گروه انتشاراتی ققنوس | خرافه‌های قرون وسطايي و قربانيانِ هزاره سوم
 

خرافه‌های قرون وسطايي و قربانيانِ هزاره سوم

«زگيل روي خرمهره» مجموعه‌اي است شامل شش داستان كوتاه به‌هم پيوسته از اميد پناهي‌آذر كه به تازگي از سوي انتشارات هيلا منتشر شده است. به‌هم پيوسته به اين معنا كه در عين استقلال هر داستان، بايد آنها را در ادامه و توالي هم دانست. داستان‌ها در فضاي اوايل دهه شصت شمسي ايران مي‌گذرند و جان مي‌گيرند. روايت هر شش داستان را راوي بي‌نامي برعهده دارد كه از خلال قصه‌ها، مفاهيمي چون عشق و اميد و عاطفه را از يك‌سو و خشم و قساوت و تيره‌روزي ناشي از باورهاي خرافي و جهل و فقر را از سوي ديگر روايت مي‌كند. داستان‌ها در منطقه‌اي دورافتاده و كويري مي‌گذرند. طنزي تلخ فضاي داستان‌ها را همراهي مي‌كند و نويسنده با اين ترفند تا حدي دست به آشنازدايي از موقعيت‌هاي پيش از اين كليشه‌شده مي‌زند. اميد پناهي‌آذر در گذشته به خاطر مجموعه داستان «كتلت سرد» كانديداي دريافت جايزه بنياد گلشيري شده بود. گفت‌وگوي الهام فلاح، نويسنده را با اميد پناهي‌آذر درباره كتاب «زگيل روي خرمهره» بخوانيد.

الهام فلاح: اولين چيزي كه در اين كتاب براي من سوال‌برانگيز بود عنوان كتاب بود: «زگيل روي خرمهره». مي‌دانستم مجموعه داستان به‌هم پيوسته است و

به خاطر همين برخلاف ساير مجموعه داستان‌ها بايد از اول به آخر خوانده شود، چون در داستان يك توالي زماني معنادار بين رويدادها وجود دارد. من داستان را از اول شروع كردم. در داستان «دكل‌بندها» راجع به چيزهايي به اسم خرمهره كه ابزار صنعتي هستند صحبت شده بود و من فكر كردم اين اسم از آنجا مي‌آيد. ولي بعد رسيدم به داستان «زگيل روي خرمهره» و ديدم كه اين خرمهره‌اي كه عكسش روي جلد كتاب هم هست، خرمهره‌اي است كه براي نظرقربوني مي‌شناسيم و ربطي به خرمهره داستان «دكل‌بند‌ها» ندارد.

پس از همين عنوان كتاب شروع كنيم. عنوان كتاب دور از ذهن و شايد نامتعارف است. نظر خود شما چيست آقاي پناهي‌آذر؟

پناهي‌آذر: خرمهره براي من يك نماد است و بار معنايي دارد. گِلي است كه رويش را با لعاب پوشانده‌اند. اگر از من بپرسيد شيئي را نام ببر كه بتوان از آن به عنوان سمبل خرافي استفاده كرد، در ذهنم خرمهره تداعي مي‌شود. گاهي روي اين خرمهره‌ها زايده‌هايي ‌مي‌بينم كه مثل غده يا زگيل بيرون زده.

پس اين در ذهن شما يك استعاره است. اين چيز اضافه يا چيزي كه مي‌تواند تاثير اصلي خرمهره را از بين ببرد، چه معنا و مفهومي دارد؟

پناهي‌آذر: باز اگر قرار باشد نمادي را نام ببرم كه ماحصل تعصبات كور را نشان دهد، همين غده‌ها و زايده‌هايي است كه روي خرمهره‌ها بيرون زده كه هم مضحك است و هم به‌شدت خوفناك؛ چنان‌كه از دل آن جنايات خانوادگي بيرون مي‌زند؛ جناياتي كه ريشه در تعصبات كور دارد.

عنوان‌هاي كتاب شما معمولا تصويري و تا حدي نامتعارفند. مثل كتاب ديگرتان «كتلت سرد». چگونه عنوان‌ها را انتخاب مي‌كنيد و اين‌ تصويري بودن آيا به پيشينه سينمايي شما ارتباطي دارد؟

پناهي‌آذر: انتخاب عنوان كتاب براي من كار چالش‌برانگيزي است. موقع نوشتن داستان مي‌بينم چه چيزي ذهنم را بيشتر درگير خود كرده. همان را انتخاب مي‌كنم. غير از اين سعي مي‌كنم عناوين انتخابي داستان‌هايم تصويري و قابل‌لمس باشند.

فلاح: چيزي در ادامه صحبت‌هاي شما بگويم. مي‌دانيم كه زگيل يك زايده پوستي است كه ظاهر نازيبايي دارد و بعضي وقت‌ها ممكن است دردناك شود و هركسي كه با آن مواجه مي‌شود، مي‌خواهد سريع‌تر از شرش خلاص شود. يعني كاملا نماد يك چيز اضافه با ظاهري نازيباست. زگيل روي صورت يا هر جاي بدن. خرمهره خودش نماد خرافه و باورهاي عامي درجه پاييني است كه فكر كنيد يك چيز زايدي هم رويش درآمده باشد. شايد اين تركيب زايد يا روي زوايد براي اين كتاب با توجه به محتوا جذاب‌تر باشد.

بله، زگيل آدم را مشمئز مي‌كند ولي وقتي خواندم، فهميدم اين «زگيل روي خرمهره» كه در واقع قوز بالا قوزي است، معنادار بوده. حجم كتاب كم و 101 صفحه است. من

دو بار كتاب را خواندم. دفعه دوم به يكسري نشانه‌ها بيشتر فكر كردم. داستان «دكل‌بند‌ها» داستان درخشاني است. از آن جهت كه تصاويري دارد كه به راحتي در داستان‌هاي ديگر پيدا نمي‌كنيد. فضاي بيابان و گرما و دكل‌هاي فلزي و پسري نوجوان كه مي‌خواهد كاري سخت با مرارت زياد انجام دهد. يا داستان اول «آبگرمكن». آن مشقت راوي داستان كه پسري نوجوان است و تا انتهاي داستان اسمش آورده نمي‌شود. برادري به نام بهرام دارد كه هم‌سن‌وسال هستند و تمام كارهاي يدي خانواده به عهده اين دوتاست. اينكه پدر خانواده چطور اينها را بابت يك آبگرمكن در مخمصه‌ قرار مي‌دهد و آن آبگرمكن كه آب ازش نشت مي‌كند در نهايت مي‌رسد به سوختگي پشت دختري كه اين پسر باهاش رابطه عاطفي داشته و دخترهاي زشت محل و... يك مادربزرگ به نام ننه‌جان كه ترك و سالمند است و نگاه خودش را دارد كه گرچه نگاه درستي نيست اما اتفاقي درست از آب در مي‌آيد. يعني در ابتدا فكر مي‌كنيم دارد پرت‌وپلا مي‌گويد اما چيزي است كه در خشت خام مي‌بيند. آن دخترهاي زشت آهنگري كه در محل‌شان بود و اكرم دختري كه اين پسر به او علاقه‌مند است و كشش عاطفي دارد و مادربزرگ پيري كه يك خط در ميان تركي، فارسي مي‌گويد و همه‌چيز را مي‌فهمد و هيچ‌چيز از ديدش دور نمي‌ماند و گمانه‌زني‌هاي درستي مي‌كند، آدم را به اين فكر مي‌اندازد كه اين داستان‌ها با روايت يك پسر نوجوان به ظاهر مردانه‌اند. مي‌دانيم كه پسرهاي نوجوان حتي خيلي بيشتر از مردهاي بالغ تظاهر به مرد بودن مي‌كنند. چون در شُرُفش هستند و دوست دارند هويت جنسيتي‌شان را بيشتر از آن چيزي كه وجود دارد، بروز بدهند. آبگرمكن و تعميرش و جوشكاري و كاري كه پدر مي‌كند، لايه‌رويي داستان است اما در لايه زيرينش داريم با جهان زنانه آن محله در دهه شصت از ديد يك پسر نوجوان روبه‌رو مي‌شويم. در آن سن به كشف هويت جنسيتي خودشان و ديگران خيلي براي‌شان مهم است. براي اينكه مي‌خواهند دقيقا تفاوت‌ها را بفهمند. مي‌خواهند بفهمند نسبت‌شان با آن «ديگري» چطور تعريف مي‌شود. اين است كه زن‌ها نقش مهمي در داستان دارند. در داستان بعدي مي‌فهميم كه جز چند صفحه آخر هيچ زني وجود ندارد. فضا به‌شدت مردانه است. يكسري كارگر كار سخت يدي بستن دكل‌هاي برقي با پيچ و مهره‌هاي داغ و سوزان در گرما دارند. شرايطي را توصيف مي‌كند كه قطعا نويسنده بايد اطلاع داشته باشد. امروز ما متاسفانه نويسنده‌هاي كمي داريم كه تجربه زيسته اين‌شكلي داشته باشند.

آقاي پناهي‌آذر، آيا شما اين فضا را ديده‌ايد؟ اين «من» راوي نوجوان چقدر من راوي خودتان است و تجربه‌هايي را كه خانم فلاح از داستان‌هاي كتاب مي‌گويند كه مربوط به يك منطقه جغرافيايي خاص است، آيا به شخصه تجربه كرده‌ايد؟

پناهي‌آذر: اصالتا آذري هستم. تا حدودي اين فضاها را ديده‌ام كه البته ديدن‌شان در خلق داستان‌ها بي‌تاثير نبوده اما اين‌طور هم نيست كه راوي داستان‌ها خود نويسنده باشد. ديده‌ها و شنيده‌ها مي‌تواند در داستان‌پردازي به كمك داستان‌نويس بيايد.

فلاح: در آن فضاي مردانه‌اي كه براي‌تان گفتم كه همه مردند، در يك سطح پايين بازي قدرت است. از بين مردها يكي مي‌گويد حرف من درست است و يكي ديگر مي‌گويد نه حرف من درست است؛ ولي در آن فضاي مردانه زني كه حضور ندارد تعيين تكليف مي‌كند. براي اينكه يك نفر مي‌رود و يك چيزي درباره زن يكي از كارگرها مي‌گويد كه كارگر ديگري برايش تعريف كرده است. چيزي از حريم خصوصي زنش و اين شائبه و شك را ايجاد مي‌كند كه آن كارگر با زن آن مرد رابطه‌اي دارد. تمام آن سازوكار را در آن فضاي مردانه بيابان به‌هم مي‌ريزد. بعد از آن همان دكل‌ها تعيين تكليف مي‌كنند. يعني تكليف مردي كه احساس مي‌كند به ناموسش تجاوز شده روي آن دكل‌ها تعيين مي‌شود. واقعا صحنه عجيب و غريب و تاثيرگذاري دارد. فكر نمي‌كنم هيچ‌وقت يادم برود. در اخبار ديدم خانواده‌اي در تهران دور تا دور خانه‌شان از اين حفاظ‌هاي شاخ گوزني كشيده بودند و آن شاخ گوزن‌هاي آهني را به جريان برق وصل كرده بودند. براي اينكه اگر كسي خواست آنها را ببرد آن جريان قوي برق نگذارد. صبح مردم دزدي را كه لاي آن شاخ گوزني‌ها خشك شده بود ديدند كه ساعت‌ها آنجا مانده بوده؛ ولي همان‌قدر كه آن خبر را به صورت جزيي ديدم و فراموش نكردم، اين در مقابل آن تصويري كه در داستان دكل‌ها هست واقعا ناچيز است. حضور زن‌ها در اين داستان‌ها خيلي مهم‌تر از حضور مردان است. يعني نبودن‌شان و رفتن‌شان هم تعيين‌تكليف مي‌كند. وقتي من دور دوم داستان را مي‌خواندم به اين پي بردم. گفتم شايد اين خيال من است و ديدم بله مساله امر زنانه و بود و نبود زن، وفاداري، تملك بر يك زن، چقدر همه اينها در داستان مهم است. دو تا داستان است كه اساس موضوع‌شان ناموس‌پرستي است. حتي پاي شاهسون‌ها به ميان مي‌آيد كه نسبت به دخترها و زنان‌شان چه موضعي دارند و اگر بخواهد زني فرار كند چه بلايي سرش مي‌آورند. يا داستاني مربوط به عروسي كه در آن فيلم نشان مي‌دهند. كاري كه عروس مي‌كند خيلي عجيب است. مي‌خواهم بگويم كه در زيرمتن اين داستان‌ها اتفاقا نشان مي‌دهد زنان دهه 60 در منطقه‌اي كه خرافات و باور‌هايي كه ديگر جوابگوي زمانه نيست، چقدر قدرت دارند و تعيين‌تكليف مي‌كنند.

آقاي پناهي‌آذر، خودتان هم موافقيد يا اينكه تعمدي در كار نبوده و اين برداشت يك خانم مخاطب است از نوشته شما؟

پناهي‌آذر: ممنون كه اينقدر با دقت خوانديد. بله همين‌طور است. البته چون اين مخاطب خانم هستند، خانم‌ها را در متن بيشتر ديدند ولي آقايان هم در داستان‌ها به خاطر تمام حماقت‌ها، تعصبات، دخالت‌ها، اعتقادات بدوي و جاهلانه و وانهادن افسارشان به دست دكانداران خرافه، هم قرباني مي‌شوند و هم مجازات.

فلاح: بله من هم همين را مي‌گويم. زن‌ها قدرت دارند. مي‌بينيم كه برادر قداره برمي‌دارد و سراغ خواهرش مي‌رود. مي‌بينيم كه همين بچه به آن دختر نوجوان اكرم رفتار كنترل‌گرايانه دارد و مي‌خواهد كنترلش كند و مي‌گويد نيا بيرون و برو خانه و هر وقت من گفتم بيرون بيا. يا مثلا يك جايي هست كه بچه‌ها روي پشت‌بام خوابيده‌اند و صداي شترق شترق سيلي خوردن مادرشان را مي‌شنوند كه پدر قبل خواب مادر را سيلي مي‌زند. با اينكه ظاهرش مثل اغلب گفتمان‌هاست كه مي‌گوييم زن‌ها در ايران قرباني سنت و عرف هستند اما اين زن‌ها در اين داستان‌ها با وجود قرباني بودن قدرت دارند و اين مردها هستند كه بيشتر قرباني مي‌شوند. مساله‌اي فارغ از اين كتاب هست كه من به آن باور دارم. اين فرهنگ شايد در ظاهر زن‌ها را محدود مي‌كند. شايد دارد زن‌ها را براي رسيدن به خيلي قدرت‌ها منع و سقف آرزوهاي‌شان را كوتاه مي‌كند اما واقعيت اين است كه اين شرايطي كه براي زن‌ها ايجاد كردند باعث مي‌شود مردها قرباني شوند. مردها را آزار مي‌دهد و وقتي شرايط مساعد باشد قطعا لذتش براي‌شان بيشتر است.

مسووليت را بيندازيم گردن آقايان و خودشان و جامعه ازشان اين را بخواهد.

فلاح: بله. اين‌بار فرهنگ روي دوش آن برادر است. همسايه‌ها دهن به دهن مي‌گويند شاهسون‌ها دخترشان را اگر بخواهد فرار كند، مي‌كشند. او نمي‌گذارد آن دختر زنده بماند. سرش را مي‌برد. در ذات آن آدم هم اگر چنين چيزي نباشد، اين تكرار و حركت مداوم روي آن ريل‌هاي پوسيده زندگي را براي مردها سخت‌تر مي‌كند. در داستاني كه آقايي به اسم رحمت به همسرش شك كرده بود به جاي اينكه آن حركت جاهلانه را انجام بدهد كه آخر سر جسدش را كلاغ‌ها بخورند، مي‌توانست بررسي كند و ببيند آيا اين بهتاني كه به زنش مي‌زنند صحت دارد؟ بعد وقتي مي‌بينيم اين بلا سر او آمده و آدم‌ها ناظرند، دود حماقت در چشم خودشان مي‌رود. بعد عموي اين آدم مي‌آيد و جنگ را با زنش از سر مي‌گيرد و مي‌گويد تو آدم هرزه‌اي هستي كه اين مساله براي برادرزاده من به وجود آمد. حتي او هم اجازه نمي‌دهد باب گفت‌وگو باز شود تا شايد اين مساله حل شود. مردها در اين كتاب قرباني‌اند و قرباني اصلي فرهنگ خرابي‌اند كه دارند.

و ما در اينجا نويسنده مردي داريم كه اينها را نوشته. واقعا چنين چيزي در ذهن شما بوده يا اين برداشت ماست؟

پناهي‌آذر: همان‌طوركه اشاره كردم، مردها قربانيان مقصرند و زن‌ها قربانيان كمتر مقصر. مردها قربانياني هستند كه خودشان قوانين را وضع كردند. حالا اسمش را هرچه بگذاريم... وضعي است كه خودشان به وجود آورده‌اند. قوانين و رسوم و باورهايي است كه خودشان ابداع يا به جامعه حقنه كرده‌اند. بنابراين نه تنها قرباني مي‌شوند بلكه همزمان مجازات هم مي‌شوند كه البته اين خرافه‌ها و تعصبات كور بعد از قرون وسطي هنوز كه هنوز است گريبان مردم ثروتمند خاورميانه را چسبيده و قصد رها كردن هم ندارد. متاسفانه هر بار كه در اين جوامع بستري آماده مي‌شود كه اتفاق راهگشايي در جهت رشد فرهنگي و پاكسازي باورهاي غلط بيفتد، كاسبان خرافات به طرز ترسناكي به تكاپو مي‌افتند و همه نهال‌هاي فرهنگي و اخلاقي را از ريشه درمي‌آورند.

مايلم كمي درباره آدم‌هاي اين داستان بگويم. مي‌گويم داستان، چون داستاني بلند‌ است كه در دلش چند داستان كوتاه دارد، داستان آدم‌هاي يك محله در شهرستان كويري در يك دهه، يك دهه نه چندان دور، آدم‌هايي كه در خرافه‌گرايي و منفعل بودن مشتركند، آدم‌هايي كه در رفتار و اخلاق تجسم كامل گروتسكند، آدم‌هايي كه قرار نيست طرحي نو دراندازند، آدم‌هايي كه خرافي و عقب‌ماندگي ستون فقرات رفتار و تفكرات‌شان است. مردمي كه وجود داشته و هنوز هم وجود دارند هر چند كه شكل و شمايل آن جور محله‌ها و آدم‌ها امروز تغيير كرده اما همه آن رفتارها و منش‌هاي عقب‌مانده را تا امروز با خودشان يدك كشيده‌اند. من اين ناكجاآباد را در يك شهر كويري ساختم چون كوير در جهان داستان من تداعي‌كننده سكون است. در آن زايشي نيست، خلقي نيست. به نظر مي‌رسد مردم اين ناكجاآباد از نقطه‌اي پر از ابهام آويزانند. همه به يك نوع بلاتكليفي حاد مبتلا شده‌اند و بد جور هم به اين بلاتكليفي عادت كرده‌اند. مردمي منتظر. در اين ناكجاآباد مرگ و شلختگي و بي‌اخلاقي و بي‌تعهدي رنگ و بوي ارزش را به خود گرفته. همين گروه آدم‌ها مرگ و نيستي براي‌شان مضحك است. جان و عمر اين عزيزترين نعمت براي‌شان بي‌اهميت‌ترين است. شوخي گرفتن مرگ از طرف اين آدم‌ها ابدا عارفانه نيست بلكه احمقانه است چراكه براي همين آدم‌ها منافع كوچك پراهميت است. چند تا از همين آدم‌ها شبانه تصميم مي‌گيرند موشك عمل نكرده‌اي را به‌طور مخفيانه قطعه‌قطعه كنند و فلزاتش را بفروشند درحالي‌كه مي‌بينند هنوز از ته موشك دود بيرون مي‌آيد و هر آن ممكن است منفجر شود و دودمان‌شان را بر باد بدهد. يك گروتسك جانانه!

فلاح: كمي هم درباره مجموعه داستان به‌هم پيوسته صحبت كنيم. مجموعه داستان به‌هم پيوسته در ادبيات معاصر ما نمونه‌هاي درخشاني دارد. يكي از درخشان‌ترين‌ها عزاداران بيل آقاي غلامحسين ساعدي است. واقعا داستان‌هاي درجه يكي دارد. آقاي ساعدي پايه‌گذار سنتي شدند كه به زندگي يك گروه طايفه يا آدم‌هاي يك محله يا اجتماع كوچك مي‌پردازند. عزاداران بيل براساس باورهاي خرافي، جهل و فقر كه ناشي از فقر آن جامعه است، ساخته شده. در اين داستان هم همين‌طور است. اين آدم‌ها نه از لحاظ اقتصادي وضع خوبي دارند و نه از نظر فرهنگي و نه چيز ويژه‌اي دارند. فقط يكسري اعتقادات خرافي دارند. باورهاي عجيب و غريب كه به آنها گره خورده و دارند دست و پا مي‌زنند. نويسنده براي اينكه بد بودن فضاي اينها را نشان دهد روي يك نفر زوم نمي‌كند. شايد راوي يا مشرفش همين شخصيت بدون اسم داستان باشد، ولي آن آدم واسطه‌اي است كه از هر آدم و خانه‌اي قصه‌اي مي‌گويد. ما هربار بگوييم اينها چه آدم‌هاي عجيبي‌اند. از آنجايي كه داستان كوتاه به مثابه عكس است و رمان به مثابه فيلم سينمايي، اين نوع كتاب‌ها مجموعه داستان‌هاي به‌هم پيوسته‌اند و خواننده بايد آن رسم خواندنش را به‌جا بياورد. يعني مثل رمان بايد زمان خطي را رعايت كند و از اول به انتها برود. دقيقا مال زمان‌هاي گذشته‌اند. اين كتاب‌ها هميشه مال زمان‌هايي‌اند كه خيلي ازشان گذشته. مثال ساده‌اي بزنم، مثلا اگر ما بخواهيم ياد كنيم از دوران كودكي‌مان، مي‌رويم سراغ آلبوم. در عكس‌ها مشخص است زماني كه دوربين نداشتيم. برهه‌اي از زندگي‌مان دوربين نداشتيم، يك دوره‌اي فيلم‌ها سوخته و نصفه و نيمه است. اين داستان‌ها شبيه آن آلبوم‌هاست. دارد نشان مي‌دهد ما با توجه به محدوديت‌هايي كه آن زمان داشتيم يك بخش‌هاي خاصي از زندگي‌مان قابل توجه و رويت بوده. مثل عكس‌هاي عروسي قديم‌ها. عروس يك چادر سرش بوده كه هيچ‌چيز ازش معلوم نبود. تازه بعضي‌هايش هم سوخته بود. الان اين‌طور نيست. اين داستان‌هاي كتاب هم همين‌طورند. آن زمان در اين‌جور داستان‌ها كاملا پليسه خورده و بخش زيادي‌شان به لايه‌هاي زيرين رفتند و بخش‌هايي خيلي بايد پر رنگ و تاثيرگذار باشند كه عكسي از هركدام از اينها جسته و گريخته به ما داده باشد. علي‌اشرف درويشيان يك مجموعه اين‌طوري دارد. من خودم هم چنين داستاني نوشتم. كشور چهاردهم كه آن هم همين است. براساس باورهاي خرافي كه زندگي‌هاي مردم را به طنزي دردناك شبيه مي‌كند.

من اين تمايز را متوجه نمي‌شوم. شما اين‌طور داستان‌ها را براساس محتوا دسته‌بندي مي‌كنيد يا براساس تكنيك؟

فلاح: هم تكنيك و هم محتوا. يعني تكنيك در خدمت محتواست. اين داستان قرار بود بگويد زندگي اين آدم‌ها چيز جذابي براي گفتن نداشته. اين آدم‌ها به دليل محدوديت‌ها چه به لحاظ اقتصادي و چه به لحاظ اجتماعي و فرهنگي، زندگي پرباري نداشته‌اند. چگالي خوبي نداشتند. مي‌خواهم به شما اثبات كنم، بياييد اين قسمت‌ها و تكه‌ها را ببينيد كه اينها چطور زندگي كردند. مثلا شايد سه روز يا سه ماه از زندگي اين پسر آنقدر چگالي نداشته باشد كه يك رمان بشود. ولي شايد در آن دو اتفاق عجيب و غريب افتاده باشد كه بخواهيم به آن توجه كنيم و اساسا به خاطر نوع نگاه اين بچه كه از همان سن، سر و گوشش مي‌جنبيده و پدرش هم همين‌طور و همه مردهاي محل كه توجه عجيبي به زنان دارند. خيلي راحت به همديگر مي‌گويند زن فلاني از اينجا رد مي‌شود آدم قلبش مي‌ريزد. آنقدر راحت نگاه كالاگونه‌شان را به زنان كنار هم بيان مي‌كنند. اين پسر هم قطعا مي‌خواهد با پدرش همسان‌سازي كند و اين اتفاق مي‌افتد. بنابراين اين مسائل كه وابسته و گره‌خورده با امر زنان است، براي اين پسر پررنگ است و درباره‌شان قصه مي‌گويد. همان اول هم گفتم داستان‌ها بسيار تصوير دارند. به نظرم تصويرهاي بسيار نابي دارد و در عين حال طنز قشنگي دارد. نه به آن معنا كه كتاب كمدي باشد كه در دست بگيرم و غش‌غش بخندم. ولي طنز ظريفي لابه‌لاي متن هست كه واقعا زيباست. صحنه‌هاي خاص و دراماتيكش واقعا خواندني است. خصوصا به كساني كه مي‌خواهند ياد بگيرند چطور صحنه‌هاي خاص خلق كنند، پيشنهاد مي‌كنم اين كتاب را بخوانند.

بله، توصيف اين صحنه‌ها طبعا ارتباط پيدا مي‌كند به كار نويسنده در حوزه سينما و كارگرداني فيلم كه همه‌چيز را به شكل تصوير نشان مي‌دهد. آقاي پناهي‌آذر، شما در داستان‌تان بيشتر از چيزي كه توصيف مي‌كنيد، عكس مي‌دهيد و اين ويژگي كتاب شماست.

پناهي‌آذر: مايلم وقتي خواننده داستان را مي‌خواند بتواند فضاها، مكان‌ها و آدم‌ها را تجسم كند حتي بوها و مزه‌ها برايش تداعي شود يا وقتي گرما را توصيف مي‌كنم آن را حس كند. مايلم هنوز درباره اين آدم‌ها بگويم. امروز ما در فضاي مجازي شاهد وقايعي هستيم كه انگار خبر از قرون وسطي به ما مي‌رسد. مثلا داستان زگيل شايد به نظر داستان خشني بيايد، درحالي‌كه در جامعه ده‌ها برابر خشن‌ترش را شاهديم، مثل پدري كه تا روز قبل دخترش را نوازش مي‌كرده و مايحتاجش را تامين مي‌كرده اما تنها با شنيدن خبر رابطه او با دوستش رگ غيرتش بيرون مي‌زند، به يك‌باره به جاني هولناكي مبدل مي‌شود و شبانه وقتي دخترش در خواب است، با داس به بالين او مي‌رود. من كه فكر نمي‌كنم هيچ‌وقت مايل باشم آن اتفاق را بنويسم. چون اصلا فكر كردن به آن مرا بيمار مي‌كند چه رسد به آنكه قرار باشد راجع به آن تحقيق و تجسم كنم؛ اما درباره پدر داستان «زگيل روي خرمهره» بايد بگويم كه به جز پدرِ داستان كه در دام اين تعصبات كور خود را گرفتار كرده، مقصر اصلي البته جامعه، دكانداران و بانيان اين تعصباتند. آن پدر بعد از شنيدن دوستي دخترش با يك پسر يا بايد به خاطر مهر پدري، مُهر بي‌غيرتي كه جامعه دگماتيسم عقب‌مانده بر پيشاني او مي‌زند را تحمل كند؛ مُهري كه البته خود آن را به رسميت شناخته يا اينكه جاني جگرگوشه‌اش شود. براي همين به خواننده‌هاي اين كتاب تاكيد مي‌كنم ابدا با داستان‌هاي خيالي يا قديمي مواجه نيستند. كافي است دوري در شهرمان بزنيم و با چند تايي از آدم‌هاي كتاب زگيل روي خرمهره احوالپرسي كنيم.


  من اين ناكجاآباد را در يك شهر كويري ساختم چون كوير در جهان داستان من تداعي‌كننده سكون است. در آن زايشي نيست، خلقي نيست. به نظر مي‌رسد مردم اين ناكجاآباد از نقطه‌اي پر از ابهام آويزانند. همه به يك نوع بلاتكليفي حاد مبتلا شده‌اند و بد جور هم به اين بلاتكليفي عادت كرده‌اند. مردمي منتظر.

  اين خرافه‌ها و تعصبات كور بعد از قرون وسطي هنوز گريبان مردم ثروتمند خاورميانه را چسبيده و قصد رها كردن ندارد. هر بار كه بستري آماده مي‌شود تا اتفاق راهگشايي در جهت رشد فرهنگي و پاكسازي باورهاي غلط بيفتد، كاسبان خرافات  به طرز ترسناكي به تكاپو مي‌افتند و همه نهال‌هاي فرهنگي و اخلاقي را از ريشه در مي‌آورند.
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه