فیروز
بخش خبر شبانگاهی ساعت ۲۲ شبکهٔ سه، انگشتان ما، مخاطبین همیشگی تلویزیون وطنی را جوری روی دکمههای ریموتکنترل قفل میکند که برای یک ربع هم شده، امکان ندارد حواسمان جای دیگری پرت شود. ریتم تند، تنوع قالبها، نقل اخباری دربارهٔ اتفاقات غریب و بامزهٔ ایران و جهان و مدیریت خلاقانهٔ همهٔ اینها در یک بازهٔ زمانی محدود ۱۵دقیقهای، ویژگیهایی هستند که سلیقهٔ مخاطب کمحوصلهٔ امروز را مجاب میکند به جای نشستن پای بخشهای مفصل خبری-تحلیلی مثلاً شبکهٔ خبر، مشتری دائم همان بخش یکربعی شبکهٔ ۳ باشد. بلقیس سلیمانی که پیش از این با انتشار مجموعهٔ «بازی عروس و داماد» نظر داشتنش به جذب مخاطبان عامتر [و البته به همان نسبت کمحوصلهتر] را ثابت کرده و با انتشار سه رمان «بازی آخر بانو»، «خالهبازی» و «به هادس خوش آمدید» خودش را به عنوان نویسندهای حرفهای جا انداخته، حالا در «پسری که مرا دوست میداشت» دوباره به فضای همان فلشفیکشنهای مجموعهٔ قبلی بازگشته است. داستانهای (!) برقآسایی که به طور سریع و گذرا سعی میکند وضعیتهایی انسانی را به تصویر بکشد و اگرچه با کمترین کلمات بیشترین معانی را میرساند اما به اقتضای محدودیتهای بیانیاش هیچگاه نمیتواند آن وضعیت را بشکافد و توضیح دهد. ملاک جذابیت، تکانهٔ اصلی و ضربهٔ نهاییای است که قرار است جادوی قصهگویی نویسنده برای خوانندگان اثرش به ارمغان بیاورد و برای قصهپردازی راجع به موضوعات مختلف در میان داستاننویسان این سالها چه کسی را بهتر از بلقیس سلیمانی میشناسید؟!
روستازادهٔ فلسفهخواندهای که بعد از یک عمر خواندن و نقدنویسی ادبی در مطبوعات بهیکباره و در میانسالی آثارش را منتشر میکند، آنقدر ایده و خاطره و تجربهٔ زیستی دارد که خیلی از آنها در رمانهایش نگنجد. البته خود سلیمانی هم هیچ ابایی ندارد در بعضی قصههای این مجموعه همچون «من، باقلای فریزیری و همسایههایم» و «من، نجدی، بلقیس سلیمانی» مستقیماً به این مسئله اشاره کند. «پروین خانم که چای را در لیوانهای دستهدار ریخت و به جای عبارت همیشگی “گلوتونو تازه کنین” گفت: “بفرمایید” فهمیدم هم باقلای فریزری سال آینده را از دست دادهام و هم منبع الهام قصههایم را». (ص۶۰)
فارغ از این بحثها، سایهٔ سنگین مرگ در سراسر مجموعه احساس میشود. این موضوع در مواردی همچون «عروس» و «تقارن» و «گرداب» نقشی کنشگر دارد و در موارد دیگری همچون «مردهها و مرغها» و «خروس» و «گالشهای طیبه» با آن لحن طنازانه و بازیگوشانهٔ روایی، شمایلی رازآلود پیدا میکند. شمایل رازآلودی که گاهی ریشه در کهنالگویهای اسطورهای اقوام مختلف نیز دارند. در داستانکهای «اهل معامله» و «چینی نازک تنهایی و اسبهای کرایهای» اما خود بازی با زاویهٔ دیدی که مرگ از آن نگریسته میشود، بداعت اصلی قصه است. خود سلیمانی در خودزندگینامهای در شانزدهمین ویژهنامهٔ داستان همشهری مینویسد: «… هرگز دور از مرگ نزیستهام. او همینجا کنارم نشسته است و گاه گمان میکنم دارد نوشتههایم را میخواند. به همین دلیل نوشتههایم پر از حضور مرگ است». اصلاً داستانک «خواهران دوقلو» صورت عینیتیافتهٔ همنشینی اندیشهٔ این نویسنده با مرگ است. مرگ منشوری است که یکی از ابعاد دیگرش حسرت از اتفاقات گذشته است.
سلیمانی که پیش از این و در «به هادس خوش آمدید» به جنگ پرداخته بود در برخی داستانکهای «پسری…» نیز به این موضوع پرداخته است. سه داستانک «عروس» و «سبوی شکسته» و «خواستگاری» در یک همزادیِ مثالزدنی، حکایتگر عشقهای به حسرت پیوستهای هستند که جنگ موجبشان بوده است. جانمایهای که داستان «هندی برقصم» را در مجموعهٔ «عاشقیت در پاورقی» مهسا محبعلی متفاوت کرده بود. سلیمانی بهگواه آثارش، نویسندهای است که -به رسم همجنسان و همنسلانش- پردهها را روی خودش نکشیده و به هیاهوی پشت پنجرهها بیاعتنا نبوده است. برای همین میبینیم که حتی دنیای درونی شخصیتها و داستانهایش نیز با حوادث دهههای اخیر خیلی بیگانه نیستند. موضوع دیگری که در «پسری…» مورد اشاره قرار میگیرد معصومیت و سادگی کودکان، سالمندان و عقبافتادههایی است که گویی قرار نیست جایی در جهان داستانی نویسنده داشته باشند. نگاه رقتآمیز کودکان به پیرمرد در «بابابزرگی»، پرداخت ناتورالیستی اما شعارزدهٔ موقعیت اسی در «اسی و حق رأی» و «حسرت»، بدویت مادر راوی در «یک فنجان قهوهٔ پیزوری»، بیخیالی و بیخبری عجین شده با معصومیت کودکان در «سُکْسُکْ» و «مایرا» و «آزاد یعنی چه؟» و رنج دوطرفهٔ سالمندان و خانوادههای آنان در «مادرجون، من و نیما» و «بوی پول» و «مس میرا» بارزترین مصادیق این ادعا هستند.
سلیمانی اگرچه در پرداخت چرخشهای ناگهانی و نهایی -این مهمترین عامل جذابیت فلشفیکشنها- داستانکهای «عروس» و «شوهر آینده» و «سبوی شکسته» و «حبس و مرد» موفق عمل کرده اما تقریباً سایر داستانکهای مجموعهٔ «پسری…» از فقدان این مؤلفه رنج میبرند. داستانکهای بیرمقی که یا مثل «یک سورپریز ملی» (این یکی که اصلاً راستکار همان خبر۲۲شبکهٔ۳ است) موقعیتهای صرفاً جذاب دراماتیزه نشدهاند و یا مثل «صبر خوش است» و «پسری که مرا دوست داشت و سگمان گرگو» و «من و تو» با آن همه لوسبازی غیرقابل تحمل گویی فقط برای خود نویسنده بدیع به نظر رسیدهاند. زبان داستانکها اما با هوشمندی شایستهٔ تحسینی اصلاً دیده نمیشود و حتی در داستان «خانه ویلایی» که بر اساس مونولوگهای دو شخصیت شکل میگیرد نیز کاملاً در روایت داستان هضم شده و در خدمت فضاسازی قرار گرفته است.
«بازی عروس و داماد» به چاپ نهم رسید و نمایشنامهها و فیلمهای کوتاه فراوانی از روی آن اقتباس شد. «پسری…» نیز اگرچه نه به موفقیت «بازی عروس و داماد» اما احتمالاً چاپهای زیادی خواهد خورد و بیشتر از بسیاری کتابهای همعصرش دیده خواهد شد. صحبت بر سر موفقیت یا عدم موفقیت سلیمانی در شمردن دندانهای مخاطبان یا ایرادهای احتمالی فنی-تکنینکی این دو کتاب نیست. در زمانهٔ پرشتاب و بیحوصلهٔ فعلی که وبلاگها و صفحات به اشتراک گذاشته شده در شبکههای اجتماعی و حتی اساماسها پر از اینگونه روایتهای کوتاه و لذیذ است اتفاقاً بسیار هوشمندانه است که نویسندهای ایدههایی را که یک عمر در ذهنش خیس خورده در قالب کتاب منتشر کند. صحبت بر سر آن است که آن بخش کوتاه خبری هیچگاه جای آن بخشهای تحلیلی و تخصصی را پر نمیکند. فلشفیکشنهای سلیمانی اگرچه برشهای بسیار دقیق و گاه تکاندهندهای از زندگی هستند و پتانسیل آن را دارند که جرقهای برای داستانهای بسیار بلندتر قرار گیرند اما مسئلهشان آنجاست که هیچگاه از این سطح فراتر نمیروند. به ندرت یکی از این روایتهای کوتاه در ذهن کسی باقی میمانند و تجربهٔ عمیقی از زندگی را برای مخاطبانشان رقم میزنند و برای همین سخت میتوان آنها را ادبیات و هنر نامید. داستانهایی که برای شروع کار و تمرین خواندن خوانندگان تازهکار انگیزهها و محرکهای خوبی هستند اما توقف در آنها منجر به سطحیگرایی میشود. سطحیگراییای که برای ادامهٔ حیات خود چارهای جز پنهان شدت پشت نقاب تظاهرات روشنفکرانه ندارد.