منبع: مجله جهان کتاب شماره ۹ و ۱۰
آذر و دی ماه ۱۳۹۷
.....................
«زن» در روایتهای بلقیس سلیمانی
معصومه علیاکبری
«گاهی که خیلی فیلسوف میشود میگوید اصلاً خودش هم انسان مرزی است. سالهاست روی مرز شهر و روستا یا سنّت و تجدد، روشنفکر و عامی، حتی زن و مرد ایستاده.»
- بلقیس سلیمانی از آن نویسندههایی نیست که روایتهایش در چارچوب ذهنیِ یک فرد بگنجد، یا شخصیتهای اصلیاش فقط در فاصلهٔ میان گذاشته و حالِ خود رفتوآمدی نوستالژیک داشته باشند. این نکته مهم است، چون شخصیتهای اصلی و محوری رمانهای او زنان هستند؛ از اولین رمانش بازی آخر بانو تا آخرین رمان کنونیاش آن مادران، این دختران. «زن»های او اهل فمینیستبازی نیستند. حسرتی هم اگر دارند که دارند، آن را متوجه مردان نمیکنند. رمانهای سلیمانی میدان ستیز زن – مرد نیست. تنها جایی که میتوان ردّپای انتقام زنانه را از پس پشت روایت بیرون کشید، شب طاهره است. طاهرهای که مجبور میشود برای دل کندن پدرش از دنیا و با خیال آسوده مردنش به عقد پسرعمویش در آید. پسرعمو، بیهیچ نگاه و لمس و سخنی، پس از مراسم ترحیم پدر طاهره، از گوران و کرمان و ایران میگریزد به عراق به همراه مجاهدین، و طاهره میشود یک بیوهٔ ناکام. او انتقام میگیرد اما نه از احمد بلکه با لو دادن هماتاقیهایش در خوابگاه دانشگاه تهران، وقتیکه دو بیت شعر سیاسی از آنها میشنود. جز در این مورد، زنان سلیمانی اهل انتقام نیستند. اما اهل بازی هستند و چهبسا که حرفهای هم بازی میکنند. در این بازی نویسنده نیز مشارکت دارد. گاه این بازیها شوکآورند و صورناپذیر اما بخشی از رویهٔ خشن و سخت زندگیاند، مثل زلیخا در مارون وقتیکه برای پس گرفتن شوهرش طبق یک رسم خشن، دخترک هفتماههاش را بر سر دست بلند میکند و پیش پای شوهر و هوویش بر سنگفرش حیاط میکوبد. و همراه شوهری که پس گرفته است، جنازهٔ طفل را در گودال مارون میاندازد. گودالی که در طول روایت معلوم میشود مرکز همهچیز است: مرکز انقلاب، خیانت، سیاست، گودالی پُر از همهچیز و پُر از هیچ. گودالی که گویی قبرستان همهچیز است. همانطور که گفته شد، نویسند گاه با راویانش وارد بازی میشود. یک بازی تروتمیز بیآنکه خواننده بویی ببرد، مگر آنکه نویسنده خود بخواهد که بنا به مصلحتی یا توصیهای که احتمالاً نشان از بازی ممیزی دارد، بازی را با بازی دیگری تمام کند و امکان گشودهای در اختیار خواننده بگذارد تا بنا به تجربهها و خاطرات و احساسات شخصی خودش آن را تفسیر کند.
بازی آخر بانو که اولین رمان نویسنده است و میتوان گفت همچنان در میان دیگر آثارش میدرخشد، زمین یک بازی است، اما نه یک بازی زنانه؛ همانطور که گفتم سلیمانی نویسندهای زنانهنویس به مفهوم فمینیستی کلمه نیست. اگرچه یکی از دغدغههای اصلیاش روایت زندگی زنانی است که در محاصرهٔ سنّت و عُرف مردانهاند. شاید بهتر باشد به جای سنّت در رمانهای سلیمانی از عُرف مردانه بگوییم. به این دلیل که نشانههای سنّت در قالب شناختهشدهٔ امروزیاش، یعنی نشانههای تشرّع، بر جوانب بهخصوص ظاهری زندگی روزمره زنان نمود ندارد. زنان سلیمانی معمولاً باجَنَم هستند و با روحیهای خشن بیرون از خانه حضور کاری دارند و پابهپای مرد خانه و بلکه بیشتر از او مسئول تأمین خرج خانه و امرارمعاشاند؛ مثل زلیخا و خاتون در رمان مارون. با این یادآوری که خاتون درست در نقطهٔ مقابل زلیخا است. خاتون دخترک نوجوانی است که مورد تعرض(؟) معلم شهری مدرسه قرار میگیرد بیآنکه احساس تعرض کند. او آن واقعه را عشق میدانسته، اما... و پس از واقعه سکوت میکند و خانهنشین میشود و قالی میبافد و قالی میبافد. زنان سلیمانی تا وقتیکه در خانهٔ پدرند به عنوان یک جنس دوم پذیرفته میشوند، هم از جانب خودشان و هم از جانب جامعه؛ مثل همین خاتون در مارون، طاهره در شب طاهره. اما گلبانو در بازی آخر بانو این قاعده را میشکند و وارد بازیای میشود که دیگران شروع کردهاند. اگرچه رویهٔ جنس دومی را همچنان حفظ میکند اما در کُنه بازی او یک منفعل نیست. او حتی اگر نتواند قواعد بازی را عوض کند میتواند زوایا و زدوبندهای پنهان بازی را نمایان سازد. مهمتر از آن، میتواند بازی بودن بازی را لو بدهد و کار نویسنده را آسان میکند تا بتواند دست بعضی از واقعیتها را رو کند و بازیهای پشت پرده را آشکار سازد. همانطور که گاه رمان میتواند امر واقعی را در قالب بازی ادبی بازسازی کند، زنان قصههای سلیمانی هم میتوانند در قالب شخصیتهای بازیخورده، بازیدهندهای رند و زیرک باشند و هرگز خیال خواننده را از جهت مواجهه با واقعیت یا تخیل تخت نکنند و او را روی مرز خیال و واقعیت در تعلیق نگهدارند. ناگفته نباید گذاشت که این بازی در رمانهای سلیمانی روی یک مرز دیگر هم راه میرود. مرز میان بازی تقدیر و بازی انسان. زنان جوانِ به میانسالی رسیدهٔ او هنوز بهتمامی خود را از بازی تقدیر نرهانیدهاند و یکسره تن به نقش فعال مایشاء خود در بازی ندادهاند. روی لبهٔ این مرز با زندگی درمیافتند. یک وجه از بازی آخر بانو چنین حکایتی دارد.
2. زنان سلیمانی هیچکدام شهری و بهخصوص تهرانی نیستند. عموماً در مرز میانسالی است که رفتوآمدشان به گذشته و حال آغاز میشود. در جغرافیای واحدی به نام کرمان و گوران کودکی و نوجوانی پُرمشقّت را پشت سر گذاشتهاند و سرانجام راهی دانشگاه تهران شدهاند و با مردی از خطهٔ شمال ازدواج کردهاند. معمولاً ازدواجها ناپایدار و ناخرسند بوده و گاه تن به ازدواج دوم دادهاند و هیچکدام از آنها از زیر سایهٔ سنگین انقلاب و سیاست و سنّت بیرون نبودهاند. اگرچه همسران را معمولاً بهدلخواه برگزیدهاند اما این دلبهخواهی دیری نپاییده است. شوهران یا مردهاند یا سربهنیست شدهاند. این زنان یا بچه ندارند مثل ناهید در خالهبازی یا تکفرزند دارند مثل طاهره در شب طاهره و ثریا در آن مادران، این دختران. زنان محوری رمانهای سلیمانی با فعالیتهای سیاسی و دانشجویی مستقیم یا غیرمستقیم در تماساند و تجربههای کم و زیادی از نزدیک با مسائل و حرکتهای دانشجویی دارند. درنتیجه از جوانان دههٔ شصتاند که در دانشگاه تهران از کمی دور و کمی نزدیک دستی بر آتش دارند. از لحاظ ذهنی تا حدودی آرمانگرا هستند و عدالتطلب و آزادیخواه و ناسازگار با زندگی روزمره. اما همهٔ اینها نمیتواند کمک زیادی به خروج آنها از دنیای سنّتی و مناسبات عُرفی به سوی مناسبات مدرن بکند. رویهٔ زندگی آنها به کمک آرمانگرایی ذهنی و حضور در دانشگاه و شبهمدرن کمی مدرن میشود، اما عمق آن گویا تکانی نمیخورد. تناقض درونی و درگیریهای ذهنی و روحی از همینجاست که آغاز میشود. زنان او نه یکسر سنّتیاند و نه یکسر جسارت کندهشدن و پا نهادن به جهان مدرن را دارند. اگرچه بهمرور که نویسنده در هر رمانش به درون شخصیتهای اصلیاش نزدیکتر میشود، آنها را یک گام نزدیکتر میکند به توانایی کندن از سنّت. کندنی که شاید در کلام و ذهن آسان باشد اما در عمل و در وجدان بسیار سخت و چهبسا ناممکن به نظر برسد. کندهشدنی که میتواند به اندازهٔ یک تاریخ چندسدهای به طول انجامد نه چند دهه. هرچند که گاه یک بازهٔ زمانی چنددههای میتواند حاملِ بسیار فشردهای از تحولات چندسدهای باشد. همانگونه که ایران امروز را میتوان نمونهای از این کندهشدن جهشی دانست. جهشی که دوران جنینیاش را در طول چند سده طی کرده و اکنون نوبت زایمان دردناکش فرارسیده است.
زنان سلیمانی اما هنوز به چنان دردی نرسیدهاند. برای همین است که در آخرین رمان او، آن مادران، این دختران، ثریا، مادر تحصیلکردهای که دارد رسالهٔ فلسفیاش را دربارهٔ مرلوپونتی مینویسد (زنان اصلی سلیمان یا اهل فلسفهاند یا ادبیات)، رسیده است به درک هستیمندی مرزیاش. فهمیده است که او اکنون یک «انسان مرزی» است و حامل یک تناقض وجودیِ طاقتفرسا که گاه لذّتبخش و خوشایند است و گاه عذاب وجدان او را برمیآشوبد و شرفناکش میسازد. وجدانی که بر سر دو راه است. از یکسو دارد به عنوان یک زن تحصیلکردهٔ اهل فلسفه و ادب و فرهنگ نسبت به هستی زنانهاش آگاهی درونی پیدا میکند و به احساساتش مجال اظهار میدهد و از سوی دیگر و همزمان به عنوان زنی میانسال از بروز چنان احساساتی دچار شرم از خویش است. شرم و بیپروایی تا پایان رمان گریبان ثریا را رها نمیکند، بااینکه «ثریا» از ناهید (خالهبازی) جلوتر آمده و بدنش هم دارد در کنار روح برای خودش جایی باز میکند.
در اینجا بد نیست روی شخصیت ناهید تأمل بیشتری کنیم. ناهید به لحاظ طبیعت جسمانیاش یک زن کامل نیست. فاقد رحم و تخمدان است؛ پس قدرت باروری ندارد. و این یعنی که زن تحصیلکرده و کمابیش روشنفکر حیات پایدار ندارد. نسلش ادامهدار نیست. ابتر و ناقص است. هرقدر هم که بخواهد قدم در راه زندگی و مناسبات مدرن بگذارد و از خیر بچه و خانوادهٔ معمولی و تعریفشدهٔ زن – شوهر – فرزند بگذرد، موفق نمیشود. تن به ازدواج عاشقانه میدهد اما مجبور میشود با همسر دوم گرفتن شوهرش کنار بیاید و بچههای او را مثل بچههای خود بداند. همسر دوم خودکشی میکند و او دچار عذاب وجدان میشود. برای گریز از این عذاب وجدان از ایران هم میگریزد، به بهانهٔ ادامهٔ تحصیل. این آیا حقیقتاً گریز از عذاب وجدان است، آنگونه که زن دیگر داستان، حمیرا، میپندارد یا گریز از ناتوانی ماندن در موقعیت مرزیای است که خود ایجادش کرده است؟ آیا ناهید نمادی از تظاهر به زن مدرن و روشنفکر بودن است که تا انتها قدرت تحمل پیآمدهای چنان انتخابی را ندارد یا همانطور که حمیرا میگوید، مسئله مسئلهٔ نقص طبیعی در زن بودن ناهید است که او را به فرار میکشاند؟ شاید حمیرا روی دیگر ذهنیت ناهید است که اینقدر بیپروا او را سرزنش میکند و پتهٔ احساسات زنانه و ادراکات روشنفکرانهاش را روی آب میریزد: «برای زن زاییدن حرف اول رو میزنه، در همه جای دنیا. تو نزاییدی و چون نزاییدی از عالم و آدم کینه به دل گرفتی. یک مار سمّی شدی، یک مار سمّی خوش خطوخال که در خفا مثل اژدها فیره میکشد.» (ص 228)
«عجب دروغ بزرگی بود این جان (ژان) پل سارتر و بانوش سیمون دو بوار و کلّ فلسفه اگزیستانسیالیسم که ما "ما" میشویم. که من زن زاده نمیشوم؛ زن میشوم. گور پدر دروغگو. آخه زن، تو همون لحظهای که از شکم ننهجانت (حتی همون وقتیکه تو شکم ننهجانت بودی) و همه دیدند که اسباببازی پسربچهها را نداری، زن بودی. طبیعت تو رو زن آفریده، سرنوشتِ تو رو طبیعت رقم میزنه، نه این اجتماع مادرمرده که خودش روگرفتی از طبیعی و مناسبات اونه.» (ص 230) «این اجتماع مادرمرده» میتواند بهطور موقت تغییرات ذهنی و اعتقادی و زیستی ایجاد کند اما این تغییرات تا وقتی با یک خودآگاهی عظیم همگام نشود، عمر جاودانه پیدا نمیکند و باز همان طبیعت است که در استمرار تاریخ بازتولید میشود. این را حمیرا، همان روی دیگر ذهن ناهید، که سالیان سال مفقود و خاموش بود درمییابد و میکوبد توی سر و صورت روی دیگر ذهن ناهید. این بار ناهید است که خاموش و مفقود میشود تا آخر: «چرا فکر کردی آن شور و شر عدالتطلبی و آزادیخواهی مخصوص دوران جوانی مانع از بروز شخصیت واقعیاش میشود؟ ما ادامهٔ سرراست پدران و مادرانمان هستیم.» (ص 239). خالهبازی تقریباً با همین عبارتها به پایان میرسد. یعنی با شکستِ اگزیستانسیالیسم و سارتر و روشنفکر از طبیعت و تاریخ و پیروزی حمیرا بر ناهید. یعنی تبعیت ذهن از طبیعت و دنبالهروی از زندگی معمولی. درواقع، واقعیت بر ذهن متفاوتاندیشِ دگرگونخواه که تظاهر به عذاب وجدان میکند یا واقعاً دچار وجداندردی شده، چیره میگردد و او را از صحنه خارج میکند. این سکوت و خاموشی در جایی دیگر میشکند.
گویی چند سالی باید بگذرد تا ناهید مفقودالاثر سروکلّهاش پیدا شود با نام جدید ثریا در آن مادران، این دختران. ثریا هنوز بودنی ناهیدی دارد. اما از سارتر دل کنده است. رسیده است به مرلوپونتی. این فاصلهای قابلتوجه است. شاید نشانهای باشد از فرارسیدن درد زایمان، اما اگر در همین فاصله زایمان صورت گیرد، نوزادی ناقص متولد خواهد داشت و طبیعتی نامتوازنتر از ناهید خواهد داشت. «زن» در قالب ثریا هنوز فاصله دارد با آن زنِ مدرنی که زیستنی بدون عذاب وجدان، بدون دلهره و بدون توهّم خواهد داشت. زیستنی که مبتنی بر تعارض ذهن و بدن نباشد. تعارضی که آغازگر آن مادران یا این دختران است: «mind and body، دستهایش میلرزد، پاهایش میلرزد، ولی همچنان آن رفیق همیشگیاش فریاد میزند mind and body. رفیقش ذهن وراجش است که یکلحظه هم آرام نمیگیرد و حالا که میرود تا برای همیشه نه ذهنی بماند نه بدنی، باز هم تکرار میکند mind and body.» (ص 7). این تعارض هنوز به نفع ذهن است. ذهنی که بدنها را متعفن، مشمئزکننده، چندشآور و گاه خوفناک میبیند. ثریا زنی است که سلیمانی او را در دام مرلوپونتی میاندازد- یا او را در دام مرلوپونتی مییابد- به این امید که شاید به آن فرصت زایمان نزدیکش سازد. دامی که یک سرش در بدن است و سر دیگرش در دست ذهن. با لحظاتی که سلیمانی فراهم میآورد تا ثریا کمی با خودش بیپردهتر شود، دیوار میان ذهن و بدن ترک برمیدارد و حتی میتوان گفت در موقعیتهایی مثل زندگی متأهلانه دور از چشم خانواده و گورانیها، در خوابگاه دانشگاه تهران، این دیوار کمی فرو میریزد. بااینهمه تکلیفش چندان روشن نیست. هنوز لکههای شرم روی ذهن و روان و روحش چسبیدهاند و در مواقعی کاملاً علنی خود را نشان میدهند: «وقتی اولین بار از یکی از همکارانش شنید زن در عملِ زناشویی باید برای حقوحقوقش بجنگد خشکش زد. و بعدها وقتی آنا گفت نمیخواهد با مهرداد زندگی کند، چون از این زندگی لذّت نمیبرد، چون نمیخواهد بردهٔ جنسی باشد، نزدیک بود غش کند. همکارهایش مخصوصاً جوانترها در سالهای اخیر مدام از حق زن و خشونت جنسی حرف میزنند و او به سالهای دور، به اکبر فکر میکند که آدم عجولی بود و سر و ته هر کاری را بهسرعت هم میآورد. آن سالهای دور ثریا این احساس مغموم بودن را که حالا خیلی راحت زنها دربارهاش حرف میزدند، در رابطهاش با اکبر داشت اما بیشتر از آنکه اکبر را در این میانه مقصر بداند خودش را دستوپا چلفتی و خام میدانست و از آن مهمتر شرم را چاشنی عمل جنسی میدانست که عملی بهغایت خصوصی، پنهانی و حتی گناهآلود محسوب میشد.» (صص 99-100).
اگر در رمانهای پیشین سلیمانی زن تحصیلکرده و دانشگاهی بیشتر سر در هوای زیست سیاسی – اجتماعی داشت و آرمانهایش بشردوستانه بود، در آخرین رمانش نشانههای زیست مدرن را در زندگی فردی و احساسات شخصی میجوید. جستنی که شاید در انتها خواننده و نویسنده هر دو را میخکوب کند. اگر آرمانخواهیهای دوران دانشجویی و دههٔ شصت گریزان و بیگانه با لذّات طبیعی و جسمانی و جنسی بود، اکنون حتی اگر زنِ سلیمانی از آن آرمانها چشم نپوشیده باشد (که ممکن است پوشیده باشد) درصدد کشف و فهم لذّات ازدسترفته برمیآید، حتی اگر توأم با شرم و سرزنش درونی باشد. چرا ثریا در میانسالی به این ادراک میرسد و به سراغ مرلوپونتی میرود و خود را گرفتار منازعهٔ ذهن و بدن میکند؟ قطعاً مسئله آنگونه که آنا دخترش میپندارد نیست: «پیری و معرکهگیری مامان جان، یککلام بگو این مدرک کوفتی فوقلیسانس را برای افزایش حقوق بازنشستگیات میخوای و قال قضیه را بکن. این ادا و اطوارا چیه.» (ص 15). آنا نمیفهمد که مادرش در میانسالی به ادراک «زمان ازدسترفته» رسیده است. زمانی که بر روح و روان و جسم او رفته است و دارد طومار آن را در هم میپیچد. مرگ و بیماری هم درست مثل رابطهٔ جنسی برای او بر محور جسم میگردد. میانسالی و تجربهٔ سرطان، شتاب بیشتر مرگ را به او یادآوری کردهاند و اقتدار زمان را در فروپاشی بدن به نمایش گذاشتهاند: «روزی که لباس چهارخانهٔ بنفش بیمارستان تریتا را پوشید و خودش را در آینه برانداز کرد چهرهٔ پیرشده و رنجور خودش را نشناخت. یعنی این غدّهٔ لعنتی بدون درد در عرض یک ماه به این روز انداخته بودش؟ غدّه کاری نکرده بود. ترس و شنیدن صدای پای مرگ به آن روز انداخته بودش. چند روز بعد اسم آن لحظه را گذاشت لحظهٔ مکاشفه. لحظهای که فهمید بدنش حسابی ترسیده و آب رفته و تسلیم بیماری شده. لحظهای که خودش که انگار با بدنش بیگانه بود به بدنش توپید.» (ص 59) اما این تنها لحظهٔ مکاشفهاش نیست. هرجا که به حلاجی احساساتش میرسد، به مکاشفه هم میرسد، هرچند نه به آن روشنی و سرراستی ادراک مرگ و بیماری. بعضی مکاشفههای در ادراک لحظههای زندگی و امکان خوشی و لذّت است حتی اگر در موقعیت مرگ و ترحیم و تسلیت باشد. مثل وقتیکه وارد آپارتمان کاووس پسرعمو و عاشق دلخستهٔ دوران دبیرستانش میشود. وقتیکه به عنوان زن بیوه به خانهٔ آن مردِ زنمُرده پا میگذارد، حسی درونی او را امیدوار میکند به بازیابی فرصتی که به نام کاووس در جوانی از دست داده بود و درعینحال بیمناک و شرمگین میشود از پیدایی احساسی که حتی دخترش هم ردّ جسمانی آن را در سرخی گونههایش میبیند. اما این مکاشفه ماندگار نیست. انگار به تمامیت نمیرسد. ناتمامیاش شاید به دلیل تردیدی باشد که هنوز از جان و ذهن و روان زن سلیمانی بیرون نرفته است و او را از رفتوآمد نوسانی میان ذهن و بدن (mind and body) رها نمیکند بلکه با ایجاد توهمات ذهنی بدن را امری نامطلوب میبیند. تا حدی که میتوان گفت از این نظر زن سلیمانی گرفتار بیماری ذهنی شده است. توهمات هولآور یا متعفن هرجا که ثریا به بدن خود یا دیگری یا ارتباط احتمالی میان بدنها میاندیشد، به او هجوم میآورند. از آقابیژن همسایهٔ آپارتمانیاش گرفته با پیژامای چرک و بویناکش و نامههایی که درجا کفش ثریا میگذارد (آیا این هم توهم است؟) تا شیرینیهایی که دختران جوان در خانهٔ کاووس روی میز میگذارند و به او تعارف میکنند. این توهمات به صورت موجودات زندهٔ ریزودرشتی از سرو کول شیرینی و میز و آدمها بالا میروند و به سوی او حملهور میشوند.
این حضور دائمی توهمات در آخرین رمان کنونی نویسنده نشان میدهد که زن سلیمانی هنوز درگیرودار دوگانهٔ جسم – روح یا ذهن و بدن است. تصویر اصلی زن سلیمانی را نه در چهرهٔ آنا و حمیرا و فرزانه و ملکه بلکه باید در چهرهٔ آن دختر گورانیای جست که راهی دانشگاه تهران میشود با همهٔ پیشینهٔ گورانیاش. فلسفه یا ادبیات میخواند. با جمعهای سیاسی و انقلابی درمیآمیزد. زیر سایهٔ انقلاب و سیاست و روشنفکری میرود. تجربهٔ زیستنهای متفاوت و مستقل را پشت سر میگذارد و نمادی میشود از وضعیت فرهنگی - اجتماعیِ زنِ ایرانیِ دگرگونیخواه و ناخرسندی که بعد از پشت سر گذاشتن حداقل یک سده تلاش، هنوز که هنوز است تکلیفش با خودش روشن نیست. هنوز که هنوز است میهراسد از مواجههٔ تمامعیار با تن و روان و ذهنش. اما پا بهپای این ترسی که دارد در سایه رُسّ روح و روان چنان زنی را میکِشد و مرگی که دارد تن او را لهیده و پلاسیده میکند، یک زن دیگر که نماد نسل جدید است بیخیالِ این ترسها و توهمات دارد پیش میتازد و گوی سبقت را از مادران میرباید. چنین زنی دیگر یک انسان مرزی نیست و خود را از موقعیتهای تحمیلی میرهاند و کمتر دغدغهٔ دیگری را دارد و هیچ واهمهای ندارد که دست به انتخابی بزند که آن دیگری را، حتی اگر مادرش باشد، در شوک فرو برد. انتخابی غیرمعمول اما قاطع و نامردد. اما مسئله اینجاست که این تصویر، تصویر زنِ سلیمانی نیست. زنان سلیمانی هنوز هم چون انسانهای مرزیاند: «گاهی که خیلی فیلسوف میشود میگوید اصلاً خودش هم انسان مرزی است. سالهاست روی مرز شهر و روستا یا سنّت و تجدد، روشنفکر و عامی، زن و مرد ایستاده... او هم بهنوعی انسان مرزی است. نمیداند به کدام اردوگاه تعلق دارد.» (ص 111).