بهندرتها
بعضی وقتها سوالی در ذهنم زقزق میکند. برخی از کتابها را که میخوانم این زقزق شدیدتر میشود. مثل همین محلهی موشها. برخی از کتابها هم این زقزق را آرام میکنند مثل «کاکل قرمزی وسط کتاب خواندن پدرش میپرد». یا کتاب دیگری از کوین هنکس: «اولین ماه کامل بچه گربه». هم داستان را نوشته و هم تصویرهایش را کشیده. وقتی مجموعهی رنگین و شلوغ و پلوغ موشها را با ماجراهای مختلف آن میگذارم کنار این سیاه و سفید تنها و آرام و ساکت، سؤالم بیشتر قد میکشد و یا تندتر زقزق میکند و شدیدتر.
حیف که ناشر محترم پیشنهاد و معرفی مرا برای چاپ کتاب سیاه و سفید کوین هنکس رد کرد. من پیشنهاد کردم این تک کتاب متفاوت هنکس را هم کنار مجموعه موشها چاپ کنید. ایشان گفتند تک کتابها را چاپ نمیکنیم. مجموعهایها بهترند و فروش بیشتری دارند و مخاطب از آنها خوب استقبال میکند. «اولین ماه کامل بچه گربه»، سیاه و سفید است و تنها. هر چه اصرار کردم و دلیل آوردم، مقبول واقع نشد که نشد. هنوز هم میگویم حیف شد. فرصت خوبی از دست رفت. بدون آن که دلایل ناشر را رد کنم، میگویم گاهی وقتها باید پا را فراتر از این محدودهها و محدودیتها گذاشت. مثل چاپ تک اثر متفاوتی همچون: «کاکل قرمزی وسط کتاب خواندن پدرش میپرد» یا کتاب «تقتق ماااا گاوهایی که تایپ میکنند». برخی کتابها را لازم است چاپ کرد برای استقبال مخاطب و پرفروشی آن و در کنار آن برخی از تکآثار متفاوت و یگانه را هم باید چاپ کرد برای ارتقای سطح کیفی ادبیات کودک و پر کردن جاهای خالی. این داستان با برخی از نقاشیهایش در عروسک چاپ شد. اما کتابش فرصت دیگری بود برای دیدن و شناختن که از دست رفت. حیف شد. یکی از حیفهایش همین که شما میتوانستید آنها را بگذارید کنار هم و مقایسهشان کنید و سوال مرا هم بگذارید گوشهای از آنها تا بفهمید که آیا سؤالی بهدردنخور است و دورانداختنی؟ مثل دندانی که باید کند و انداخت دور. یا مثل دندانی که با زقزقاش، باید به آن توجه کرد. به آن نگاه کرد. باید روی آن کار کرد و...
عروسک سخنگو وقتی «اولین ماه کامل بچه گربه» را خواند و اصل کتاب را دید، کوین هنکس را شناخت. بعد رفتیم سراغ کندوکاو در پروندهاش. وقتی پروندهاش در عروسک چاپ شد هنوز آثار دیگرش را نخوانده بودیم و نمیشناختیم. معرفی برخی از کتابهایش را از زبان خودش و دیگران ترجمه کرده بودیم، اما هنوز نخوانده بودیم. شاید اگر اول مجموعهی محلهی موشها را دیده و خوانده بودیم، پروندهاش را کار نمیکردیم. محلهی موشها، مجموعهای جالب، رنگین، سرگرمکننده و آموزشی است. اما اولین ماه کامل بچه گربه اثری کاملاً متفاوت است. میدانید که عروسک مدام در حال جستوجو است برای پیدا کردن نویسندگانی که متفاوت میاندیشند و آثاری که خاص و منحصر به فرد هستند. اولین ماه کامل بچه گربه را از هر لحاظ که نگاهش کنید، یگانه و تازه است. هم از نظر تصویرگری، هم رنگ و هم داستانی که به آن پرداخته. در همان پرونده عروسک، مصاحبهگر از هنکس در مورد ماه کامل ... میپرسد. او روی همین مسئله تکیه میکند: تفاوت آشکار این کتاب با دیگر آثار نویسنده: «این کتاب از جهتی شبیه کتابهای قدیمی است. در عین سادگی بسیار باشکوه و باوقار است. چیزی که بهندرتدر کتابهای مصور امروزی میبینیم.» تکیه من هم روی همین کلمه است: «بهندرت» مقولهای که ناشران محترم کمتر به آن توجه میکنند: توجه به آثاری که نادرند و تک. هر جا را که نگاه میکنیم پر است از مجموعههای خوب و بدی شبیه محلهی موشها. این روزها ناشران روی چاپ این آثار با هم کورس گذاشتهاند. هر کدام سعی میکنند گوی سبقت را از آن دیگری بربایند. معترض این بخش و رونق کسب و کار کتاب و استقبال مخاطب نیستم. میگویم در کنار این سبقتگیریها گوشهچشمی هم به آثار خاص و منحصر به فرد داشته باشید. هر چند اگر منصف باشیم، ققنوس تنها ناشری است در ادبیات کودک و نوجوان که سعی کرده این گوشهچشم را داشته باشد و توازن را تاحد امکان حفظ کند. با چاپ تک آثاری از شان تن: «اریک و خرگوشها و کاکل قرمزی، یا مار و مارمولک از جوی کاولی و تقتق مااا ... و...
مجموعهی محلهی موشها را که بگذارید کنار اولین ماه کامل بچه گربه، خودتان متوجه خواهید شد. سادگی بسیار و شکوه و وقار در کنار زرق و برق رنگها و تصویرها و شلوغیها. محلهی موشها از جنس همان زرق و برقهایی هستند که نویسنده در مصاحبهاش آن را نفی میکند: «امروزه متأسفانه بیشتر کتابها پر زرق و برق هستند و بیشتر برای فروش و جذب مشتری منتشر میشوند.» اما متأسفانه خود کوین هنکس هم افتاده در همین بازاری که ظاهراً دوست نداشته. جملات هنکس خیلی سرزنشآمیزتر و منفینگرتر از جملات انتقادی من است. البته در حوزهی نظر و مصاحبه. بعد از جملات پیشین میگوید: «این مسئله (پر زرق و برقی کتابها و مشتری جذبکنی آنها) عصبانیام میکند.» چاپ شدن کتابهای پرفروش و پر زرق و برق، مرا عصبانی نمیکند. از چاپ نشدن آن «بهندرتها» متأسف میشوم. چون با این رویکرد حق انتخاب را از مخاطب سلب میکنیم. باید امکانات مختلف در اختیار مخاطب باشد تا او تصمیم بگیرد از کدامشان استقبال کند. کار درست، چاپ اولین ماه کامل بچه گربه در کنار محلهی موشها بود تا مخاطب خودش در آزادی نسبی، تصمیم بگیرد. هم آن را ببیند و هم این را. هم آن زرق و برق را و هم این سیاه و سفید ساکت و باوقار را.
از اعتراض گاوها تا اعتراض من
این همه نوشتم اما هنوز به آن سوال و زقزقش نرسیدهام. آخر انتقاد از چاپ نکردن این کتاب در گوشهای از ذهنم زقزق میکرد و باید نوشته میشد. چنان که چاپ نکردن ترجمهی بسیار خوب و درخشان رویا زندهبودی از کتاب «من ملاله هستم» هنوز که هنوز است آزارم میدهد و جریحهدارم کرده است. جایی حتماً مفصل از آن خواهم نوشت. ترجمههایی بسیار شتابزده و بد از این کتاب بینظیر چاپ شدند. لازم بود، ترجمهای دقیق و درست هم از آن چاپ شود، بهخصوص با در نظر گرفتن این مسئله که اولین کسی که در ایران ملاله را شناخت و معرفی کرد از طریق ترجمههایش در عروسک و با پیشنهاد عروسک، رویا زندهبودی بود. کتاب «من ملاله هستم» آنقدر مهم و ارزشمند بود که با ترجمهای خوب و دقیق چاپ شود تا مخاطب امکان دسترسی و مقایسه را داشته با شد. این قانون غلطی است که چون دیگران کتابی را چاپ کردهاند، ما چاپ نمیکنیم، هر چند این دقیقتر، درستتر و بهتر باشد.
اینها را نوشتم تا بگویم من تحت تأثیر گاوهای دورین کرونین هستم. من از داستانهای «بهندرت» و خاص تأثیر میپذیرم. وقتی گاوها و بعد از آنها، اردکها اعتراضشان را مکتوب میکنند و برای کشاورز میفرستند، من چه طور ساکت بمانم و ننویسم؟ تازه گاوها چند قدم از من یا ما جلوتر هستند. شاید هم شجاعتر و باشعورتر. آنها بعد از مرحلهی نوشتن و انتقاد و اعتراض، اعتصاب هم میکنند و به خواستههایشان میرسند. شاید اعتراض من هم به اندازهی تقتق ماااا گاوهایی که تایپ میکنند، اثربخش باشد.
برگردیم به زقزق اصلی. برگردیم به سطر اول و آن سوال سمج. محلهی موشها دوباره این سوال را تشدید کرد. چرا نویسندههای امروزی در دنیای مدرن و عصر رسانهها که سطح دانایی، خرد و آگاهی کودکان بسیار متفاوت است با گذشته همچنان برای نوشتن داستانهای کودک به سراغ حیوانات میروند؟ شاید برای بیان موضوعات تمثیلی و استعارهای این استفاده تا حدی قابل قبول و توجیهشدنی باشد. یا بخواهیم مسائلی را روایت کنیم که با حضور حیوانات و شخصیتهای جانوری، بهتر میتوانیم از پس آن بربیاییم. مثل همین داستان کاکل قرمزی وسط کتاب خواندن پدرش میپرد، اگر کاکل قرمزی را از روایت بردایم و به جایش یک دختر یا پسربچه بگذاریم، داستان به این شیرینی و طراوت از کار درنمیآید. طنزی که با شخصیت کاکل قرمزی چفت شده از دست میرود. اگر او را برداریم و به جایش کودک بگذاریم، داستان افت میکند. یا مثل کتاب کوچکی که چند سال پیش خواندم و هر سال هم بارها و بارها میخوانمش تا ببینم روزی میرسد که برایم کهنه و تکراری شود، تا حالا که نشده. به جرئت میتوانم بگویم هنوز هیچ کتاب تصویری کودکی تا این حد برایم شگفتانگیز نبوده. کتاب «ماه قشنگ من تولدت مبارک.» در این کتاب یک خرس تصمیم میگیرد برای تولد ماه یک کلاه بخرد. میخرد. و کلاه را به او میدهد. داستان با چند جملهی کوتاه و چند تصویر ساده ساخته شده. اما از آن اتفاقهای «بهندرت» است. در این کتاب اگر شخصیت خرس یا ماه را برداریم و به جایش هر چیز دیگری بگذاریم، کل داستان فرومیریزد.
اما به محلهی موشها نگاه کنید. بهراحتی میتوانید تکتک موشها را بردارید و به جایش شخصیتهای انسانی بگذارید. نه تنها بنای داستان فرونمیریزد که بهتر میشود و اثرگذارتر. حتی اگر بند دوم جملههایم غیرواقعی باشند و از نظر شما نادرست، همین که میتوانیم بهراحتی شخصیتهای غیرحیوانی را جایگزین کنیم، یعنی داستان جعلی است. واقعی نیست. شما در تکتک داستانها میتوانید موشها را از لیلی، چستر، وندل، آمبر و... حذف کنید و جایش کودک را بگذارید. پس چه نیازی داریم به حضور این همه موش.
شخصیتهای واقعی یا جعلی
نکتهی دوم زاویه نگاه کوین هنکس است. در مصاحبههایش بارها و بارها تکیه میکند بر روایت زندگی واقعی و مشکلات ریز و درشت زندگی از زاویه نگاه یک کودک؛ این مسئله را هم دیگران در مورد او گفتهاند و هم خودش: «توانایی هنکس در ورود به دنیای روزمرهی کودکان و درگیریها و تضادهایی که با آن مواجه میشوند، مثالزدنی است. او از اسبهای تکشاخ یا موجودات بیگانهی فضایی نمینویسد بلکه وارد زندگی عادی کودکان میشود و تلاش میکند تا به شناخت و درک عمیقتری از آنها برسد... هنکس با هنرمندی تمام به لایههای درونی زندگی کودک نفود میکند و با مهارت و توانایی خیرهکنندهای دربارهی افکار نهانی او مینویسد. او با کودکان حرف نمیزند بلکه قصهی زندگی واقعی آنها را مینویسد.» این جملات در عروسک هم چاپ شده است از قول منتقدین و کوین هنکس.
هنکس تأکید دارد که میخواهد بر زندگی روزمره تمرکز کند. و زندگی را از دریچهی نگاه کودک نگاه کند. مثل داستان خوب ومبرلی نگران. هنکس قدرت بینایی خوبی دارد. میتواند بر مسائل ریز و کوچک متمرکز شود و در آنها نفوذ کند مثل تکیهی او بر نگرانیهای ومبرلی و روایت دلهره و دلشوره از زوایه نگاه ومبرلی. ومبرلی همیشه نگران بود. نگران چیزهای بزرگ. نگران چیزهای کوچک. و نگران چیزهای متوسط. ومبرلی از صبح تا شب نگران بود. در اتاق خواب پدرش و مادرش را باز میکند: «میخواستم مطمئن شوم هنوز اینجایید.» توی حمام در وان آب: «مامان نکند یکهو آب بروم و کوچک شوم!» ومبرلی نگران صدای فشفش شوفاژ بود. ومبرلی نگران درخت توی حیاطشان بود. و نگران ترک روی دیوار اتاقنشیمن بود. نگران پیچ و مهرههای سرسره... نگران میلههای نرده بارفیکس. اگر شما به جای موش بگذارید یک دختر به اسم ومبرلی، نه تنها داستان فرونمیریزد که برعکس، بهتر و تأثیرگذارتر هم میشود. در داستان هیچ نشانهای از زندگی موشی و شخصیت آنها نیست. موشها مثل آدمها روی دو پا راه میروند. مثل آنها لباس میپوشند. در خانههایی مشابه با لوازم آنها زندگی میکنند. ماشین لباسشویی دارند و جاروبرقی، مبل و... پس چه نیازی به این جابهجایی جعلی؟ آیا سطح فهم و دانایی کودکان ما تا این حد نازل است که با این جابهجایی داستان را بهتر بفهمند و با آن راحتتر ارتباط برقرار کنند؟ یعنی اگر به جای ومبرلی و چستر و لیلی یک دختر و پسر بگذارید، کودکان ما نمیفهمند؟ یا داستان برایشان جذابیت نخواهد داشت؟ بهخصوص با تأکیدی که نویسنده بر زندگی واقعی و روزمره دارد چه نیازی به این حضورهای جعلی و تصنعی داریم؟ سالها پیش کتابهایی از این دست در ادبیات کودک داشتهایم مثل «اتان خوب» از پائولا فاکس یا «آب رفتن تریهورن» از فلورانس پریهید. این دو کتاب بر همان موضوعاتی تکیه کرده که هنکس از آن میگوید و دغدغهی نوشتنشان را دارد. اما آنها از شخصیتهای واقعی استفاده کردهاند برای شناختن و دیدن کودک و زندگیاش. برای همین هم جذابترند و هم تأثیرگذارتر و باورپذیرتر.
کوین هنکس میگوید: «یک نویسندهی خوب کودک قادر است مثل یک کودک ببیند، احساس کند و بیندیشد. نباید کودکانه نوشت بلکه باید مثل یک کودک نوشت.» با چنین طرز فکر و تکیهگاهی چرا نویسنده به جای استفاده از خود کودک، موشها را میگذارد؟ هنکس میگوید: «کارهایی هست که با شخصیتهای انسانی نمیتوان انجام داد... با حیوانات میتوان بسیار مبالغه کرد.» وقتی قرار است روی زندگی روزمره و واقعی تکیه کنیم و روی شخصیت کودک مانور بدهیم، از نگاه آنها ببینیم و حس کنیم، چه نیازی به مبالغه داریم و چه نیازی به حیوانات؟! او میگوید: «من میتوانم به عمق روح و روان یک شخصیت نفوذ کنم. یک صحنه را به تفصیل توصیف کنم.» یعنی اگر به جای موش و خرگوش کودکان را بگذاریم نمیتوانیم به این عمق راه پیدا کنیم؟ یعنی کودکان با شخصیتهایی مثل خودشان ارتباط برقرار نمیکنند؟ یعنی نویسندگانی مثل پیتر اچ. رینولدز در آثار برجستهشان مثل «نقطه» باید به جای شخصیت اصلی که دختری است به نام واشتی یک لاکپشت یا قورباغه یا کرم میگذاشت؟ یا در کتاب دیگرش «یک جور دیگر» به جای رایموند یک اسب یا مورچه میگذاشت؟!
قلنبه یا قلمبه
در جای دیگر هنکس میگوید اوایل از شخصیتهای انسانی استفاده میکردم، اما دیدم با حیوانات کار جذابتر میشود. این نگاه در برخی مواقع درست است. مثل کاکل قرمزی... ماه قشنگ تولدت مبارک یا تقتق ماااا گاوهایی که تایپ میکنند و... اگر در داستان تقتق مااا... گاوها و اردکها را برداریم و از شخصیتهای انسانی استفاده کنیم، تمام طنز و جذابیت داستان و تأثیرگذاریش از بین میرود. اگر به جای گاوها، انسان بگذاریم، یک داستان شعاری، تبلیغاتی و سطحی خواهیم داشت اما حضور گاوها و رفتارشان یک داستان جذاب، تازه و متفاوت خلق کرده است.
اما در محلهی موشها چنین اتفاقی نمیافتد. برعکس، یعنی استفاده از انسانها، داستانها و روند آنها را طبیعیتر، جذابتر و تأثیرگذارتر میکرد. وقتی مجموعهی محلهی موشها را با اولین ماه کامل بچه گربه مقایسه میکنیم، به نکتهی مهم دیگری پی میبریم. در برخی از کتابها نویسندهها سعی میکنند شخصیت خاص حیوانی را بسازند و تلاش میکنند تاحد امکان و توانایی از نگاه، ادراک و احساس آن حیوان داستانشان را روایت کنند. در ماه کامل نمیتوانیم گربه را برداریم و به جای او حیوانی دیگر یا کودک را بگذاریم. در این داستان ماه کامل را از نگاه یک بچه گربه میبینیم. بچه گربه گرسنه و تشنه است. او نمیتواند تصویر سفید ماه کامل را از یک کاسهی پر از شیر تفکیک کند. مطمئن است ماه همان کاسهی پر از شیر است. تمام زیبایی، ظرافت و تازگی داستان هم از همین جا نشأت میگیرد. یعنی گربه جایگزین انسان یا کودک نشده. گربه، خودش است. در این داستان اگر گربه را برداریم، تمام زیبایی، زاویه نگاه، روایت و موضوع آن فرومیریزد. تمام ظرافتی که در داستان و تصویرهایش حضور دارد با وجود بچه گربه است که معنا و هویت پیدا میکند. هم چنین طنز، بازیگوشی و مبالغهای که در آن شکل گرفته.
اکثر موضوعاتی که نویسنده در مجموعه محلهی موشها به آن پرداخته، نشانههایی هستند از قدرت دیدن و درک کردن کودکان، همانگونه که هستند. اگر نه همهی آنها، که داستانهایی مثل ومبرلی نگران، کیف بنفش لیلی، جولیوس، بهترین بچهی دنیا، پتوی دلبند اوئن، این چند داستان از میان مجمو عهی نه جلدی نشان میدهد که نویسنده نه در نُه جلد مجموعهاش که دستکم در چهار جلد از آن نزدیک شده به موضوعاتی که دغدغهاش را داشته: نباید کودکانه نوشت بلکه باید مثل یک کودک نوشت. در جولیوس، بهترین بچهی دنیا، به یکی از عامترین و بزرگترین دغدغهها و دلهرههای کودکی پرداخته. اگر نه همهی کودکان، برخی از آنها این موقعیت را به شکل خاص خود تجربه کردهاند. کودکی که هست تحمل حضور کودک بعدی را ندارد. نمیتواند با بودنش کنار بیاید. هنکس میکوشد به نفرت کودک از نوزاد متولد شده نزدیک شود. لیلی میخواهد بهترین خواهر دنیا باشد. هر شب برای بچهی نیامده لالایی میخواند. به شکم مادرش اشاره میکند و میگوید: «یعنی میخواهید بگویید این قلمبه قرار است بچه شود؟» اما با بهدنیا آمدن «قلمبه» اوضاع بههم میریزد. اذیتها و آزارها شروع میشود. لیلی میگوید: «من ملکهام و از جولیوس خیلی بدم میآید.» لیلی حالش از او بههم میخورد. فریاد میزند جولیوس باید از این جا برود. او که نمیرود، میماند و میماند. لیلی تا آن جا پیش میرود که میخواهد جولیوس را با تردستیهایش غیب کند. نمیشود. لیلی بهسختی تنبیه میشود. فایدهای ندارد. جنگی آشکار برقرار شده میان پدر و مادر و نوزاد و لیلی. در همین داستان هم هیچ لزومی به حضور حیوانات نیست، این جایگزینی هم موضوع و روند داستان را جعلی و کاذب ساخته و غیرقابل پذیرش و هم از جذابیت و تأثیرگذاریش کاسته است. نویسندهای دیگر به نام جودی بلوم در رمانش «فاچ قهرمان/یا سوپر فاچ (از همین ناشر) به همین رابطه پرداخته. رابطهی فاچ با خواهری که به دنیا آمده، طنز صریح و بیپردهی داستان به خاطر همین رابطهی روزمرهی زندگی، شکل گرفته.
قشنگترین قسمت داستان جولیوس وقتی است که لیلی برای جولیوس یک قصه میسازد: «جولیوس بزرگترین میکروب دنیا. جولیوس مثل گرد و خاک زیر تختخواب بود. او اگر عدد بود، صفر بود. اگر خوراکی بود، کشمش بود. صفر یعنی هیچی. کشمشی که مزهی خاک میدهد.» این قصه برای لیلی خیلی گران تمام میشود. او اما دست برنمیدارد. همه جا تبلیغ میکند: بچه کوچولوها مزخرفند. به زنان حامله میگوید: «بعدها از بهدنیا آوردن آن قلنبهای که زیر پیراهنتان است پشیمان میشوید.» (راستی چرا در آغاز قصه نوشته شده قلمبه و در انتهای داستان قلنبه، با این که هر دو از زبان لیلی است؟)
ذبح داستان
این داستان مصور 32 صفحه دارد. در 28 صفحه از کتاب رفتار و گفتار لیلی با جولیوس این گونه است. از صفحهی 28، یعنی تقریباً در 4 صفحهی آخر، داستان دست به یک انقلاب غیرمنطقی میزند. بدون آن که در روند داستان نشانهای از چرخش و تغییر لیلی دیده باشیم. لیلی وقتی در مهمانیشان، حرفهای خودش را در مورد جولیوس از دهان خترعمویش میشنود، غیرتی میشود. این چرخش هیچ پیشزمینهای ندارد. نویسنده این چرخش را به داستانش تحمیل کرده تا پایان داستان آموزنده باشد. نمیتوانسته لیلی را با این نفرت رها کند. با این که واقعیت زندگی همین گونه است. این چرخش نقطهی مقابل ادعایی است که نویسنده از آن سخن گفته: «وقتی مینویسم، فقط به روایت خوب و جذاب داستان فکر میکنم. قصد آموزش ندارم.» کوین هنکس وقتی به عنوان نویسنده فکر میکند، میخواهد این گونه باشد، و خواستهاش به نظر جعلی میرسد. یک اما این قطعیت را میشکند. او برای خودش یک «اما» میگذارد: «اما به عنوان یک پدر میدانم که این کتابها تا چه حد میتوانند بحثبرانگیز باشند. کتابها قدرتمندند.» وقتی این اما و پدر بودن میآیند وسط داستان، کفهی داستان به نفع پدر بودن و آموزش کج میشود و داستان و روایتش قربانی آنها میشوند. هنکس یا هر نویسندهی دیگری میتواند این درگیری را داشته باشد و نقش بزرگسال و پدر را بازی کند. اما باید آن قدر هوشیاری، زیرکی، ظرافت و توانمندی داشته باشد که مراسم قربانی شدن را خوب بهجا بیاورند نه تا این حد شتابزده و دستپاچه و سرهمبندی شده. حالا که میخواهند قربانی کنند باید راهکارهایی قابل قبول و هضم شده در تار و پود داستان و ساختمان آن برایش بسازند. و این درست برعکس نظریه فیلیپ پولمن است که اصرار دارد ما باید نوکر و خدمتکار داستان باشیم نه ارباب آن. گویا کوین هنکس هر دو را با هم میخواهد که محال است و یکی باید قربانی شود.
حالا حتماً میپرسید با این همه انتقادی که از این مجموعه داشتی، چرا در بخش کتابهای خوب معرفیاش کردهای؟ چون با همهی اینها، مجموعهای است سرگرمکننده، جالب و خواندنی. جزء آن کتابها و داستانهایی نیست که من دوستشان دارم، اما جزء آن کتابهایی است که توانستهاند در ذهنِ من خواننده سوالات جدی و مهمی را مطرح کنند. جزء آن دسته از کتابهایی است که باعث شد من باز هم به سوالها و نقدهایم فکر کنم. تحلیلشان کنم. از ابعاد مختلف نگاهشان کنم. جزء آن دسته از کتابها هستند که فرصت دادند به من تا نقد و نظرهایم را به شکل مبسوط و تحلیلی بنویسم. و من و شما خوب میدانیم که هر کتابی نمیتواند چنین موقعیتهایی را خلق کند.