« زنان فراموش شده » قصهزنانی است که همراه کوچ تابستانی به ییلاق میآیند.زنی دراین میان ، نظارهگر کولیهای کنجکاوی است که دورشدن او را به تماشا نشستهاند : « مادر از همان آغاز که سایه پدر را بر نوک قله کوه میبیند ، میداند جفت خود ، مرد زندگیاش را یافته است . میداند مشک آب را که برداشت و به سوی او راه افتاد ، با خانواده و ایل وداع کرده است . میداند که اگر نتواند پدر را مجذوب خود کند راه بازگشتی ندارد . میداند به چشم کولیها و حتی پدر و مادرش او رفته است ، متعلق به مردی است که انتخاب کرده است . حتی میداند اگر نتواند پدر را با خود همراه کند چه باید بکند ، کجا باید برود ، اما نمیداند برای اینکه بتواند میل پدر را به سوی خود بکشد چه باید انجام بدهد . » مرد که مقاومت زن در دلش نشسته است ، خم میشود تا گوسفندی جلو پاهایش بر زمین بگذارد و پیشکش کند ، و زن خوشحال است که با شادمانی قبیله را ترک میکند . او سوگند خورده است که مثل ماه به شب ، به مرد خود وفادار بماند . اما . . . کوشان ، نویسنده نامآشنای مهاجری است که خوانندگان قصههای خود را دارد . داستانهای او حسی و واقعیاند ، خشم طبیعت و طغیان انسانها علیه جبر زمانه ، پسزمینه قصههای اویند . کتاب « زنان فراموش شده » روایتی از این ماجراست .