گروه انتشاراتی ققنوس | یک مبارزه حسابی برای نگه داشتن جهان داستانی در ذهنم داشتم: زبان پوشیده کازوئو ایشی‌گورو در رمان «غول مدفون» در گفت و گو با نویسنده
 

یک مبارزه حسابی برای نگه داشتن جهان داستانی در ذهنم داشتم: زبان پوشیده کازوئو ایشی‌گورو در رمان «غول مدفون» در گفت و گو با نویسنده

  بهار سرلک / کازوئو ایشی‌گورو ١٠ سال بعد از انتشار آخرین رمانش، اوایل سال ٢٠١٥ رمان جدیدش «غول مدفون» را روانه کتابفروشی‌ها کرد. برنده سابق جایزه «من بوکر» ادبی برای کتاب «باقی‌مانده روز» و یکی از بهترین نویسنده‌های انگلیسی زنده دنیا، استاد دست‌کم گرفتن است. داستان‌های او راوی‌هایی دارد که صاف و ساده حرف می‌زنند و گویی هیچ تاثیری روی روند داستان ندارند. با این وجود داستان‌های او تاریک و تلخ هستند و اغلب تا آخرین صفحات رمان‌های او متوجه نمی‌شویم چه داستان تکان‌دهنده‌ای خوانده‌ایم. در کتاب غول مدفون، زوج سالخورده‌ای سفری را در انگلستان افسانه‌ای که مردمانش از آدم‌خوارها، اژدها، شوالیه‌ها و غول‌ها تشکیل شده است، شروع می‌کنند. اکسل و بئاتریس در جست‌وجوی پسرشان هستند. آنها به کل فراموش کرده‌اند چطور فرزندشان را از دست داده‌اند. دلیل این فراموشی به این خاطر است که ساکنان جهان افسانه‌ای «غول مدفون» از یادزدودگی جمعی رنج می‌برند و این بیماری به شکلی «مهم» است که آنها را از به یادآوردن خاطره‌های مشخصی که فردی و تاریخی است، بازمی‌دارد. وقتی همسفر اکسل و بئاتریس می‌شویم، رمان این سوال را از ما می‌پرسد که خاطره (و فراموشی) چه معنایی برای یک نفر، یک زوج یا یک جامعه دارد. این داستان از طرق مختلف تکان‌دهنده است و در عین حال ویترینی است از استعدادهای ذاتی ایشی‌گورو در مقام نویسنده؛ نثر زیرکانه، فضایی رویاگونه و پرسش‌های تامل‌برانگیز درباره فقدان و خاطره نمایشگاهی از استعدادهای او در این کتاب است. الیشا چانگ درست قبل از اینکه برف شروع به باریدن کند در انتشارات ناپ با ایشی‌‌گورو مصاحبه کرد. او درباره روند نوشتن، حافظه جمعی، فیلم «لعنتی‌های بی‌آبرو» ساخته تارانتینو و نقش آخرین رمانش در مباحثه‌های ژانر با کازوئو ایشی‌گورو صحبت کرد.

  هر زمان که رمانی منتشر کردید به رمان قبلی‌تان بی‌شباهت بوده است. «غول مدفون» بسیاری از خوانندگان را شوکه کرده است. می‌شود بگویید وقتی این رمان را می‌نوشتید چه چیزی روی شما تاثیرگذار بود؟ در آن زمان چه کتاب‌هایی را می‌خواندید یا از چه کتاب‌هایی به عنوان منبع استفاده می‌کردید؟
خب، قبل از اینکه شروع به نوشتن کتاب کنم تحقیق کردم و کتاب‌های زیادی خواندم. اما نمی‌دانم کتاب‌هایی که در زمان نوشتن می‌خواندم لزوما روی روند داستان‌نویسی‌ام تاثیرگذار بوده‌اند یا نه.
وقتی می‌نوشتم ایده‌هایم را پیدا می‌کردم، یک مبارزه حسابی برای نگه داشتن جهان داستانی در ذهنم داشتم. در واقع در حین نوشتن، عامدانه چیزهایی را که در محیط نوشتن و کارم بود، نادیده می‌گرفتم. حتی پای تماشای یک قسمت از سریال «بازی تاج‌وتخت» ننشستم. کل داستان وقتی شکل گرفت که من در روند نوشتنم غرق شده بودم و فکر می‌کردم «اگر پای دیدن چیزی مثل این بنشینم، احتمالا روی تصور کردن من از یک صحنه تاثیر می‌گذارد یا در ایجاد دنیایی که ساخته‌ام مداخله خواهد کرد.»
  مثل اینکه طراحی مراحل و مرحله نوشتن دو بخش مجزای روند نوشتن شما است.
بله، در واقع وقتی دارم پروژه‌ام را طرح‌ریزی می‌کنم دنبال ایده می‌گردم و مطالعاتم گسترده‌تر است. زمان زیادی صرف طرح‌ریزی داستان می‌کنم. در طرح‌ریزی داستان نویسنده‌ای با احتیاط هستم. بسیاری از نویسنده‌هایی که می‌شناسم انگار روی یک بوم خالی کار می‌کنند. مسیر داستان را حس می‌کنند وفی‌البداهه می‌نویسند و بعد داستان‌شان را می‌خوانند تا ببینند چه کرده‌اند.
هیچ‌وقت نتوانستم این‌طوری کار کنم. حتی اوایل حرفه‌ام وقتی کمی بیشتر از الان بی‌پروا بودم هم نتوانستم این‌طوری بنویسم. همیشه باید قبل از اینکه شروع به نوشتن داستان اصلی می‌کنم درباره داستانم بدانم. قبل از نوشتن همیشه به ایده‌ای پایدار و باثبات احتیاج دارم.
  و قبل از اینکه کلمات را روی کاغذ بیاورید، خلاصه‌ای از داستان را در ذهن‌تان دارید؟
بله اما برای یک ایده کافی نیست. بیشتر به یک مفهوم شبیه است. حدس می‌زنم اگر بخواهم خط بعدی خلاصه‌ام را بنویسم شبیه به این جمله خواهد شد «زوجی بودند که می‌ترسیدند بدون حافظه مشترک‌شان، عشق‌شان از بین برود. » بعد سومین خط احتمالا توصیف جامعه‌ای است که با نوعی صلح و صفای عجیب‌وغریب در کنار آنها زندگی‌ می‌کنند. خیلی خب من به معنای واقعی کلمه این جمله‌ها را نمی‌نویسم اما این‌طوری پروژه داستان‌نویسی‌ام را شروع می‌کنم. با ایده‌ای کاملا انتزاعی، مثل همین که گفتم، شروع می‌کنم و بعد طرحم را می‌ریزم و تحقیق‌ می‌کنم. ترجیح می‌دهم کتاب‌های غیرداستانی زیادی درباره درون‌مایه‌هایی که می‌خواهم در داستان کشف‌شان کنم، بخوانم.
  وقتی در حال طرح‌ریزی یک رمان هستید در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانید یا فکرهایی که می‌کنید احتیاط می‌کنید؟
نه لزوما. به خصوص در مورد این کتاب، کتاب کانادایی را به اسم «سایه‌های بلند» نوشته «ارنا پاریس» خواندم. پاریس این کتاب را اوایل سال ٢٠٠٠ نوشته و سفرهایش را مستند کرده است. کتاب «بعد از جنگ» نوشته «تونی جودت» و کتاب «هولوکاست در زندگی امریکایی» از «پیتر نویش» را هم خواندم.
حالا این کتاب‌های غیرداستانی در بخش تحقیق‌هایم قرار می‌گیرند اما فهمیده‌ام که هر چیزی در آن برهه زمانی تاثیرگذار است. دوروبر آن مرحله است که من خیلی نفوذپذیر یا آماده تاثیرپذیرفتن هستم. تقریبا هر فیلمی که می‌بینم و هر کتابی که می‌‌خوانم، فکر می‌کنم «در این اثر چیزی هست که من را به سمت تصویری، ایده‌ای یا حتی یک تکنیک سوق بدهد؟»
یادم می‌آید اتفاقی فیلم «لعنتی‌های بی‌آبرو» تارانتینو را در زمان تاثیرپذیری‌ام دیدم. در این فیلم سکانس بلندی هست که در آن امریکایی‌هایی در بار آلمانی‌ها هستند و وانمود می‌کنند سربازهای آلمانی‌اند. آنها زبان آلمانی را بد حرف می‌زنند و مدت زیادی از فیلم به این صحنه اختصاص دارد. می‌دانید که آخرش به خشونتی وحشتناک مبدل می‌شود اما فیلم به روند خود ادامه می‌دهد.
این فیلم هیچ ربطی به کتاب من نداشت. هیچ‌کس وقتی کتاب غول مدفون را می‌خواند نمی‌گوید من از تارانتینو تاثیرپذیرفتم اما فکر می‌کنم فیلم تارانتینو خیلی خوب انفجار خشونت را به تصویر در آورده است. در واقع لازم نیست انرژی زیادی صرف خود خشونت کنی بلکه زمینه‌چینی و تنش مهم است. بنابراین، بله، من آماده خواندن، شنیدن یا دیدن هر چیزی در برهه زمانی که داستانم را می‌نویسم، هستم.
  چه چیزی پشت تصمیم شما برای قرار دادن زمان و مکان داستان غول مدفون در انگلستان افسانه‌ای و قرون وسطایی بود؟ می‌دانستید این‌طوری مردم را شوکه می‌کنید؟
اغلب در آخرین مراحل به فکر زمان و مکان داستان می‌افتم. معمولا کل داستان و ایده کلی‌اش را چیده‌ام، بعد سراغ مکان می‌روم، سراغ جایی که می‌توانم داستانم را در آن قرار دهم.
بنابراین در مورد آن چیزی که داستان تمام شده در مقام ژانر به نظر می‌رسد، کمی بی‌تکلف هستم. مثل این است که در کشورهای دیگر پرسه می‌زنم و نمی‌دانم کجا هستم. و بعد از مدتی که در آنجا اقامت کرده‌ام کسی می‌گوید: «می‌دانی که الان در لهستان هستی.» و من می‌گویم: «آه راست می‌گویی؟ حقیقتش را بخواهی دنبال چیزهایی که لازم دارم هستم.»
تا وقتی غول مدفون را تمام نکرده بودم به این فکر نمی‌کردم که مردم این کتاب را چطور تعریف می‌کنند یا در چه دسته‌بندی‌ای قرار می‌دهند. بعد از اینکه انتشارش نزدیک شد کم‌کم به این کتاب نگاهی از بیرون داشتم. از نگاه درونی‌ای که به این داستان داشتم، اشباع شده بودم.
فکر می‌کردم داستان را در زمان معاصر حقیقی و موقعیتی سخت قرار دهم. بوسنی دهه ١٩٩٠ را به عنوان مکان و زمان داستان در نظر گرفتم و البته به رواندا هم فکر کردم اما این مکان را برای مدت زیادی روی داستان لحاظ نکردم چون احساس می‌کنم آنقدر شایستگی‌اش را ندارم که درباره آفریقا بنویسم. از سیاست‌ها و فرهنگ‌های آفریقا کم می‌دانم. احساس می‌کنم به از هم‌پاشیدگی یوگسلاوی نزدیک‌ترم چون در اروپا زندگی کرده‌ام. قتل‌ عام مردم درست جلوی در خانه ما روی داد. می‌خواستم به موقعیتی نگاه کنم که در آن یک (یا دو) نسل در صلح و صفا زندگی نمی‌کنند، موقعیتی که در آن گروه‌های نژادی مختلف با صمیمیت و صلح در کنار هم زندگی‌ می‌کنند بعد اتفاقی می‌افتد که حافظه قبیله‌ای یا اجتماعی آنها بیدار می‌شود.
  چه چیزی باعث شد این واقعیت
دست نیافتنی تصمیم نهایی‌تان بشود؟
خب اگر من از یوگسلاوی می‌نوشتم شما از من می‌پرسیدید چرا ناگهان به یوگسلاوی علاقه‌مند شدم یا می‌پرسیدید فامیلی دارم که به آنجا رفت و آمد داشته باشد و دیگر سوال‌تان این بود که اسلوبودان میلوشویچ (یکی از رییس‌جمهوران یوگسلاوی) چه کرد و چه گفت. این‌طوری غول مدفون کتاب دیگری می‌شد. بعضی‌ها این جور داستان‌ها را با مهارت تمام می‌نویسند. درست مثل گزارش‌گری می‌ماند. این دست کتاب‌ها قدرتمند و ضروری هستند.
شاید در آینده مجبور شوم چنین کتابی را بنویسم اما در حال حاضر احساس می‌کنم نیروی من به عنوان یک نویسنده ادبیات داستانی توانایی من در گام برداشتن به عقب است. ترجیح می‌دهم داستانی تمثیلی خلق کنم؛ داستانی که مردم بتوانند آن را به طیف گسترده‌ای از موقعیت‌های فردی و سیاسی تعمیم بدهند.
قرار دادن داستان در جهانی دیگر، جهانی جادویی به من اجازه این کار را می‌دهد. تمامی جوامع و تمامی آدم‌ها خاطراتی مدفون از خشونت و انهدام دارند. غول مدفون این سوال را مطرح می‌کند که آیا بیدار کردن این خاطرات مدفون ممکن است انسان‌ها را به چرخه خشونت وحشتناک دیگری وارد کند؟ و آیا بهتر است این خاطرات را با وجود خطر دگرگونی بیدار کرد یا بهتر است این خاطرات را همانطور مدفون‌ و فراموش‌شده باقی‌ گذاشت؟
همین سوال‌ها در سطح فردی نیز قابل تعمیم است، مثلا در یک ازدواج. چه وقت بهتر است برخی حرف‌ها را به خاطر با هم بودن مطرح نکرد؟ اگر با هر اتفاقی که روی داده است روبه‌رو نشوی این رابطه ساختگی است؟ شاید این کار عشق شما را کم‌تر واقعی جلوه دهد.
  احساس می‌کنید بحث درباره مرزهای ژانر، که تمرکز اصلی منتقدان کتاب و رسانه‌ها است، از سوال‌هایی که کتاب مطرح می‌کند دور شده است؟
انتظار نداشتم اینقدر به ژانر کتاب توجه بشود. مطلب «نیل گی‌من» را در بخش معرفی کتاب یکشنبه روزنامه نیویورک‌تایمز خواندم که با این کلمات آغاز می‌شد: «فانتزی وسیله‌ای برای قصه‌گو است.» مطلب جالبی بود که به نوعی از کتاب من بلندتر بود. بحث این مطلب از بحث داستان من گسترده‌تر بود، نبود؟ به چه چیزی فانتزی می‌گوییم؟ به چه داستانی علمی-تخیلی می‌گوییم؟ حدس می‌زنم مفهوم ضمنی این است که ادبیات داستانی معمول و ادبیات داستانی که با معیارهای ادبی همخوانی دارند مجازهای فانتزی را دست کم می‌گیرند اما همانطور که نیل گی‌من ادعا می‌کند این مجازها می‌توانند قدرتمند باشند و این مجازها بخشی از ادبیات کهن هستند. چند مقاله دیگر مثل همین مطلب بودند. و البته مقاله «اورسلا کی. لوگواین» هم بحث کوچکی پیش آورد. اما به نظرم بحثی که درباره کتاب من کرده بود طولانی‌تر از بحثی است که در گذشته با نویسنده‌هایی مثل «مارگارت اتوود» داشت.
فکر می‌کنم جنبه مثبت همه این بحث‌ها این است که در حال حاضر دوره هیجان‌انگیزی در ادبیات داستانی پشت سر می‌گذاریم. احساس می‌کنم مرزها برای خوانندگان و نویسندگان کنار گذاشته می‌شوند. خوانندگان جوان ژانرهای مختلف را بدون هیچ قیدی می‌خوانند و سراغ داستان‌هایی که پیش از این در دسته‌بندی‌های سفت و سخت «داستان‌های محبوب» و «داستان‌های ادبی» قرار گرفتند، می‌روند. در مورد این موضوع می‌توانم به دخترم و نسل او اشاره کنم. این نسل تقریبا همان سن هری و هرمیون را در نخستین جلد کتاب‌های «هری پاتر» دارند. به نوعی، این نسل هر سال همان خط داستانی‌ای را در زندگی واقعی دنبال می‌کنند.
برای این نسل، باحال‌ترین و مهیج‌ترین اتفاقی که می‌تواند در جوانی‌شان بیفتد، کتاب خواندن است. البته آنها مثل هر آدمی که به ادبیات علاقه دارد کتاب می‌خوانند اما سرچشمه و عشق آنها به کتاب براساس داستان‌های هری پاتر است.
  هر چند داستان غول مدفون سروکاری با ژاپن ندارد، با این وجود در سبک و لحنش عناصری ژاپنی پنهان است. وقتی داستان را می‌نوشتید از زبان و لحن‌تان آگاه بودید یا این زبان و لحن سرچشمه‌ای طبیعی داشته است؟
ابتدای نوشتن همه‌چیز عامدانه بود. داستان کتاب «منظره پریده‌رنگ تپه‌ها» در ژاپن می‌گذرد. شخصیت‌های این کتاب ژاپنی هستند، بنابراین آنها باید انگلیسی‌ای که تحت تاثیر زبان ژاپنی است حرف می‌زدند و در کتاب «هنرمندی از جهان شناور» نه تنها شخصیت‌ها ژاپنی هستند بلکه قرار شد آنها به ژاپنی حرف بزنند و گرچه داستان به زبان انگلیسی نوشته شده بود، بنابراین انرژی زیادی روی پیدا کردن زبان انگلیسی‌ای که نشان بدهد این شخصیت‌ها ژاپنی حرف می‌زنند و حرف‌های‌شان ترجمه شده است صرف کردم. شاید بخشی از این تلاش هنوز هم با من مانده است. من از انگلیسی رسمی و دقیق استفاده کردم اما گاهی هم لحن طبیعی خودم را یا زبانی که ترجیح می‌دادم استفاده کردم.
برای مثال، پیشخدمت داستان «باقی‌مانده روز» انگلیسی است اما گاهی کاملا ژاپنی به نظر می‌رسد. و فکر می‌کنم این‌طوری خوب است چون او کمی ژاپنی است.
  درست است، بخش ژاپنی او یکی از درخشان‌ترین بخش‌های این شخصیت است.
در داستان غول مدفون آگاهانه درباره ژاپن یا ژاپنی‌ها فکر نمی‌کردم اما فکر می‌کنم اولویت‌های زبان همان است. من زبانی را که مانع از انتقال مفهوم شود بیشتر از زبانی که مفهومی کمی وراتر از کلمات دستمالی می‌کند، دوست دارم. به حرف‌هایی علاقه دارم که معنی پشت آن پنهان و معنی را پوشانده باشد. نمی‌گویم این زبان لزوما ژاپنی است. اما خیال می‌کنم این ویژگی به نوع خاصی از زیبایی‌شناختی ژاپنی مربوط باشد؛ مینیمالیسم و سادگی‌ طرح که مکررا در اجسام چینی اتفاق می‌افتد. من از نثر صاف و ساده که در آن معنی با ظرافت بین خط‌ها قرار گرفته خوشم می‌آید تا نثری که معنی را مستقیما بیان می‌کند. اما نمی‌دانم این زبان ژاپنی است یا من هستم که این ویژگی را وارد نثرم می‌کنم.
منبع: Electric Literature

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه