گروه انتشاراتی ققنوس | هزار و یک سال به روایت شهریار مندنی‌پور
 

هزار و یک سال به روایت شهریار مندنی‌پور

همشهری

آن داستان آمد. آن داستان در باران آمد. آن داستان بعد از هزار و یک سال آمد. داستان با شهریار آ,د. داستان از شهریار آمد. یک شب بارانی ستاره‌ها از آسمان آمدند. آمدند تا انسان را، من، تو و او را، شاد کنند. شعر را به شاعر دادند تا شد شود. ثروت را به فقیر داند تا بخندد. عشق را به کولی دادند تا چشم‌هایش باز شود. مادر را به کودک دادند تا تنها نباشد. آزادی را به زندانی دادند تا در بند نباشد. انسان پس از آمدن و رفتن ستاره‌ها داستان را پیدا کرد، آن را به آسمان و ستاره‌ها داد تا از زمین، داستان باشد که برای ستاره‌ها چشمک می‌زند. 
یک روز شهرزاد آمد. او با هزرا و یک قصه آمد. آمد تا کشتن و خشونت را از یادها ببرد. آمد تا پادشاه یادش برود که وظیفه‌اش کشتن است. قصه آمد تا خشونت و دعوا برود. حالا امروز بعد از هزار و یک سال، شهریار آ,ده است. او انسان را دوست دارد. او کودک را دوست دارد. او می‌خواهد با رمان «هزار و یک سال»اش، دوباره خشونت، اخم، جنگ، عصه و تاریکی را از انسان دور کند. می‌خواهد او را به ملاقات تنهایی ببرد تا همراه با داستان به غصه بخندد: «خنده غصه را نمی‌شوید. اما غصه را با آدم و آدم را با غصه دوست می‌کند.» 
شهریار اما خسته است. او خیلی خیلی از خستگی همه خسته‌تر است. شهریار از آنها که: «اسمشان دوست است و همه چیز را از آدم می‌گیرند و وقتی همه چیز را از آدم می‌گیرند و وقتی همه چیز را گرفتند، می‌شوند دشمن»، خسته است. او می‌گوید: داستان می‌خواهد دشمنی‌ها را بشوید و پاک کند و با خودش ببرد. 
مثل ستاره‌های داستان که آمدند تا آدم‌ها را از غصه‌هایشان نجات بدهند، اما نتوانستند. پنج ستاره از دوازده ستاره، خودشان را به انسان بخشیدند. اما نشد. ستاره‌ها ناامید به آسمان برگشتند. شهریار با داستان هزار و یک سال آمد تا شهرزاد قصه‌گو دوباره زنده شود. شهرزاد قصه‌هایش دوباره زنده شود. شهرزاد قصه‌هایش را برای پادشانی می‌گفت تا فکر مرگ از ذهنش پر بکشد، اما شهریار این بار قصه‌هایش را برای کودکان و نوجوانان می‌گوید تا آنها را با خود، با آسمان و با ستاره‌ها دوست کند: شهرزاد برای پادشاه قصه می‌گفت تا گرفه کلفت اخم را از بالای ابروهای پادشاه باز کند. شهریار با داستانش آمده تا با همه بچه‌ها که دلشان جای مهرشان را دارد، درد دل کند. شهریار می‌گوید: «خسته‌ام. از دنیای بزرگسالان خسته‌ام. آمده‌ام به دنیای کوچک‌سالان تا در گفت و گوی داستانی با آنها خستگی‌ام را زمین بگذارم و دوستی را از نوع جدیدش تجربه کنم.» 
امروز شهریار آمده است. او با کوله‌پشتی داستانش به نام «هزار و یک سال» آمده است. در خانه‌های تک‌تک کودکان را با کوبه‌های داستان‌اش می‌زند و برای هر کدام داستانی از کوله‌اش بیرون می‌آورد. 
گوش بدهید به داستان‌هایش تا خستگی بساطش را جمع کند و برود. گوش بدهید به داستان‌هایش تا شهریار با شما دوست بشود، تا با مهر و دوستی دیگر نتواند داستان‌نویسی برای کودک و نوجوان را کنار بگذارد. پادشاه، شهرزاد را هزار و یک شب پیش خودش نگه داشت. شما شهریار را هزار و یک سال با خودتان همراه کنید. گوش بدهید! صدای پای شهریار است که دارد می‌آید، او آمد. او در باران آمد. او با باران آمد. 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه