گروه انتشاراتی ققنوس | نگاهی به نقش شهر مکزیکو در کتاب «آب سوخته»: داستان یک شهر: اسپانیای نو: اعتماد
 

نگاهی به نقش شهر مکزیکو در کتاب «آب سوخته»: داستان یک شهر: اسپانیای نو: اعتماد

روزنامه اعتماد

«آب سوخته» شاید بهترین اثر کارلوس فوئنتس نباشد ولی در کنار همه کتاب های این نویسنده مکزیکی قابل توجه و خواندنی است. «آب سوخته» بیش از هر نکته یی، مکزیکوسیتی را برجسته می کند. کلانشهری شلوغ با تاریخی پرحادثه که الهام بخش نویسندگان زیادی بوده است. شهرها در ادبیات و حتی سینما نقش پررنگی دارند، این نقش ها گاهی تبدیل به شخصیت می شوند و گاهی قالبی هستند برای شکل گیری شخصیت های اصلی داستان. تعداد این شهرها در دنیا شاید به اندازه تعداد انگشتان دو دست نیز نرسد ولی مکزیکو در کنار بارسلون، نیویورک، پراگ، لندن، پاریس و دوبلین قطعا یکی از مهم ترین شهرهای تاثیرگذار بر ادبیات و هنر است. 
 
فوئنتس در «آب سوخته» چهار داستان کوتاه را روایت می کند: داستان های کوتاهی که چیزی از رمان کم ندارند (به ویژه داستان پسر آندرس آپاریسیو)، این داستان ها گرچه شاید در ابتدا بدون ارتباط به نظر برسند ولی دیدی کلی از وضع اجتماعی شهر به ما می دهد و تاثیر طبقات شهری بر یکدیگر را واضح تر می کند. در تمام این داستان ها شخصیت ها در شرایط فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مکزیکو شکل می گیرند و در چارچوب همین شهر هم رشد می کنند، حصار شهری به اندازه یی در داستان ها مشهود است که هیچ شخصیتی در کتاب سعی نمی کند از فضای نامطلوب آن فرار کند بلکه تلاش می کند در دستورالعمل مکزیکو موقعیت خود را ارتقا دهد. 
 
«آب سوخته» با داستان روز مادر آغاز می شود، داستان ژنرال (پدربزرگ) سابقا باقدرتی که املاک و زمین های کشاورزی زیادی دارد، پسر به زعم او دست و پا چلفتی اش به جای گوجه فرنگی خشخاش در این زمین ها پرورش می دهد و نوه یی که در جست وجوی هویتی خانوادگی است. روز مادر در کنار نبود جذاب و آشکار زن و گفت وگوهای زیبای کاتدرالی به روح مذهب در مکزیکو اشاره می دهد: خانواده ژنرال گرچه از آیین های دینی و به طور مثال غسل تعمید دوری می کنند ولی باز پدر بزرگ معتقد است مکزیکی ها توسط مریم مقدس به یکدیگر پیوند می خورند. انگار مسیحیت جزئی از هویت آنها شده و راهی برای فرار از آن نیست: «کلیسا فقط به دو کار می آد، برای خوب به دنیا اومدن و خوب از دنیا رفتن، متوجهی که؟ اما همون بهتر که بین گهواره تا گور تو کارهایی که بهش ربطی نداره دخالت نکنه و بره نوزادها رو غسل تعمید بده و ارواح مرده ها رو دعا کنه.» (ص 17) . نوه ژنرال در لباس نسل نوی مکزیکو درگیر تضادهای هویتی برخاسته از شهری است که آن را «شهری به طور خودخواسته سرطانی، تشنه توسعه افسار گسیخته، دهن کجی به تمام سبک های موجود، شهری که مردم سالاری را با مالکیت و نیز برابرخواهی را با بی نزاکتی اشتباه می کند.» (ص 41) توصیف می کند، و پدربزرگ خودش، ژنرال مرفه بازنشسته را مقصر همه نابسامانی های شهری می داند. 
 
داستان دوم با عنوان «اینها کاخ بودند» داستان پیرزنی است به نام دنیا مائولیتا که گویا آرام ترین آدم روی زمین است ولی مورد غضب مردم قرار می گیرد، دنیا مائولیتا با هیچ کس رابطه یی ندارد جز پسرکی افلیج و دسته سگ های خیابانی. فوئنتس در این داستان هم موضوع مذهب را به چالش می کشد و از روابط سرد مردم در قالب شهروندان انتقاد می کند. در قسمتی از داستان پیرزن در کلیسا که به طور مرتب به آنجا می رود از خدا می خواهد به سگ ها نیرویی دهد تا در برابر انسان ها از خود دفاع کنند: «پروردگارا، تویی که بر صلیب رنج کشیدی، بر این توله هایت رحم کن، آنها را تنها مگذار، حالاکه به انسان ها دل رحمی عطا نکردی تا با ملایمت با این زبان بسته ها رفتار کنند، پس به اینها توان دفاع از خویش را عطا کن» (ص 65) و در این راه حتی خدا را تهدید می کند که در غیر از این صورت بندگانش او را شیطان خواهند پنداشت! البته فوئنتس پیش از این بی محابا اشاره می کند این سگ های خیابانی احتمالاهمان انسان هایی هستند که در فقر و بدبختی در مکزیکو زندگی می کنند. «دنیا ماوئلیتا گفت، اگر سگ ها می تونستن همدیگر رو به خاطر بیارن...: نینیو لوییس پاسخ داد، ولی ما نه فقط همدیگر رو، بلکه خودمون رو هم فراموش می کنیم.» (ص 58) اختلاف طبقاتی و فقر مهم ترین موضوعات داستان دوم هستند. 
 
داستان سوم با عنوان «سپیده دم» روایتگر پیرپسری متمول است که تا آستانه مرگ هم نتوانسته از زیر سایه مادرش خارج شود و در نهایت در خانه اش توسط عده یی دزد و و اوباش کشته و غارت می شود. داستان سوم علاوه بر درونمایه های قبلی و به ویژه فقر به توسعه افسارگسیخته مکزیکو اشاره می کند. «فکرش رو هم نمی شه کرد که یه روزی اینجا شهر کوچیک و خوشگلی با رنگ های ملایم بود. یکی می تونست از سوکالو تا چاپولتپک قدم بزنه بدون اینکه هیچ چیز از دستش در بره: دولت، تفریح، دوستی و عشق.» (ص 83) یا «برایش مایه شرمساری بود که کشوری با کلیساها و هرم هایی جاودانه، دست آخر به داشتن شهری از جنس مقوا، گچ های ترک خورده و آت و آشغال راضی شده بود.» (ص 84) 
 
فصل آخر و کامل ترین داستان کتاب، «پسراندرس آپاریسیو»، زندگی پسری است که باید در میان گروه های قدرت طلب محلی خود را پیدا کند، این قسمت «آب سوخته» کاملادر محیط های زاغه نشین و حلبی آبادهای مکزیکو می گذرد، شهر ترسیم شده در این بخش خود دلیل اصلی نابودی جوانان خود است. «مدرسه را رها کرد تا با شهر دست به یقه شود، شهری که لااقل مثل خودش لال بود... اگر شهر کتکت بزند لااقل حرف نمی زند... در عوض شهر خودنمایی کرد، دلربایی کرد، فریبایی کرد.» (ص 128) مکزیکوسیتی در این روایت کاملاشهروندان خودش را به سوی زشتی و پلیدی سوق می دهد و کوچک ترین راهی برای شخصیت ها باقی نمی گذارد. خود فوئنتس در گفت وگو با پاریس ریویو درباره نقش مکزیکوسیتی در داستان هایش می گوید: فکر می کنم کتاب هایم را بر اساس تصاویری که از شهر دارم می نویسم و شهر رویاها و کابوس های من مکزیکو است. پاریس یا نیویورک تاثیری بر نویسندگی من نداشتند. بسیاری از داستان هایم بر اساس خاطراتی است که از مکزیکو به یاد دارم. مثلایکی از داستان های «آب سوخته» را از خاطرات هر روزه دوران نوجوانی نوشتم. من نویسنده شهری ام و نمی توانم خارج از آن چیزی بنویسم، این شهر برای من مکزیکوسیتی است با نقاب ها و آینه هایش، جایی که آدم ها حرکت می کنند، با یکدیگر برخورد می کنند و دگرگون می شوند. علاوه بر فوئنتس و «آب سوخته»، مکزیکوسیتی الهام بخش نویسندگان زیادی شده است، روبرتو بلانیو، جان اشتاین بک، گراهام گرین، مالکوم لاوری، دی اچ لارنس و چند نام بزرگ دیگر تحت تاثیر مکزیکوسیتی قرار داشته اند. چاپ دوم «آب سوخته» با ترجمه مستقیم علی اکبر فلاحی از اسپانیولی توسط نشر ققنوس در زمستان 1390 منتشر شده است. 
روزنامه اعتماد، شماره 2364 به تاریخ 20/1/91، صفحه 11 (کتاب) 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه