.............................
خبرگزاری مهر
دوشنبه 6 بهمن 1399
.............................
به گزارش خبرنگار مهر، رمان «ساکن خیابان بهشت» نوشته مریم رجبی بهتازگی توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شده است.
اینکتاب دربرگیرنده یکداستان اجتماعی و روانشناختی درباره زنان و مشکلات زندگیشان در جهان امروز است. شخصیتهای اینقصه، راویتگر رنجی هستند که در وجودشان ریشه کرده است. هرکدام از آنها هم قهرمان زندگی و داستان خود هستند.
عشق و بهطور همزمان فقدانش ازجمله موضوعاتی است که در اینکتاب به آنها پرداخته شده است. راوی داستان، زنی سیوچندساله است. او یکپزشک موفق در اداره پزشکی قانونی است و در کودکی مشکلات و سختیهایی داشته که بر سالهای بزرگسالیاش تاثیر میگذارند. او در شرایط اکنون و زمان حال، بهخاطر شغلی که در پزشکی قانونی دارد با آدمهای مختلفی روبروست و مشکلات متنوعی را به چشم میبیند اما از دست گذشته خود هم رهایی ندارد...
«ساکن خیابان بهشت» در ۱۶ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
سعید از پا درآمده بود، شده بود شبیه شبی که لیلا خودکشی کرده بود. آشفته و سردرگم. موهای جوگندمیاش سفیدتر شده بود. این دومین پاکت سیگارش بود از سر شب تا حالا، حالا که پنج صبح بود و من و سعید نشسته بودیم در اتاق معاینات اورژانس بیمارستان. دکتر کشیک از من نپرسید چه کسی کوبیده توی بینیام و صورتم را کبود کرده. چه اهمیتی داشت برای او که بداند شوهرم دستش را مشت کرده و کوبیده توی صورتم. از نظر او بینیام شکسته بود و نیاز به گچگرفتن داشت. دکتر کشیک بینیام را تامپون کرد تا خونریزیاش بند بیاید، بعد گرافی را گذاشت در نگاتوسکوپ و با نوک خودکار اشاره کرد به خط ظریفی روی استخوان بینی و گفت: «شکسته، باید گچ بگیرمش، ولی صبر کن ورمش بخوابه بعد.»
سعید مشت کوبید به دیوار و از اتاق معاینه رفت بیرون. سرم گیج میرفت، احساس میکردم بینیام شده اندازه توپ فوتبال و سنگینیاش روی صورتم فشار میآورد. رفتم بیرون. سعید نشسته بود روی صندلی در سالن انتظار اورژانس. نشستم کنارش. گرافی را گذاشتم روی زانویم و مدتی بیحرف ماندیم. حواسم رفت پی مرد جوانی که زن باردارش را کمک میکرد تا روی ویلچر بنشیند. تامپون بینیام دیگر جا برای جذب آنهمه خون نداشت. خون از لابهلای تامپون نشت کرد بیرون و قطرهای از آن چکید روی گرافی که در دامنم بود. صدا کرد چیکچیک. صدایش به چکیدن قطره بیمقدار آبی از شیر کهنهای میمانست. سعید خون را با سرانگشتانش برداشت و انگشتش را گرفت بالا به سمت نور مهتابیهای سقف. انگشت را چرخاند و زل زد به سرخی خون. «من زدمت الهه. نگا این خون دماغته.»
اینکتاب با ۱۸۹ صفحه، شمارگان ۴۹۵ نسخه و قیمت ۲۸ هزار تومان منتشر شده است.