گروه انتشاراتی ققنوس | فریب نخستین صفحه‌هایادداشتی کوتاه بر رمان «آفتاب‌پرست نازنین»: فرهیختگان
 

فریب نخستین صفحه‌هایادداشتی کوتاه بر رمان «آفتاب‌پرست نازنین»: فرهیختگان

فرهیختگان

نه، نمی‌توان بی‌طرف بود. یا اگر به‌عنوان یک خواننده حرفه‌ای و منتقد کم و بیش علاقه‌مند به نویسندگانی که آفرینش‌های ادبی‌شان، نتیجه عرق‌ریزی روح‌شان است، کتابی را دستت داده‌اند که بخوانی، وارد معرکه شده‌ای تا نقدی منسجم و کمتر به خطا رفته بنویسی. 
 
بنابراین باید طعم تلخ‌غیظ را بچشی و منتظر عاقبتش هم باشی و اگر، نقد را بر پایه تعریف و تمجید و این حرف‌ها، که در روز و روزگار ما مرسوم است بنا بگذاریم، آنچه نوشته می‌شود ورق پاره‌ای است که بسیاری از کسان، نان و پنیرشان را لای آن می‌گذارند. نه، من اهل این خودی بودن نیستم که هزار تا قسم هم که بخورم، دُم خروسم پیدا باشد. بنابراین طعم تلخ (نمی‌خواهم بگویم دشمنی) را می‌چشم و پای عاقبتش هم می‌نشینم تا نویسنده را به لابه‌لای صفحه‌هایش دعوت کنم تا یک بار دیگر آن را بخواند و درس بگیرد برای نوشتن‌های بعدی‌اش که، گمان می‌کنم باید مدتی صبر کند. 
به صفحه ۱۰۷ رمان نگاه می‌کنیم؛ (تاکید‌ها از من است): 
«وقت شرط‌بندی کفش‌هایی را که می‌بردند، نخ می‌کردند می‌انداختند گردن‌شان و طوری راه می‌رفتند که انگار تو مسابقه هوش مصنوعی [؟] برنده شده‌اند و مدال‌شان را انداخته‌اند گردنشان. تمام وقت‌شان یا به شرط‌بندی می‌گذشت یا به تاخت زدن لنگه کفش‌هایشان: یا مشغول شرط‌بندی بودن یا تاخت زدن لنگه کفش‌هایشان [؟] با رادیو، سی‌دی، پیپ و چیزهای دیگر. لنگه کفش‌ها برای آنها یک جور سرمایه و پول نقد حساب می‌شد. اوایل بچه‌های عراقی، افغانی و محلی [یعنی کجا؟] زیاد با هم دعوایشان می‌شد. می‌افتادند با سنگ و چوب و شیشه به جان هم و بعد شرط‌بندی سر کفش، پیرهن، کت، جوراب و حتی زیر شلواری، شورت و دمپایی و... جای دعواها را گرفته بود. نمی‌خواستند گیر پاسگاه بیفتند: افغانی‌ها بیشتر از بقیه تو دعواها کوتاه می‌آمدند: برای همین بیشتر شرط را می‌بردند: دعوا نمی‌کردند چون می‌ترسیدند گیر بیفتند و برشان گردانند افغانستان. حالا دیگر وقتی سرآستین پیراهن‌شان [؟] شرط می‌بستند و می‌بردند این آستین پیراهن طرف نبود که می‌کندند و می‌بردند، بلکه یکجور کندن دست طرف [؟] و بردن بود. اگر کارشان به زد و خورد می‌کشید باید می‌رفتند از آنجا [کجا؟]، تو شهر کار نبود.» 
با دریغ و تأسف از یک ویرایش نسبتا قابل قبول، باید بگویم خواننده‌ای مثل من، از این تکه‌های چندین صفحه‌ای، این ذهن سرکش و مالیخولیایی حاکم بر داستان هیچ سر در نمی‌آورد جز آنکه مراقب باشد دوباره به این سردرگمی، آشفتگی و اطناب گرفتار نشود و اگر شد، آنها را نخوانده بگذارد و بگذرد، که نمی‌شود. باید همه‌اش را خواند. حتی اگر داستان وطن نوشته محمدحجازی را به‌خاطرت بیاورد. 
گاهی حتی در فجیع‌ترین صحنه‌ها، محمدرضا کاتب، شوخی‌اش گل می‌کند و باز مطلب، رو به آشفتگی می‌گذارد (صفحه۱۱۲) عین همین تکه پراندن‌های بی‌مورد را می‌شود در صفحه ۴۰ خواند، آن هم وقتی دارد یکی از شخصیت‌های خوب پرداخته شده و استثنایی رمان ( امان) را توصیف می‌کند، باید دست مریزادگفت. روز روزگار ما نیست وگرنه پیش از دادن مجوز به این کتاب، توصیه می‌کردم بروند ۱۵۰ صفحه‌ای از این رمان را درآورند و جملات از این دست را هم اصلاح کنند. 
۱- مریم دیگر آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. مثل قاطری نگاهم می‌کرد که آن بار روی پل یک مو از دمش را کنده بودم و آن قاطر ناکس به‌خاطر یک موی ناقابل چنان لگد جانانه‌ای پرانده بود که اگر بادش به کسی می‌گرفت او را می‌کشت. (ص۶) 
۲- زنگ ساعت زود تمام شده بود و باز زنگ می‌زد. (ص۲۳) 
۳- کاپشن خودم را که عمه برایم خریده بود زیر پالتو می‌پوشیدم، چون رنگ قرمز جیغی داشت. (ص۳۱) 
۴- آب آنقدر سرد بود که آدم می‌فهمید مردن خیلی هم بامزه نیست. (ص۳۰) 
آیا این دیالوگ‌های آدم‌هایی است که ذهنی بیمار دارند؟ بنابراین مسوولیت این تزلزل و بی‌ثباتی شخصیت‌هایی که پرداخته نشده‌اند و گرفتار ذهنیتی عقب مانده‌اند، با چه کسی است؟ در صورتی که یکی از همین آدم‌ها در صفحه ۳۰ در کمال تندرستی عقل، احساسات و عواطفش را اینچنین بروز می‌دهد: 
«بلند شدم تا بروم سمت پنجره که تخت دوباره به صدا افتاد. نمی‌دانم داشت باز چی می‌گفت. رفیق بدی نبود، یک خورده زیادی فضول و پرحرف بود فقط. پرده را کشیدم کنار ببینم چه ساعتی است اصلا. اتاق کمی روشن شد: آسمان گرفته و چرک بود. یک صبح برفی کم‌جان و بی‌نور دیگر بود. چه چیز این دنیا باید فرق می‌کرد؟ منتظر چه بودم واقعا: که مثلا یک روز از خواب بلند شوم، پرده را بزنم کنار ببینم مثلا از آسمان دارد کفش قرمز می‌بارد.» 
این بخش از رمان در عین حال که مرا به یاد رمان کافکا در کرانه می‌اندازد و آن باریدن ماهی از آسمان است، تنهاترین جایی از رمان است که در حاشیه‌اش می‌نویسم «فوق‌العاده» و بعد ناگهان آواری از جملات از این دست سرم خراب می‌شود. 
۱- مثل سیب نصف شده‌ایم فقط او دو سال از من بزرگ‌تر است. شوهر او بعثی بود. این عکس را هم حتما [؟] (ص۶۷) 
۲- اصلا به هم شبیه نبودند ولی خیلی شبیه بودند چون هیچ کدام‌شان را ندیده بودم. (ص۹۰) 
۳- چیزی تویم بود که به روی خودم نمی‌خواستم آن را بیاورم. (ص۱۰۹) 
۴-۵-۶-۷.... 
البته لزومی ندارد که از توصیه ارسطو در داستان‌پردازی معاصر استفاده کنیم. اما در هر حال داستان، آن هم رمان، باید از یک پی‌رنگ منسجم پیروی کند تا بتوان شخصیت‌ها را به همان‌گونه که ذات آنهاست پروراند و سرنوشت رمان را به دست آنها سپرد تا در فضا و مکان منطقی، به همان جهتی حرکت کرده و با همان شیوه‌ای عمل کنند که خواننده ناگزیر از پذیرفتن حقیقت پنهان و آشکار آن واقعه‌ای باشد که کلیت قصه بر آن بنا نهاده شده است. 
رادیوی چندکاره. (ص۷۵) و چراغ چندکاره (ص۸۲) را هرگز نتوانستم تصور کنم. و دیالوگ‌های بد. عدم طرح دقیق از جغرافیای سرزمینی که داستان در آن اتفاق می‌افتد. خشونت بیش از حد و به زحمت توجیه شده آدم‌های داستان: فام و اکسیر و... که گاهی خود نویسنده هم وسط می‌آید تا به نحوی آن را به خواننده بقبولاند که البته موفق نمی‌شود. اطناب و پرحرفی‌های آزاردهنده‌ای که نمونه‌اش را می‌توان از صفحه ۱۵۲ آغاز کرد و تا انتهای صفحه ۱۵۵ به پایان رساند. بی‌سرانجامی و درهم‌ریختگی داستان که از صفحه ۳۰ شروع می‌شود. (این ۳۰ صفحه اول است که آدم را مجذوب این رمان می‌کند و گولش را می‌خورد) نویسنده قادر نیست از گسترش آشفتگی‌ها بکاهد و آن را جمع و جور کند و دست از این بازی‌های کلامی بی‌ربط بردارد، توجه کنید: «برای همین مثل خودش کلمه «دار» را طوری گفتم که طناب آن دار را هر احمقی که فقط یک بار عروسی کرده بود دور گردن خودش حس کند.» (ص۵۳) 
تلاش محمدرضا کاتب در این رمان به قول یکی از منتقدان برای دست یافتن به پست‌مدرنیسم بی‌نتیجه مانده است. آنچه در رمان هیس اتفاق افتاده در اینجا از آن هیچ خبری نیست. شخصیت‌های علیل، خشونت‌های بی‌دلیل و تا حدی خنده‌دار، ریخت درهم‌آشفته داستان و عدم‌قاطعیتی که معلول داستان‌پردازی ناروای نویسنده است، برای خواننده رمان هیچ توانی باقی نمی‌گذارد تا آن را به پایان برساند. 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه