......................
روزنامه اعتماد
سه شنبه 11 مرداد 1401
.......................
ايمانوئل كانت (1804-1724)، فيلسوف بزرگ آلماني در ميان فلسفه دوستان و اهل فرهنگ ايران نامي آشناست و بسياري از آثارش به فارسي ترجمه شده است. فلسفه كانت، بدون ترديد مهمترين فلسفه عصر جديد و داراي ابعاد و جنبههايي متكثر و گوناگون است. در ايران البته بيشتر به فلسفه نظري او به ويژه كتاب سترگ نقد عقل محض توجه شده است. منوچهر صانعي درهبيدي، استاد فلسفه دانشگاه بهشتي از يكي از پيشگامان پركار معرفي سويههاي ديگر فلسفه كانت به فارسي زبان است. او در كنار سالها تدريس فلسفه، بسياري از آثار كانت را هم براي نخستينبار به فارسي ترجمه كرده است. به تازگي 6 جلد از كتابهاي ويلهلم ديلتاي و كتاب فلسفه لايبنيتس با ترجمه ايشان از انتشارات ققنوس تجديد چاپ شده است. همچنين كتاب جايگاه انسان در انديشه كانت كه از تأليفات اوست، توسط ققنوس منتشر شده است. به اين مناسبت با او گفتوگويي صورت گرفته است كه از نظر ميگذرد:
معمولا وقتي صحبت از كانت ميشود بيشتر كتاب نقد عقل محض يا نقد عقل عملي به ذهن ميرسد. كمتر به انسانشناسي كانت توجه ميشود و به نظر ميآيد به جايگاه انسان در انديشه كانت كمتر پرداخته شده. شما در كتاب جايگاه انسان در انديشه كانت به جايگاه انسان در نظر او پرداختهايد و جالب است كه در پيشينه و ابتداي كتاب مقايسهاي صورت گرفته بين سنت غرب و سنت شرق كه فكر ميكنم نقطه آغازين خوبي براي گفتوگوي ماست.
ميخواهيم بدانيم نقاط كانوني سنت غربي درباره انسان و ارتباط آن با خدا چيست و چه تمايزي با سنت شرقي دارد و در چه نسبتي با كانت قرار ميگيرد.
در سنت شرقي الوهيت و انسانيت دو چيز كاملا جداست. در سنت غربي اينها بههم آميخته است. چون ما قرار است راجع به كانت صحبت كنيم اجازه بدهيد اينجا با سنت شرقي خداحافظي كنيم، چون بحثش مفصل است و موضوع صحبتمان هم نيست. بپردازيم به سنت غربي كه از يونان به قرون وسطاي مسيحي رسيده. در مسيحيت حضرت عيسي مخلوق خدا نيست، فرزند خداست. يعني شريك الوهيت است. اين دقيقا سنت يوناني است و براي همين الوهيت مسيحي به صورت تثليث درآمد در عين اينكه مسيحيان موحد هستند يعني واقعا به يك خدا معتقدند اما جلوههاي سهگانه در سنتشان پيدا شد. اين عنصر الهيانساني كه در يونان بين انسان و خدايان مرز متمايزي وجود ندارد بههم آميختهاند. عنصر مشتركشان عقلانيت است. اين لغت يوناني واژه «نوس» است كه بنا به گزارش ارسطو، بعدها به لاتين ترجمه شده راتيو و بعدها شده ريزن انگليسي و براي ما در ترجمههاي قديم گفتهاند عقل كه ترجمه دقيق و درستي هم نيست. عقل از واژه عقال عربي به معني پابند و ترمز گرفته شده. براي همين است كه در سنت اسلامي حقانيت را ميگويند صراط مستقيم و عقل كارش اين است كه انسان را از خارج شدن از صراط مستقيم منع كند در حالي كه نوس، طبق گفتههاي ارسطو، يكي اينكه جوهر است و به قول اهل فلسفه يك موجود مستقل بنيادي است و دوم اينكه مجرد است، يعني مادي و جسماني نيست. سوم اينكه محرك است يعني موتور تاريخ و هستي است. اين ويژگيها را نوس داشته. كانت به صراحت ميگويد در واقع عقل خداي روي زمين است و واقعيتش اين است كه به نظر كانت انسان كارهاي نيست و جايگاهي ندارد. انسان ابزاري است در دست عقل. عقل به عنوان عنصر الهي كار ميكند و تاريخ ميسازد. گويي ميخواهد بگويد عقل گشته و انسان را پيدا كرده و به آن ماموريت داده حوادث فرهنگي و تاريخي را به وجود بياورد. چندان دور نيست از انديشه كانت اگر بگوييم انسان مامور عقل است. در واقع عقل به عنوان عنصر الهي به انسان ماموريت داده كه فرهنگ و تاريخ و عقلانيت را اينجا روي كرهزمين جاري كند. كانت به صراحت ميگويد اگر فرضا روزي در يك سيارهاي معلوم شود كه موجود عاقلي وجود دارد پس بايد نتيجه بگيريم او هم دقيقا مثل انسان فكر ميكند. براي اينكه عقل يكي بيشتر نيست. شما در ادراكات عقلي ميتوانيد نشانيهايش را ببينيد، فرض كنيد دو دوتا چهارتاست. روي كرهزمين فرق نميكند كه شما ساكن تهران باشيد يا توكيو يا واشينگتن. شما كره مريخ هم برويد آنجا دودوتا چهارتاست. فرض اين است كه از منظومه شسمي برويم يك منظومه ديگر آنجا هم دودوتا چهارتا است. اين نشانه تفكر عقلاني است كه عقلانيت در جهان يكي بيشتر نيست.
اين نگرش چه تاثيري بر انسان دارد؟ و چه نسبتي دارند با تعريفي كه قرار است از انسان بدانيم؟
رواقيها ميگفتند براي سعادت اصلا هدف تفكر عقلاني در انسان اين است كه ببينيم چطور ميتواند يك زندگي خالي از درد و رنج پيدا بكند. بنابراين به نظر رواقيها ما بايد به يك تفكر اصيل انساني برسيم. ما بايد نظرمان را از عالم خارج به درون برگردانيم. اينكه ما بايد شخصيت خودمان را از درون بسازيم يكي از جرقههاي اساسي تفكر كانت و مورد توجه اوست. كانت ميگويد عقل عملي. بنابراين براي عبور از دوره تاريخي از ارسطو به دوران معاصر و كانت رواقيها سهمشان اين است كه شأن عملي عقل را تقويت كنند و بالا ببرند. كانت در همان ده دوازده صفحه اول نقد عملي اين مساله را مطرح كرده است. كانت ميگويد كه طبق الگوي نقد عقل محض اسم اين كتاب را بايد ميگذاشتيم نقد عقل عملي محض. آن نظريه محض است و به اين هم ميگفتند عملي محض. اما كلمه محض را در عنوان كتاب نياورده است. علتش به طور خلاصه اين است كه از نظر كانت عقل اصولا براي عمل كردن است نه براي نظر كردن. اصلا عقل براي اين نيست كه متافيزيك بسازيم عقل براي اين است كه چطور زندگي كنيم؟ چطور كشاورزي كنيم؟ چطور صنعت راه بيندازيم؟ چطور پزشكي راه بيندازيم و بيماريهايمان را معالجه كنيم. كانت ميگويد عقل براي اين چيزهاست. بنابراين عقل اولا بالذات خودش عملي است و ما وقتي ميگوييم عقل عملي ديگر لازم نيست بگوييم عقل عملي ناب. عقل وقتي دارد عملي اقدام ميكند ناب است. نيازي نيست قيد ناب را بياوريم. براي همين ما اسم كتاب را نگفتيم نقد عقل عملي محض يا ناب. بهطور خلاصه نگاه كانت به عقل سه وجه دارد؛ اول تاثير تفكر رواقي در فلسفه كانت به خصوص كه در مذهب پروتستان تاكيد بر نيت به جاي عمل بود و كانت هم پروتستان است. ثانيا نظريه حقوق طبيعي با تاكيد بر حقاني نظريه حقوق طبيعي، سوم انضباط در رفتار يا رفتار منضبط. رفتار انساني به عنوان رفتار منضبط يعني انسان موجودي است كه در كارهايش نظم و ترتيب دارد. اين انضباط يكي از ويژگيهاي در واقع فلسفه رواقي است كه به انديشههاي كانت رسيده. گل سرسبد كانت آزادي است من اجازه ميخواهم اشاره كنم به مطلبي كه شما در آغاز سخن اشاره فرموديد. متاسفانه در ايران بين فلسفهخوانهاي ما سوءتفاهم هست. خيال ميكنند نقد اول فلسفه كانت است. اينجور نيست، قبل از اينكه اين برنامه شروع شود كانت در مقدمه اين كتاب به صراحت گفته كه اين كتاب به ما دانش نميآموزد بلكه به ما ميآموزد كه چگونه ميتوان دانش آموخت. اين عين جمله كانت است. در همان مقدمه صفحه اول و دوم پاراگراف سوم و چهارم آمده است. اين يعني اينكه اين كتاب منطق است فلسفه نيست. فلسفه كانت از نقد دوم شروع ميشود: نقد عقل عملي، نقد قوه حكم كه آقاي دكتر رشيديان زحمت ترجمه آن را كشيدهاند، دين در محدوده عقل تنها و كتاب ديگري هم به نام متافيزيك اخلاق دارد كه در دو مبحث حقوق و فضيلت است كه همگي به فارسي ترجمه شده است. در اينجا مركز ثقل تفكر كانت آزادي است.
آزادي با استقلال چه رابطهاي دارد؟
آزادي كه ترجمه به قول انگليسيها freedom و به قول آلمانيها Freiheit است و استقلال كه ترجمه كلمه autonomy است كه اصلا كاربرد آن از خود كانت است. آزادي و برابري از دستاوردهاي عقل مدرن است. يعني در سنتهاي قديمي نه در يونان قديم، نه در ايران قديم، نه در مصر قديم، نه در قرون وسطا، نشاني از آزادي و برابري نيست. اين مفهوم اولينبار در فلسفه دكارت پيدا شد. در كتاب تأملات دكارت. آنجا دكارت شرح ميدهد آزادانه چنين و چنان ميكنند بعدا جانلاك در انگليس اعلام كرده آزادي و برابري حقوق مادرزادي هستند. منظور از مادرزادي، فطري است. چون جانلاك به فطري معتقد نبود چون هيچ چيز فطري نبود. ذهن انسان لوح سفيد است موقع تولد. اين تعبير به اصطلاح مادرزادي را به كار ميبرد. ميگفت برابري و آزادي مادرزادي هستند پس قبل از كانت اين دو مفهوم برابري و آزادي كاملا جا افتاده. چهرههاي پررنگش دكارت كه مبتكر اين طرز فكر است و جانلاك در انگلستان و اسپينوزا در هلند شديدا از آزادي دفاع كردهاند. كانت برايش مسلم است كه انسانها برابرند و انسان ذاتا آزاد است. اما اينكه انسان آزاد است در نوشتههاي كانت يك شكوه و جلالي دارد كه از شما چه پنهان امثال دكارت و جانلاك به گردش هم نميرسند. يعني شيوه بيان مطلب در كانت بسيار بسيار جذاب، عميق، بنيادي و ريشهاي است. كانت ميگويد ذهن انسان داراي خاصيت خودانگيختگي است. خودانگيختگي را خودجوشي هم ميشود ترجمه كرد واژهاي كه در انگليسي، آلماني و... به كار ميبرند. يعني ذهن انسان يا ذات انسان آن به آن يا لحظه به لحظه در حال جوشش و قليان است. حاصل اين جوشش و قليان در يك كلمه تاريخ است به جاي تاريخ بنويسيد مدنيت. مدنيت حاصل اين خودانگيختگي يا خودجوشي انسان است. قبل از كانت اسپينوزا با يك مفهوم رواقي گفته بود كه موجود آزاد موجودي است كه تحت تاثير عوامل غير نباشد و فعلش برآمده از ذات خودش باشد. اگر اين تعريف اسپينوزا را درست بگيريم، به نظر كانت انسان تنها موجودي است كه مشمول اين تعريف است. يعني انسان موجودي است كه ذهنش جوشش و قليان دارد. بنابراين فعل انسان واقعا تحت تاثير هيچ عامل خارجي نيست. منتها اين اصطلاح عامل خارجي را بايد با دقت بيشتري به كار ببريم. بالاخره انسان مجموعهاي است از عقل، احساس، عاطفه، تمايل و انگيزههاي ديگر. كانت ميگويد اين احساسات و عواطف و هيجانها و تمايلات در وجود انسان انگيزههاي حيوانياند. آن عقل است كه ذات انسان را تشكيل ميدهد بنابراين يك چيزي به اسم ديالكتيك برقرار كرده است كه بين اين دوتا عقل از يك طرف و اين مجموعه از طرف ديگر در حال جنگ و گريزند. اما به تدريج عقل انسان در طول تاريخ بر اين عناصر مسلط ميشود و عاقلتر ميشود و اينها را در اختيار ميگيرد. اين عاقلتر شدن يعني الهيتر شدن، چون گفتيم عقل از زمان افلاطون يا ارسطو يك عنصر الهي است. يعني كانت حرفش اين است كه انسان در طول تاريخ خداييتر و الهيتر ميشود.
اين انسان در انديشه كانت چه معناي جديدي براي اخلاق دارد و داراي چه مفهوم جديدي براي سياست در دنياي امروزي است؟
اين خاصيت خودانگيختگي و خودجوشي به معناي اين است كه انسان در امور انساني يعني در اخلاق، سياست، تمدن و تاريخسازي تحت تاثير هيچ موجودي نيست. اينكه تحت تاثير هيچ موجودي نيست به اصطلاح اسپينوزا ميشود آزاد، اصلا آزادي تعريفش از نظر اسپينوزا همين است كه فعل هر فاعلي سوژه فعال فعلش درآمده از ذات خودش باشد. به نظر كانت ما به جاي آزادي ميتوانيم بگوييم استقلال يعني انسان موجودي است كه روي پاي خودش ايستاده. انسان در طول تاريخ نهايتا به نظر كانت آزاد ميشود. آزاد كامل. يعني آزادي كه اين عواطف و احساسات كاملا زير سلطه عقل درميآيد عقل به نظر كانت به كل زندگي انسان مسلط ميشود. البته كانت نميگويد حكومت از بين ميرود، ميگويد حكومتهاي ملي باقي ميمانند ولي ميشوند ارگانهاي حكومت جهاني ولي انسان از نظر كانت جوري كامل ميشود كه آن دو مفهوم آزادي و برابري به كاملترين نحو ممكن تحقق پيدا ميكنند.
مكانيسم آن چيست؟
كانت ميگويد انگيزههايي مثل احساسات، تمايلات و هيجانها شخصي هستند. بنابراين عواطف ذهن با عواطف امر فرق دارد. من يك عواطفي دارم شما يك عواطف ديگر داريد. اما عقل من و شما يكي است. حالا چون در تاريخ عقل به تدريج مسلط ميشود انسانها يكجور فكر ميكنند يعني نظامي به نام نظام عقلاني جهاني ميشود. يعني هرچه زندگي انسان عقلانيتر ميشود انسانها اختلافهايشان كمتر ميشود و متحدتر ميشوند. بنابراين عقلانيت مساوي است با وحدت، اتحاد يا يگانگي انسانها. كانت تا آنجايي كه به حوزه سياست مربوط ميشود ميگويد كه اين حكومتهاي خودكامه بهتدريج از تاريخ حذف ميشوند. انسان به مرور عاقلانهتر رفتار ميكند. اين تحول، تحولِ فرهنگي با مكانيسم ديالكتيك است. در ايران باستان كتابهاي دينكرد، بُندهش، ارداويرافنامه و اوستا ميگفتند جهان هستي حاصل تقابل دو نيروي خير و شر است. اين تقابل دقيقا آن چيزي است كه كانت به آن ميگويد آنتاگونيزم كه ما بايد آن را تضاد يا تقابل ترجمه كنيم. ميگويند آنتاگونيزم موتور تاريخ است. كانت ميگويد كه اصولا ساختار جهان يك ساختار ديالكتيكي است. خود ديالكتيك واژه يوناني است. علماي يونان اين واژه را پيش از افلاطون به كار ميبردند. كانت ميگويد ديالكتيك اصولا شيوه عملكرد برآمده از ساختار عقل است. كاركرد عقل ديالكتيكي است. نمونههاي تفكر ديالكتيك در عقل؛ در اخلاق تقابل خير و شر است. در شناخت تقابل تجربه و فراتجربه است. فراتجربه ترجمه استعلايي است كه من فكر ميكنم ترجمه درستي نباشد. فراتجربه يا فراتجربي بايد بگوييم. در تاريخ تقابل نقص و كمال است. يعني هر مرحله تاريخي كاملتر از مرحله قبلي و ناقصتر از مرحله بعدياش است. يعني تاريخ يك حركت رو به تكامل است و بالاخره نمونه ديگرش در مدنيت، تقابل توحش و تمدن است. به نظر كانت انسان هرچه به عقب برميگردد توحشش غنيتر و تمدنش كمتر بوده، هر چه رو به جلو ميرود انسان متمدنتر شده است. اين متمدنتر شدن يعني همان عاقلتر شدن. ميدانيم كه ديالكتيك بعد از كانت رسيد به هگل و دوستانش فيخته و شلينگ و بعد ماركس و... در زمينههاي مختلف ديالكتيك را به كار بردند. در واقع ساختار اصلي ديالكتيك براي كانت است.
اين مفهوم، معرفت و شناختي كه كانت از انسان ميدهد چه معرفت جديد و نوظهوري از اخلاق و سياست است؟
از زمانهاي اسطورهاي كه اتفاقا از مشرقزمين هم شروع شده و همين ايران خودمان يكي از منابع آن است. در هند، مصر، صحبت از ده دوازده هزار سال پيش است. تفكرات اسطورهاي مدعي و معتقد بود كه زمين به نحوي زير سلطه آسمان است. اين يعني اينكه انسان وابسته به نيروهاي غيرانساني بود. اين استقلالي كه كانت ميگويد معنايش اين است كه انسان از هر نيروي غيرانساني آزاد ميشود. خود انسان ميشود قانونگذار مدنيت خودش. يعني عقل انسان در واقع عاليترين يا الهيترين عنصر الهي است. همانطور كه گفتم كانت در نيمه دوم قرن هجدهم زندگي ميكرد ولي در قرن هفدهم و هجدهم دوره شكلگيري مدرنيته است. يكي از رگههاي اصلي انديشه ترقي اين باور بود كه وضع انسان روزبهروز بهتر ميشود. يكي ديگر از انديشههاي بنيادين عقبنشيني آرام آرام خودكامگي و ديكتاتوري و استقرار به دموكراسي بود. قبل از كانت متفكراني مثل جانلاك در انگليس و اسپينوزا در هلند زمينههاي اصلي را فراهم كردند. جانلاك اولينبار گفت كه مردم وقتي كه حكومت تشكيل ميدهند نوكر استخدام ميكنند. تا جايي كه من خبر دارم جانلاك اولين كسي است كه به صراحت گفت حكومت نوكر مردم است. وقتي چنين نوكري را راهاندازي و استخدام كردند، جان لاك گفت مردم حق فرماندهي را براي خودشان نگه ميدارند. حكومت حق ندارد به مردم دستور بدهد. مردم حق دارند به حكومت دستور بدهند و حق دارند عوضش بكنند، حق دارند اصلاحش بكنند، حق دارند كم و زيادش كنند. و الي آخر... اين حرفها در انديشههاي كانت موثر افتاد و دموكراسي را تئوريزه كرد. به نظر من جانلاك يك كانت نارس است و كانت يك جانلاك رسيده است. آنقدر نسبتهايشان به هم نزديك است. كانت حرفش اين است كه دموكراسي از لحاظ تحولات سياسي پايان تاريخ است يعني حكومتي بهتر از دموكراسي پيدا نميشود. با همان تعريف به اصطلاح سنتي مردم صاحب حكومتاند، صاحب راياند. صاحب تصميمگيرياند. مردم صاحب حقاند و حكومت ساخته مردم است و مردم ميتوانند حكومت را اصلاح كنند. سبكسنگين كنند. كوچكش كنند، بزرگش كنند. جلويش را بگيرند، مهارش كنند و اينها. آنوقت چون معتقد بود كه عقل در وجود انسان به عنوان يك عنصر الهي نهايتا درك دموكراسي ميكنند مدعي بود كه در واقع عقل در وجود انسان خداي روي زمين است. انسان در طول تاريخ در تكاملش عاقلتر و خداييتر ميشود، بنابراين از ديد كانت دموكراسي خداييترين حكومتهاست. اين قواي سهگانه سابقهاش به ارسطو ميرسد و به صورتي كه ما امروز ميشناسيم از مونتسكيو است. حدودا معاصر كانت در همين دورههاست. كانت ميگويد قواي سهگانه تجلي صفات سهگانه خداوند است.
به چه صورت؟
ميگويد قوه قانونگذاري تجلي قداست خداوند است. كانت ميگويد قانون ذاتا مقدس است. قوه اجرايي، تجلي صفات خالقيت خداوند است، اجرا ميكنند و اجرا آفرينش است. قوه قضاييه تجلي صفتِ عدالت خداوند است از اين جهت ميگويد دموكراسي كه جانلاك تعريف كرده و مونتسكيو در كتاب روحالقوانين تكميلش كرده بود، الهيترين نوع حكومت است. با حكومت دموكراسي، الوهيت انسان كامل ميشود يعني وحدت بين انسان و خدا كه گفتيم از اسطورههاي يونان شروع شده در كانت يكي ميشود. يعني ما نميتوانيم بگوييم كه در فلسفه كانت كه انسان موجود الهي است به اين معنا كه انسان با خدا متعهد ميشود. ميگوييم انسان موجودي الهي است به اين معنا كه اصلا يك چيز هستند و به اصطلاح ارسطو يگانگيشان فعليت پيدا ميكند.
ما بيشتر در رابطه با كانت و نسبتش با سنتهاي پيشاكانتي صحبت كرديم. اين نظام معرفتي كانت و مفهومي كه از انسان دارد چه تاثيري در پس از او و متفكرين غربي يا شرقي گذاشته و چه كمكي در نزديك كردن سنت غرب به شرق كرده است؟
اجازه بدهيد وارد اين نزديكتر كردن سنت غرب به شرق نشويم. اولا متفكران غربي كمي قلقلكشان ميشود كه شما بگوييد ما شرقيها با شما غربيها خويشاوند يا يكي هستيم. به ياد دارم استاد فلسفه آلماني آمده بود دانشگاه شهيد بهشتي من بهشان گفتم شما آلمانيها به گزارش لايبنيتس اين واژه ژرمن را از اهريمن ايراني گرفتيد. در همين كتاب فلسفه لايبنيتس از قول يك مورخ يوناني به نام تاكيتوس يا تاسيتوس آوردهام كه لايبنيتس ميگويد آهورمن. در شاهنامه هم ما ميگوييم. خلاصهاش اين است كه اينها خوششان آمد چون كه آهورمنيا همان اهريمن به معني خداي جنگ است. اينها به صورت آريمانيوس درش آوردند. ديلتاي هم يك جايي اشاره كرده به اين آريمانيوس كه طبق اسطورههاي يوناني است. بعد لايبنيتس توضيح ميدهد كه چطوري اين آريمانيوس شد هرمانيوس و هرمانيوس به چه دليل آن H اولش حذف شد وG آمد شد گرمانيوس و گرمانيوس شد گرمان يا ژرمن. من به آن استاد آلماني گفتم كه اولا شما واژه ژرمن را از فرهنگ ما گرفتهايد. دوم اينكه هگل ميگويد در مشرقزمين وقتي به ايران ميرسيم احساس ميكنيم در خانه خودمان هستيم. عين اين جمله در فلسفه تاريخ هگل است. صنايع آلماني اصولا پيش ايرانيها ارج و قرب ديگري دارند. اين از يك خويشاوندي حكايت ميكند. البته ايشان از اين حرف خوشش نيامد. گفت ما از افلاطون هم خيلي چيزها گرفتيم ولي نسبتي بين ما و افلاطون نيست.
اجازه بدهيد اين بحث را كنار بگذاريم و به اصل سوال بپردازيم كه بالاخره معرفتشناسي بعد از كانت تحت تاثير او به كجا رسيد؟
معرفتشناسي شد انسانشناسي. كانت براي انسانشناسي دو واژه دارد، يكي آنتروپلوژي است كه حالا آلمانيها ميگويند آنتروپلوگي يكي هم آنتروپونومي. خودش توضيح ميدهد كه اين آنتروپلوژي شناخت بخش جغرافيايي انسان است اينكه انسانها به لحاظ ديني مسلماناند. مسيحياند، يهودياند و... به لحاظ مليت ايرانياند، هندياند، آلمانياند انگليساند. به لحاظ رنگ پوست سفيدپوست يا سياهپوستاند. به لحاظ چاق و لاغري، به لحاظ دانش، دانشمند هستند يا بيسواد و به لحاظ ثروت، ثرتمندند يا فقير. ميگويند اينها آنتروپلوژي است و ميگويد كه اين كار آنتروپلوژي شناخت اگزيستانس انسان است. اگزيستانس يعني حالت فنومني، يعني ظاهر، بعد ميگويد ما يك آنتنوپنومي داريم. فكر ميكنم اين آنتنوپنومي را خود كانت جعل كرده باشد. اطمينان ندارم ولي چون جاي ديگر نديدم به نظر ميآيد كه خود كانت اين لغت آنتنوپنومي را ساخته است. تحتالفضلي آنتنوپنومي ميشود قانونمندي انسان، منظور شناخت ذات انسان است. در كنار اين آنتروپلوژي كار شناخت اگزيستانس، شناخت انسان است. ما يك آنتنوپنومي داريم كه كار شناخت دازاين انسان است اين دازاين همان لغتي است كه بعدها هايدگر به آن پروبال داد و بزرگش كرد. در هايدگر بحث مفصل است كانت به كار ميبرد هم درمورد خداوند ميگويد دازاين، هم در مورد انسان و فرق ميگذارد بين دازاين و اگزيستانس. ميگويد دازاين انسان موضوع آنتنوپنومي اينجا ديگر ما به جايگاه جغرافيايي كاري نداريم. ما اصلا كار نداريم انسانها سياهپوست هستند يا سفيدپوست، فقيرند يا ثروتمند، دانشمندند يا بيسواد و... ما ميگوييم ذاتي به نام انسان هست كه اين ويژگيها را دارد اين ذات عبارت است از همان عقلي كه ساختار ديالكتيك دارد و به اصطلاح از جنس الهي است و در تاريخ نهايتا با خداوند متحد ميشود.
كانت حرفش اين است كه دموكراسي از لحاظ تحولات سياسي پايان تاريخ است، يعني حكومتي بهتر از دموكراسي پيدا نميشود. با همان تعريف به اصطلاح سنتي مردم صاحب حكومتاند، صاحب راياند. صاحب تصميمگيرياند. مردم صاحب حقاند و حكومت ساخته مردم است و مردم ميتوانند حكومت را اصلاح كنند.