«برای رسیدن به گنج، اول باید نقشهاش را از توی بطری بیرون بیاوری. پایان»
این آخرین جمله یک کتاب است برای رسیدن به نقطه پایان، برای کامل کردن نتیجه اخلاقی یک کتاب؛ کتابی که نتیجه اخلاقیاش این است: «این بار میدانستم خیال و بازی و خاطره دوستی از خود دوستی ماندگارتر است.» اما آیا خوانندههای کتاب نوجوان دنبال نتیجه اخلاقی هستند؟
البته که نیستند، یعنی هستند اما نیستند. منظورم این است که دوست دارند خودشان نتیجه اخلاقی را پیدا کنند و مثل کسی که گنج را پیدا میکند و چشمهایش از فرط شادی برق میزنند و مثل سکههای طلا میدرخشند. پس لازم نیست کسی زل بزند توی چشمهای ما و پند و اندرزمان بدهد که: عزیز جان! برای رسیدن به گنج اول باید نقشهاش را از توی بطری بیرون بیاوری. چون ممکن است از او بپرسیم: خیلی ممنون، اما برای رسیدن به بطری چه کار باید بکنیم؟
به نظر من که برای رسیدن به بطری حاوی نقشه راههای زیادی وجود دارد. هر کس هم از راه خودش میتواند برود و به بطری برسد. پس زیاد به حرف نویسندهها نمیتوان گوش داد. بیشتر باید به داستان نویسندهها توجه کرد.
و اما داستان؛ کتاب «سه ترکه بر دوچرخه: من، میمون و پدر» داستان ساده و خوبی دارد. آنقدر ساده و صمیمی که اولش احساس میکنی داری خاطره میخوانی، خاطره کودکیهای ندا کاوسیفر. اما چیزی که تو را از خاطره جدا میکند، حرفهایی است که نویسنده لابهلای داستانش میزند مثل: «شما هنوز نمیدانید این جناب قهرمان چه شکلی است. حق با شماست. جایش دو پاراگراف بالاتر است. اما فرقی ندارد، اگر شما داستان من را چند بار بخوانید دیگر جای معرفیاش تفاوت نمیکند.»
سه ترکه بر دوچرخه سه شخصیت اصلی دارد. من یعنی دختری که داستان را تعریف میکند، میمون حیوانی است که چند روزی مهمان راوی داستان میشود و پدر که نیاز به معرفی ندارد، پدر راوی داستان است که دخترش را به باغ وحش میبرد که با حیوانها بیشتر آشنا بشود. آن هم چه باغ وحشی! یک باغوحش درب و داغون و کثیف با چهار تا حیوان بینوا. حیوانهایی مثل: شیرهای خوابآلود، میمونهای الکیخوش، زرافه خانم گردن دراز، خرس غمگین و چند تا خزنده و درنده دیگر.
از آنجا که بعضی دوستیها باعث خیر هستند و بعضیها مایه دردسر، دوستی «پدر» با رئیس باغوحش باعث میشود که «من» صاحب یک «میمون» بشود و ماجرای اصلی «من، میمون و پدر» شکل بگیرد. این سه عنصر با یکدیگر مشکلی ندارند، پدر دخترش را دوست دارد و دختر زبان میمون را میفهمد، مشکل موجود چهارم است که خیلی نازنین اما کمی جدی و رسمی است و آن موجود نازنین کسی نیست جز مادر. او خانه تمیزش را با دنیا هم عوض نمیکند: «همین امروز برش میگردانید توی همان خراب شدهای که پیدایش کردید.»
بیچاره میمون کوچولو که دنیای آدمها را نمیشناسد. توی بغل بابا از آن کارهای بد بد میکند، برگهای درخت فیلکوس را میخورد و همه چیز و همه جا را به هم میریزد. از همه بدتر راز گنج پدر را برملا میکند و باعث رسوایی او میشود.
گفتم گنج یادم به جملههای پایانی کتاب افتاد و آن نتیجه اخلاقی داستان: «برای رسیدن به گنج، اول باید نقشهاش را از توی بطری بیرون بیاوری.»
راستی برای رسیدن به بطری باید چکار کنم؟ کاش نویسنده این را هم میگفت.