.
کتاب «بیمار مقیم» را کتابفروش با این توضیح به من پیشنهاد کرد که تویش چیزهایی نوشته که معلوم نیست چطور اجازهی نشر پیدا کرده است. کتابفروش از لفظ «باحال» برای بیمار مقیم استفاده کرد. کتاب را گرفتم دستم. یک نفس خواندن داستانی ۸۰ صفحهای کار سختی نیست. کتاب سرشار از عبور از خطوط قرمزی بود که لااقل اصلا انتظار نمیرفت که در شرایط کنونی مجوز بگیرد:
بعدها آنقدر بزرگ شده بودم که وقتی بچهها بهم میگفتند حرامزاده، بدانم از آب کمر مرد دیگری هستم... (صفحهی ۳۸)
مرا بلند کرد و برد به یک اتاق تاریک که یک رختخواب دو نفری در آنجا گذاشته بودند و شروع کرد به لخت شدن... (صفحهی ۳۲)
بعدها بود که فهمیدم آخ و اوخ زنها وقتی از دست مردشان کتک میخورند با آخ و اوخشان وقتی تو بغل مردهاشان هستند، هیچ فرقی ندارد... (صفحهی ۶۶)
پس از خواندن کتاب با خودم فکر میکردم جدای از این شاهبیتهایی که بهقول کتابفروش «باحال» بود، «بیمار مقیم» از لحاظ ادبی چه جذابیتهایی دارد. من اصلا مخالف استفاده از اروتیسم در ادبیات نیستم. اصلا استفاده از کنشهای اروتیک در اثری که رمان نامیده میشود تقریبا ناگزیر به نظر میرسد. اما آیا اثر جدا از کنشها نباید جذابیت دیگری داشته باشد؟
بیمار مقیم در سلول مرگ
بیمار مقیم داستان مردیست که به جرم قتل سه نفر در آستانهی اعدام قرار دارد. بعدها متوجه میشویم که او پدرش، یک معلم تاریخ و یک جوان شهرستانی را، که همگی مبتلا به سرطان لاعلاج بودند، در بیمارستانی که خودش در آنجا کار میکرده به قتل رسانده است. تفاوت او با قاتلهای دیگر در این است که انگیزهی او از قتل قربانیان، با انگیزههای متداول برای قاتلین فرق میکند. اگرچه در پایان کتاب، در زندگی او با عقدههایی نظیر حرامزادگی مواجه میشویم که میتواند ریشهی رفتارهای خلاف قراردادهای اجتماعی او قلمداد شود. تا جاییکه شاید بشود گفت علیرغم صغرا کبراهایی که قاتل برای توجیه قتلهایش میچیند، اما دلیل اصلی قتلها نه اعتقادات عجیبش دربارهی مرگ و زندگی، بلکه عقدهی کهنهایست که از پدرش به دل دارد. کما این که در همان ابتدای کتاب از قول او میخوانیم: اگر پای پدرم وسط نبود محال بود آن دو نفر دیگر را هم بتوانم بکشم.
او در لابهلای حرفهایش میکوشد گذشتهاش را به مخاطب نشان بدهد و با تصویر کردن برشهایی از گذشته، زندگیاش را خلق کند. خواهر، پدر، یک دوست، وکیلی تسخیری و خانم روانپزشکی که میخواهد از نظر ذهنی او را برای مرگ آماده کند، به همراه یک زندانبان تمام کسانی هستند که از آنها نام برده میشود. ظاهرا آقای قاتل هیچ تعلقی به زندگی ندارد و با تمام مفاهیمی که در زندگی تعریف شده مشکل دارد. اما بهطرز برقآسایی در دو فصل آخر، به زندگی دل میبندد و توی ذهنش دنبال کورسوی امید است. شاید اینبار زن (خانم روانپزشک) نقش امیددهنده را برایش ایفا میکند. اما خیلی زود به خودش میآید و منتظر مرگ میماند.داستان با این جملات تمام میشود: «آدمها با داد و فریاد به دنیا میآیند، با آه و ناله هم گورشان را گم میکنند. نباید مثل خالهزنکها آه و ناله کنم، فقط باید منتظر مرگم باشم».
رمان یا داستان بلند؟
«بیمار مقیم» نمیتواند رمان باشد. چرا که با هیچیک از مشخصههای رمان مطابقت ندارد. نویسنده در این اثر ۸۰ صفحهای نتوانسته هویت فردی یک انسان را در اثر خود خلق کند. در شروع داستان، اندک شباهتی با رمان «بیگانه» اثر آلبر کامو دیده میشود. اما دیری نمیپاید که سلیمانی راهش را جدا میکند. او دنبال انگیزههای روانشناختی شخصیت اصلی کتابش را میگیرد. قاتل در واگویههای ذهنیاش به گذشته نقب میزند اما نویسنده بیش از آنکه زندگی شخصیتش را در این تکگوییها خلق کند، صرفا به فلسفهبافی میپردازد. درست است که داستان در سلولی انفرادی میگذرد، اما بازگشت ذهنی قاتل به گذشته امکان کنش داستانی را فراهم میکند. با این حال، نویسنده نمیتواند از این تمهید بهره بگیرد. معلوم نیست که آقای قاتل چرا در زندان اینقدر دربارهی همه چیز، از زن و زندگی و مرگ گرفته تا شب و روز و معاشقه و سرنوشت انسان در جهان و... اظهارنظرهای فیلسوفمآبانه نیست. نویسنده به هیچوجه از خلق پوچی شخصیت اصلی داستان بر نیامده است. برای آفرینش پوچی نیازی نیست که شخصیتهای داستان به زمین و زمان فحش بدهند و همه چیز را بیمعنا خطاب کنند. سردمداران ادبیات و هنر ابزورد نیز هیچگاه اینگونه عمل نکردهاند. «مستاجر جدید» اثر اوژن یونسکو، نمونهای خوب از اثری ابزورد است. مستأجر جدید دارای شاخصههای اثری ابزورد است: مستاجر تازه از راه آمده، در موقعیتی که نویسنده ایجاد میکند، در فضایی پوچ قرار میگیرد. اما بیمار مقیم فاقد پرسپکتیو است. جملاتی دریارهی زندگی و مرگ، که علیرغم تعریف جغرافیایی فضاها و مکانها، فضا و مکانی داستانی خلق کند که در آن شخصیت شکل بگیرد. رمان، بهعنوان اثری که در آن هویت فردی انسان خلق میشود، تعریفش را بیش از هرچیز مدیون همین آفرینش است. خیلیها میتوانند دربارهی خیلی از اطرافیانشان بنویسند، اما رمان زمانی خلق میشود که شخصیتها از خلال نثر شکل بگیرند؛ نه اینکه نویسنده از آنها بگوید. بیمار مقیم صرفا مجموعهای از جملات قصاریست که شدیدا ردپای نویسنده در آنها به چشم میخورد. جملاتی که از زبان یک قاتل بیان میشود تا مبادا مخاطب بفهمد که اینها تراوشات ذهنی نویسنده دربارهی جهان است. هرچه باشد مثل اینکه قاتلها و دزدها هم دست کمی از نیچه ندارند!
قبل از پی نوشت: چند سوال
آیا نمیتوان هم به شیوهی تکگویی ذهنی نوشت و هم کنش داستانی خلق کرد؟ آیا نویسنده کارش فلسفهبافی از زبان شخصیتهاست؟ کدام اثر مدرن و پست مدرن برجسته را سراغ دارید که به جای قصهگویی، فلسفهبافی کند؟ ویرجینیا وولف اگر میخواهد قصه بنویسد «سالها» را مینویسد و وقتی میخواهد خود، بی واسطه دربارهی پیری بیندیشد «اتاقی از آن خود» را مینویسد. وونه گات هم، بهعنوان نویسندهای پست مدرن، ترجیح میدهد پشت نقاب شخصیتهایش همهچیزِ دنیایی جدی را به مسخره بگیرد. کدام نویسنده چنین بلایی سر شخصیتهایش میآورد؟
پینوشت
فرض کنید آن جذابیتهای «باحال» قضیه را از کتاب حذف کنیم. داستان را بدون آب کمر و آخ و اوخ زن توی بغل مرد بخوانیم. آنوقت فکر میکنید بیمار مقیم چقدر جذابیت داستانی دارد؟ احمدرضا احمدی، شاعر، زمانی در یکی از مصاحبههایش گفته بود: آرزو میکنم تا زمانی مشکل سانسور برطرف شود؛ تا مشخص شود که خیلیها حرفی برای گفتن ندارند. (نقل به مضمون)
و سوال آخر:
ققنوس یکی از ناشرین بسیار معتبر در زمینهی عرضهی آثار ارزشمند داستانیست . آثاری که شاید به مذاق من و شما خوش نیاید اما به هرحال آثار قابل تأملی هستند.نمیدانم چطور این ناشر معتبر تن به انتشار کتاب بیمار مقیم، با لیبل رمان، داده است.