نقدى بر رمان انگار خودم نیستم نوشته ی یاسمن خلیلی فرد/ روزنامه هنرمند ٣ بهمن ٩٦
افشین علیار
نوشتن درباره ی رمان تخصصِ خاصی می خواهد که مشخصا نگارنده ی این یادداشت فاقدِ آن تخصص است اما به عنوان کسی که سال ها می نویسد گاهی اوقات با خواندن بعضی از رمان ها به وجد می آیم با اینکه منتقد ادبی نیستم اما این نوشته هم نامش نقد نیست یک تحلیل است از دومین رمان یاسمن خلیلی فرد که سال هاست نقد فیلم می نویسد و حالا بعد از رمان اولش یعنی یادت نرود که ... انگار خودم نیستم را نوشته، دقیقا سال پیش همین ماه ها بود که برای رمان اولش نوشتم و توضیح دادم که باید صبور باشیم تا رمان دوم خلیلی فرد منتشر شود و ببنیم او چه نگرشی را در داستان نویسی پیش می گیرد حالا نزدیک به دو هفته است که رمان دوم خلیلی فرد در بازار عرضه شده و پیش بینی می شود این رمان هم مانند یادت نرود که ... به چاپ پنجم یا بالاتر برسد چرا؟ حالا دیگر با خواندن دومین رمان خلیلی فرد آن هم در چهارصد و چهل صفحه می شود به این تفکر رسید که نویسنده ی ما راه را درست انتخاب کرده است نویسنده یی که می کوشد چیزهایی را به نگارش در بیاورد که باورش همچنان برای نگارنده دشوار است به طوری که هر ده صفحه یی را که از رمان می خوانم به این فکر می کنم چگونه یاسمن خلیلی فرد بیست و هفت ساله توانسته به این گونه بنویسد حالا در جریان باشید که خلیلی فرد انگار خودم نیستم را در بیست و پنج سالگی به پایان رسانده است نکته ی حائز اهمیت در دو رمان خلیلی فرد تفکر فرا سنی اوست به طوری که نویسنده ی ما در دو رمانش از سن و دوره ی زندگی کنونی اش فاصله گرفته و به آدم هایی می پردازد که در دهه ی چهل یا پنجاهِ زندگی شان هستند به همین جهت انگیزه ی خواننده برای رمان ها ی خلیلی فرد افزایش می یابد او می تواند با توجه به جایگاه سنی اش رمان هایی بنویسد که حال و هوای سنی اش را داشته باشد اما ترجیح می دهد فراتر از جایگاه خود فکر کند و اساسا خلیلی فرد در هر دو رمانش به دنبال یک چالش عاطفی ست که در انگار خودم نیستم بیشتر روی این موضوع تمرکز کرده است و توانسته احوالات آدم هایی را به چالش بکشاند که هر کدام شان با یک نگرش خاص به زندگی فکر می کنند. انگار خودم نیستم مرزی میان دنیای مدرن و سنتی ست آدم هایی که سال ها با یکدیگر زندگی کرده اند اما فقط کنار هم بوده اند آن ها نتوانسته اند به درک عمیقی از احوالات ذهنی هم برسند با اینکه سبک زندگی شان انتخاب خودشان بوده، نگارنده به هیچ وجه دوست ندارد موضوع رمان را لو بدهد چرا که خواندن این رمان در وهله ی اول کمک بسزایی به خواننده می کند این رمان بی آنکه بخواهد شعار بدهد یا از تکنیک های روانشناسی استفاده کند یاد می دهد که چگونه باید با یکدیگر برخورد کنیم حالا می شود آن یکدیگر همسر و شریک زندگی باشد یا یک دوست یا حتی یک فرزند؛ انگار خودم نیستم مثل رمانِ اول خلیلی فرد شخصیت های زیادی دارد اما تفاوت مهمی با رمان قبلی دارد اول اینکه نویسنده ی ما دیگر به آن شدت جزئیات پردازی نمی کرده و تمام چیزهایی که در قصه گفته می شود جزیی از عناصر رمان و قصه پردازی محسوب می شود نکته ی دوم راوی بودن هر یک از شخصیت های رمان است هر کدام از شخصیت ها وظیفه دارند موقعیت پردازی کنند و قصه را شکل بدهند، اما به نظر می رسد این رمان دوشخصیت مهم دارد ، دو شخصیتی که باعث می شوند زخم شخصیت های دیگر هم دهان باز کند، کامروز و لعیا مهم ترین شخصیت های این رمان هستند اما در کنار این دو کتایون ، نازنین ، مسعود ، علیرضا و شانار و حتی شخصیت های فرعی دیگر هم جزیی از قصه هستند آدم های قصه به یک نحوی از آن ها می گویند مثل فرهود ، کوروش، منیژه ، قریشی، فرح جان، لیدا، دکترانتظام و خیلی های دیگر اما در این میان یاسمن خلیلی فردِ جوان با چفت و بست های کاملا منطقی و هوشمندانه توانسته این تعداد شخصیت را در قالب داستانی اش جا بدهد و توانسته به هرکدام جداگانه برسد، به طور مثال در جایی کوتاه از قریشی می گوید و شخصیت اخلاقی قریشی برای خواننده ملموس می شود نویسنده حتی کوتاه اما توانسته به تمامی آدم های رمانش هویت بدهد مثلا اینکه لعیا با دیدن آرمان گرامی او را به مجسمه ی خپل بودا تشبیه می کند یا فرح جان برای خواننده به شکل مادر مهشید در فیلم هامون تصور می شود این تصویر سازی ها از شگرد داستان نویسی خلیلی فرد است او تحصیلات سینمایی دارد و خوب می تواند با واژه تصویرسازی کند طوری که انگار خواننده در موقعیت رمان قرار دارد ، به طوری که به درستی می شود احساس های آدم های رمان را درک کرد، احساس؟ مهم ترین بخش رمان انگار خودم نیستم احساس است ، انگار در این رمان خلیلی فرد از جزئیات موقعیتی گریخته است و به موقعیت های درونی پرداخته این همان وجه تفاوت با رمان اول نویسنده است ، احساس و عواطف درونی در میان شخصیت ها حرف اول را می زند اما این احساسات شدیدا فروخورده است دقیقا مانند زندگی امروز ما در جامعه، دقیقا مانند روابط آدم هایی که سال ها در کنار یکدیگر زندگی می کنند اما فرسنگ ها از هم دور هستند، در این رمان یک فروپاشی رابطه ای را می خوانیم در راس کامروز و لعیا که رابطه ی زناشویی شون بغرنج است ، کتایون و مسعود هم دچار همین معضل اند اما مرگ دخترشان باعث شده آنها به اجبار یا از سر ترحم و دلسوزی کنار هم بمانند، و چه هوشمندانه خلیلی فرد رمانش را پاساژبندی می کند و روایت ها را جدا می کند به طور مثال در بخشی کامروز در فکر خود می گوید لعیا بعد از سال ها شب تولدم به ایران برگشته ولی یادش نیست که تبریک بگوید در بخش بعدی لعیا روایت می کند حالا که کامروز بعدِ سیزده سال از برگشتنم خوشحال نشده است چرا باید تولدش را تبریک بگویم، این تناقض های نگرشی در وهله ی اول بچه گانه به نظر می رسد اما باعث تاسف است که در کشور یا جهانی زندگی می کنیم که از بیان احساسات عاجز هستیم یکدیگر را دوست داریم اما از بیان آن طفره می رویم به همین جهت گفتگو شکل نمی گیرد و گاهی بی اعتمادی و خیانت شکل می گیرد که آن هم به دلیل عدم آگاهی از تفکرات یکدیگر است، شانار فکر می کند که پدرش در حق مادرش خیانت کرده تا با کتایون ازدواج کند تا او فرزند طلاق شود از سوی دیگر علیرضا با تمام عشقی که نسبت به کتی دارد اما فکر می کند طلاقش از منیژه باعث شده تا شانار آن دختری که توقع داشته نشده، از سوی دیگر کتی هم این فکر را در رابطه با کوروش می کند با اینکه کوروش در کانادا تحصیل می کند و جوان موفقی ست، هر یک از شخصیت های رمان انگار در جایگاهِ خودشان نیستند و انگار حضور اجباری در کنار هم دارند این اجبار به دلیل سکوت های عاطفی ست اینکه آدم ها نمی توانند آن چیزی را که فکر می کنند به زبان بیاورند ،آدم های چهل ساله یا پنجاه ساله هستند اما هنوز نمی دانند به طور یقین چه چیزی را از زندگی انتظار دارند با اینکه تمامی شخصیت ها از سطح بالای اجتماعی برخوردارند استاد دانشگاه هستند و به دانشجوها فرهنگ و هنر یاد می دهند اما زندگی شخصی شان با گره های بیش از حدی مواجه شده است ، خلیلی فرد اوج و فرود را به درستی می شناسد و به راحتی می تواند خواننده را در شرایط احساسی قرار بدهد به یاد بیاورید زمانی که کامروز به خانه ی میترا می رود تا لعیا را متقاعد کند به خانه برگردد کلنجار رفتن های ذهنی کامروز برای گفتن احساساتش نقطه ی عطف این رمان محسوب می شود جذاب ترین بخش رمان بازگشت لعیاست که خودش هم می داند که باید با کامروز زندگی اش را ادامه بدهد اما یک نکته ی مهم در این زندگی این دو احساس می شود، لعیا از خیلی قبل تر فهمیده که در زمان نبودنش کامروز با دختری به نام مونا آشنا شده اما هیچ وقت این موضوع را به کامروز نمی گوید که این نشانه یی از گذشت و وفاداری ست اما کامروز با شنیدن صدای بابک از طریق مکالمه ی صوتی موبایل برافروخته می شود و حتی لعیا را خیانت کار فرض می کند به جای اینکه قصه ی بابک را از زبان لعیا بشنود ترجیح می دهد از نازنین بپرسد که بابک کیست؟ در همین مقطع است که خلیلی فرد از زندگی روشنفکرانه عبور می کند و به سنت می رسد چرا که همچین برخوردی را ما از یک مرد سنتی انتظار داریم نه کسی مثل کامروز که سیزده سال از همسرش دور بوده این نشانه ی اعتماد است یا روشنفکری ؟ اگر اعتماد است که باید حرف های لعیا را درباره ی بابک بپذیرد و اگر نشانه ی روشنفکری است باید گذشت کند زیرا خود کامروز هم در نبود لعیا خطا کرده است خطایی که عمق و زمان نداشته اما تفکر هم می تواند خیانت باشد کامروز می گوید با مونا فقط یک ماه ارتباط داشته آن هم فقط تلفنی و یک شام، اما این ارتباط ها نامش خیانت نیست؟ با کسی در عقد بودن و خیالِ کس دیگر را در ذهن داشتن! مطمئنا این رفتار در جامعه ی روشنفکری هم رد می شود و اگر نه خلیلی فرد می توانست به جای بابک از یک آدم کانادایی استفاده کند اما نویسنده ی ما سعی کرده میزان رابطه های زن و شوهری را در یک راستا قرار بدهد، و در آخر کامروز احساس گناه دارد که چرا به بابک بدبین بوده و از آن مهم تر چرا درباره ی همسرش فکرهای احمقانه یی کرده است.آیا لعیا، کامروز را می بخشد؟ نگارنده معتقد است لعیا با اینکه غرور دارد و آن را از فرح جان به ارث برده اما سرشار از احساسات است به یاد بیاورید که هنگام رفتن به ونکوور در فرودگاه به چه اندازه منتظر آمدن کامروز بود لعیا با تمامی غروری که دارد یک عاشق پیشه و یک دوست فداکار است که میان رفتن و ماندن گیر افتاده از طرفی نمی خواهد کامروز را تنها بگذارد دوست دارد مثل هجده سالگی اش دوباره عاشقانه زندگی کند و از طرفی دیگر می خواهد به بابک برسد بابکی که در روزهای سخت گوش شنوایی بوده برای درد و دل های او، اما اگر لعیا می توانست جرات پیدا کند قبل از اینکه کامروز بفهمد همه چیز را به او می گفت شاید کامروز می توانست حس انسان دوستی لعیا را درک کند کامروز اگر جسارت به خرج می داد و در فرودگاه به سراغ لعیا می رفت و با او حرف می زد شاید لعیا بعد از چند هفته دوباره به ایران و به زندگی اش بازمی گشت اما کامروز ترجیح می دهد او را در فرودگاه دزدکی نگاه کند و آه بکشد، همانطور که گفته شد در برهه یی از زمان زندگی می کنیم که دوست داریم آن طوری که می پذیریم حرف های طرفِ مقابل مان را درک کنیم در این شرایط شک ها و بد گمانی ها باعث جدایی های ناخواسته می شوند. بعد از پایان رمان، کیوان کامیاب یادت نرود که ... را با کامروز مقایسه کردم و به این نتیجه رسیدم که پایان دومین رمان خلیلی فرد به هیچ وجه تلخ نیست و کامروز به مراتب از کیوان کامیاب خوشبخت تر است اگر که دوباره لعیا او را بپذیرد. می گویند زن ها در دو رمان خلیلی فرد اولویت دارند اما به نظر می رسد که نویسنده ی ما با روابط سروکار دارد به همین جهت خلیلی فرد دوسویه به زن و مرد به طور یکسان می پردازد و نمی خواهد نگاه فمینیستی داشته باشد این تفکر در نوشته های او به شدت مشهود است.
به شدت واضح است که دومین رمان یاسمن خلیلی فرد توانسته گسترده تر اما در ابعاد و چارچوب خاصی به روابط آدم ها بپردازد، انگار خودم نیستم با نثری روان و هوشمندانه یی به نگارش درآمده است اینکه این رمان چند راوی دارد می توانست شکل رمان را بهم بریزد اما لایه های درونی آدم ها و اینکه گذشته و حال خودشان را بازگو می کنند به درستی حفظ شده و خلیلی فرد به عنوان نویسنده عناصر و اجزای قصه اش را طوری چیده است که نمی شود خواندن این کتاب را به تعویق انداخت، تصویرهایی در این رمان دیده می شود باعث ایجاد جذابیت رمان شده به طوری که خواننده می تواند خودش در جای هر کدام از شخصیت های رمان تصور کند، جالب است بدانیم که خلیلی فرد تحصیلات آکادمیک سینمایی دارد و نوازنده ی پیانوست او در دومین رمانش از این دو هنر استفاده کرده است. نکته یی که باید در پایان اشاره کرد خلیلی فرد جوان 440 صفحه رمان نوشته است، اما این رمان حقیقت جامعه ی ما به شمار می رود به راستی اگر ما بجای هر کدام از این شخصیت ها بودیم چه تصمیمی می گرفتیم؟ چرا هر کدام از ما نمی توانیم به راحتی احساس های مان را ابراز کنیم؟ به همین دلیل است که همه ی ما به اندازۀ هم تنهاییم.