ساناز سیٌد اصفهانی در اولین کتاب داستانی خود، «خیال بازی»، نشان میدهد که از رفتن به سراغ سوژههای آشنای پیرامونش هراسی ندارد و همواره تلاش میکند از اتفاقات ساده اطراف خود، با بهرهگیری از نگاههای تازه و کمتر تجربه شده به فضاهای داستانی مورد نظرش دست یابد.
به تعداد نویسندگان جوانی که به مرور به جمع نویسندگان پیشکسوت افزوده میشوند، نمیتوان طرحها و سوژههای جدید داستانی خلق کرد، اما میشود با تولد هر نویسندهای، نگاه تازهای را به مجموع نگاههای پیشین در حوزه ادبیات داستانی اضافه کرد.
این نظر را بسیاری از اهالی ادبیات داستانی همواره مطرح میکنند و برخی از آنها معتقدند، نگاههای تازه در گستره ادبیات پایان ندارد و از این بابت میتوان خیال خوانندگان داستان را برای همیشه راحت کرد که اگر نویسندگانی که وارد گود نویسندگی میشوند واقعاً زمینه و استعداد لازم برای خلق یک اثر ادبی را داشته باشند، میتوان بعد از چاپ هر اثر ادبی، حتی از جانب نویسندگان گمنام، البته با تأیید افراد خبره و مراکز معتبر، با خیال راحت نشست و اثر تازه چاپ شده را خواند.
این موضوع از آن جهت قابل توجه است که این روزها اکثر مراکز انتشاراتی معتبر و فعال در حوزه داستان با اقبال بیشتری آثار نویسندگان جوان و به عبارت دیگر، کتاب اولیها را چاپ و روانه بازار کتاب میکنند.
طبعاً تقاضا برای این نوع کالای فرهنگی در بازار کتاب ایران هست که این گونه، مراکز انتشاراتی به استقبال آن رفتهاند.
یکی از آثار قابل توجه در این زمینه، کتاب داستانی «خیال بازی» نوشته ساناز سیٌد اصفهانی است که اخیراً توسط انتشارات هیلا در تهران چاپ و منتشر شده است.
این کتاب از دو داستان تقریباً بلند تشکیل شده که داستان اول با عنوان«آرمیتا»، طرح به ظاهر سادهای دارد؛ زنی از طبقه متوسط اجتماعی که در زندگی شخصی خود، آن هم در مقطع حساس ازدواج و تشکیل خانواده با مشکل مواجه شده، برای گرهگشایی در کارش به سراغ مرد رمٌالی میرود، اما بعد از عمل به گفتههای آن مرد به پوچی آن فرمولهای قلابی پی میبرد و در صدد انتقام بر میآید و تقریباً موفق هم میشود.
بیگمان شبیه این نوع طرحها را در لابهلای صفحات حوادث روزنامه هم میتوان خواند، اما آن چیزی که داستان آرمیتا را متمایز از آن طرحهای احتمالی و خواندنی کرده است، شیوه روایت این داستان و نوع نگاه نویسنده به این موضوع به ظاهر کلیشهای است.
سیٌد اصفهانی از شگرد جدیدی در روایت استفاده کرده که نزدیک به نقٌالی و قصهگوییهای قدیم است و در عین حال، تازگی و طراوت امروزی بودن را هم در خود دارد.
شیوه روایی او به گونهای است که ابتدا جدیٌت و خشک بودن نثر را میشکند و با مخاطبان خود تا حدودی صمیمی میشود.
البته نثر ابتدای این داستان به ظاهر فاخر، ولی شوخطبعانه است: «سپاس و ستایش خدای را که هم اینک به لطف خود، شما خواننده عزیز دوست داشتنی را میخکوب داستان من کرده، به طوری که چشمانتان با کلمات پیوندی ابدی برقرار نموده است تا احیاناً زیر جملات غلط و غلوط بنده را خط بطلان کشیده، ضربدری جانانه نثار کلمات بی گناه کنید که البته در این صورت نفرین ابدی نویسنده چون حسین کرد شبستری پشت سر شماست...» (ص 5)
نویسنده در سطرهای بعدی هم همین روند را ادامه میدهد و سرانجام شخصیت اصلی داستان خود را هم با همان لحن شوخ طبعانه به مخاطب معرفی میکند: «آرمیتا دختر بهرخ دختر بلقیس، پدرش کوروش پسر صفا متولد تهران دختری بود که قربانی قلم من شد.» (ص 7)
ماجراهای اصلی داستان در چند بخش یا به قول نویسنده، در چند پرده مجزا نقل و روایت می شوند.
توالی زمانی ماجراهای قصه در این پردهها به عمد به ریخته تا عنصر کشمکش در داستان ایجاد شود.
در پرده اول روایت داستان، نویسنده ماجرایی را نقل میکند که در آن برای خواننده، رفتارهای شخصیت اصلی داستان(آرمیتا) منطقی جلوه نمیکند، چرا که در آن منطق روایی رعایت نمیشود، اما همین مسئله حس کنجکاوی مخاطب را بر می انگیزد که ارتباط این ماجرای به ظاهر بی ربط با اصل قصه در ادامه با بخش های دیگر آن معلوم شود.
به مرور این اتفاق میافتد و در پایان، پازلهای مختلف و پراکنده در جای خود مینشیند و طرح اصلی داستان شکل میگیرد.
در پایان داستان هم نویسنده سعی کرده همان لحن غیر جدی ابتدای داستان را داشته باشد: «قلم از تخم چشم بر می دارم و پرده ها را پایین می آورم تا که ماجرای چانه انداختن آقای ج [مرد رمٌال]و بی شوهر ماندن آرمیتا را همواره مد نظر داشته باشید. دست خدا به همراه.» ( ص 45)
داستان دوم کتاب با عنوان «...این که همیشه می خواستم شکمت زیپ داشت» در فضای متفاوت با داستان اول کتاب خلق شده است.
شکل روایی این داستان هم به گونهای است که ابتدا یک ماجرای کوچک به عنوان مقدمه داستان اصلی روایت می شود و همانند داستان قبلی کتاب، تعلیق لازم برای دنبال کردن ماجراهای اصلی پایه گذاری می شود.
در ادامه، برای توجیه آن بخش اول، چگونگی شکل گیری ماجرای اصلی از ابتدا تا انتها روایت میشود.
شخصیت محوری این داستان هم یک زن (ماندانا) است.
البته نوع روایت در این داستان به شکل استعاری انتخاب شده که در آن، علاوه بر مفهوم بیرونی قصه، یک روایت پنهان و استعاری هم در لا به لای متن اصلی نهفته است.
شخصیت دوم داستان(دانیال) در همان بخش اول(مقدمه) به عنوان قاتل معرفی می شود، اما مخاطب به مرور و در پایان همان بخش اول در می یابد که او فقط کبوترها را می کشد.
اما با مطالعه بخش های اصلی داستان، خواننده متوجه می شود که همان کبوترها موجوداتی هستند که در مرگ زنی که رابطه عاطفی عمیقی با دانیال داشته، مقصر هستند.
البته این اتهام فقط در دنیای استعاری داستان برای مخاطب قابل پذیرش است، چون نوع روایت در این بخشها به سمت نگاههای فراواقعی میرود: «فردا صبح بر خلاف انتظارش دید پرندهای که سر بریده با پرنده دیگری همانند خودش، عین به عین توی بالکن به هم نوک می زنند.» (ص 96)
این ماجرا تداوم پیدا میکند و در ادامه به یک روند ثابت و تکراری تبدیل میشود؛ آمدن کبوترها به بالکن و قتل آنها توسط دانیال که اکنون زنده بودن خود را در پیگیری این ماجرای تکراری میبیند.
در مجموع، ساناز سیٌد اصفهانی در اولین کتاب داستانی خود، «خیال بازی»، نشان میدهد که از رفتن به سراغ سوژههای آشنای پیرامونش هراسی ندارد و همواره تلاش میکند از اتفاقات ساده اطراف خود، با بهرهگیری از نگاههای تازه و کمتر تجربه شده به فضاهای داستانی مورد نظرش دست یابد.