رودریگو، بجز زنش، پرز را هم کشته است و حالا بارانی که بیوقفه میبارد فاصله میان او و مجازات است. رودریگو خسته است؛ ماریا، که شاهد خواسته و ناخواسته خستگیهای اوست، خسته است؛ پلیسها هم خستهاند؛ شاید پرز و زن نوزدهساله رودریگو هم از آوار این خستگی به انتهای آن گاراژ خلوت گریخته بودهاند. در ساعت ده و نیم یک شب تابستانی همه خسته در چنبره سرنوشتی ناگزیر به زوال زندگی یک زوج مینگرند؛ اما زوال تمامی ماجرا نیست؛ چرا که جوانه عشقی از میان این ویرانه سربرآورده است.