گروه انتشاراتی ققنوس | مردی مثل ماه
 

مردی مثل ماه

مروری کوتاه بر کتاب داستان دوست من (کنولپ) 

ایران جمعه

داستان دوست من (کنولپ) از کتابهای ارزشمند هرمان هسه است. این کتاب در سالهای دهه شصست در اروپا خیلی مورد توجه خوانندگان قرار گرفت. هرمان هسه یکی از درخشان‌ترین نویسندگان آلمانی امروز است و در شعر و داستانسرایی آثار بزرگی پدید آورده است. در اینجا مروری کوتاه داریم بر کتاب داستان دوست من (کنولپ) کنولپ یک آدم ایده‌ال است آدمی که همه دوست دارند او باشند ولی نمی‌توانند. انگار از بهشت آمده باشد. او نور و شادی را در آستین دارد و مثل ماه بر فراز تمام دهکده‌ها و شهرها می‌درخشد زندگی را رویایی می‌کند کنولپ اگرچه اسم دیگر هرمان هسعه نیست به نوعی همزاد هسه به حساب می‌آید چرا که زندگی او شباهت عجیبی به زندگی نویسنده دارد و مطمئنم اگر کارگردانی بخواهد این داستان را به تصویر بکشد شکل و شمایل کنولپ را به صورت هرمان هسه درمی‌آورد و کت و شلوار تیره تنش می‌کند. کنولپ، قهرمان داستان دوست من، آدمی رها و قلندری صحراگرد است. در زندگی موفقیتی نصیبش شده و در پایان عمر دستش از هر بضاعتی خالی است. «گمراهی» است که در دستگاه بی‌رنگ اما به قید قاعده در قرار آمده کارگران و زخمتکشان وصله ناهمرنگی به نظر می‌رسد. او در نظام عبوس زندگی پرتلاش و حساب سوداگران جایی ندارد. اما در پشت نقاب شادی و بازیگوشی این صحرا گرد خیال‌پرداز، که با روح ساده و کودکانه خود همه جا برای مردم زحمتکش و سر به راه شهرها و دهات، شادمانی و شادابی و برای کودکان و دختران بازی و بذله و دلدادگی ارمغان دارد مرد دیگری نهفته است که تنها و بی‌خانمان است و به ولگردی و بی‌آرامی محکوم است. ریشه در جایی ندارد و همین طور از شیرینی زندگی خانوادگی سهمی نبرده است. رهایی از قید و بندها خانه و تنفس هوای پاک صحرا و هم‌نفسی و آمیزش با طبیعت و هزاران لذت دیگر ولگردی را به شیرینی و کامیابی و آرامش و امن استقرار، نمی‌دهد. در پایان کتاب، وقتی در پایان راه دشوار زندگی، در بوران شدید خود را آماده می‌کند که در دامان مادر خود که طبیعت است، جان بسپارد خدا را در پیش چشم مجسم می‌بیند و چون کودکی دردانه از او گلایه می کند. هرمان هسه به این شکل می‌خواهد به قرنیه آنچه در کتاب به وضوح آورده است زندگی شاعر و هنرمند را که نیازمندیهای فوری و نان شب جامعه را تامین نمی‌کند ولی در عوض به آن جان می‌بخشد و آن را به رنگهای بدیع می‌آراید، به کنایه در کنار زندگی دیگر فرزندان اجتماع که نان و آب آن تامین می‌کنند قرار دهد و به این شکل رسالت آسمانی هنرمند را بیان کند. کتاب داستان دوست من (کنولپ) در سه فصل به رشته تحریر آمده است. فصل اول، فصل آشنایی با کنولپ است. او در بیمارستانی ویژه بینوایان بستری است. پس از چند هفته درست در اواسط فوریه که سرما سنگ می‌ترکاند از بیمارستان مرخصش می‌کنند واو دوباره به صحراگردی می‌پردازد. اما سرما باعث می‌شود که دوباره تب به سراغش بیاید و او ناچار به فکر جستن جایی برای تجدید قوا می‌افتد. کنولپ در آغاز کتاب از بیمارستان پا به جامعه می‌گذارد و این شورع نامطلوب داستان را از همان ابتدا با اندوه گره می‌زند. اندوه تنهایی جاودان بشری. کنولپ دوستان بی‌شماری دارد اما عزت نفسش اجازه نیم‌دهد که در هر کسی را بزند هر چند که مهمان کردنش اسباب مباهات میزبانان است. ناچار به در خانه امیل روتفوس دوست قدیمی‌اش می‌رود که پوستگر است، «امیل» آدم مهمان‌نوازی است و از هیچ لطفی در حق او دریغ نمی‌کند اما خانه او برای کولپ مثل زندان می‌ماند. هر جا که دیوار داشته باشد روح او را می‌آزارد. او از قیدها بدش می‌آید و از نگاههای پنهانی همسر امیل متنفر است. هدف و مایه دلخوشی‌اش خانه و غذا و ... نیست با خود می‌گوید: «اگر تندرست بودم و تابستان بود یک دم هم انیجا بند نمی‌شدم.» کنولپ قدم‌زدن زیر آفتاب را به همه چیز ترجیح می‌دهد و هر وقت که بیماری‌اش اجازه می‌دهد از خانه بیرون بزند. کنولپ در خانه امیل زیاد نمی‌ماند وقتی حالش کمی خوب می‌شود تصمیم به کوچ می‌گیرد. در فصل دوم کتاب راوی داستان (هرمان هسه) از گذشته او حرف می‌زند؛ آنها با هم دوست هستند دو دوست صمیمی. او و کنولپ دو نفری در ناحیه‌ای خرم و بارور به صحراگردی می‌روند و هیچ غمی آراشان نمی‌دهد. روزها کنار کشتزاران زرین ذرت راه می‌روند و شب‌ها کنولپ برای روستاییان داستان می‌گوید و بچه‌ها را با سایه بازی روی دیوار سرگرم می‌کند و برای جوانان ترانه‌ةای دل‌انگیز می‌خواند. کنولپ اگرچه شهرت شاعری ندارد اما خوش‌ذوق است و وقتی ترانه‌های خود را با صدای خود می‌خواند میان ترانه‌های او و زیباترین ترانه‌های دیگران تفاوتی محسوس دیده نمی‌شود. ترانه‌های کنولپ از آن دسته از ترانه‌هاست که مدتها در سینه‌ها زنده می‌مانند. در ترانه‌های او خورشید طلوع می‌کند و در بیت بیت آنها کودکانی پاکیزه با لاس‌های روشن و تابستانی جست و خیز می‌کنند. کنولپ ا همه مردم دوست دارند او شکل رهاشده آنها از بندها و قیدها و زنجیرهاست. راوی داستان در بازگویی خاطرات مشترکی که با کنولپ دارد خاطرنشان می‌کند که برگ برنده آدم‌ها تنها تزکیه نفس است نه مال و ثروت و بزرگی روح را دلیل بزرگی آدمها می‌داند. او در این فصل کنولپ را مثل یک فرشته به تصویر می‌کشد و او دائماً در سفر است و جای مشخصی ندارد و زمین با تمام وسعتش بستر ابرها روانداز او هستند. کنولپ با آتش‌بازی ستاره‌ها خود را گرم می‌کند. فصل سوم کتاب که فصل پایان داستان و پایان زندگی کنولپ نیز است فصل دریغ‌ها و افسوسهاست، این فصل با صدای غم‌انگیز چرخ‌های درشکه یک اسبه دکتر مافولد که به کندی پیش می‌رود شروع می‌شود. جاده فرازی ملایم دارد و در پایان فراز دوباره به کنولپ برمی‌خوریم که ریش تنک بر عارض و لباس پاره بر تن دارد. دکتر ماخولد از کالسکه پیاده می‌شود و در چشمان او می‌نگرد: «درست است. تو کنولپی! کنولپ معروف! ما در مدرسه رفیق بودیم. دست بده رفیق. باید ده سالی بشود که همدیگر را ندیده‌ایم. تو هنوز مثل پیش صحراگردی می‌کنی؟ و کنولپ در جواب او می‌گوید: «بله، هنوز آدم هر چه پیرتر می‌شود با عادت‌های قدیمش بیشر انس می‌گیرد.» صدای کنولپ می‌لرزد او دیگر پیرمردی بیمار و نزار است. او می‌خواهد پیش از مرگ یک بار دیگر زادگاه خود را زیارت کند. دکتر ماخولد او را به خانه می‌برد تا درمانش کند. او چند روز در خانه دکتر ماخولد می‌ماند و سپس بی آنکه به بهبودی کامل برسد خانه او را ترک می‌کند تا به زادگاهش برود. حالا بار دیگر صحراگرد راه خانه واجسته، نور زادگاه خود را می‌دید و هوای آن را می‌بلعید و صداهای آن را می‌شنید. مرد بی‌خانمان با همه چیز زادگاهش آشنا بود و همه چیز را بازمی‌شناخت. او تا می‌توانست در زادگاه خود قدم می‌زد و با مردم صحبت کرد و پس از یکی دو هفته دوباره راه صحرا در پیش گرفت. دوباره بیماری‌اش تشدید شده بود. دنبال معنایی یا تسلایی برای ناکامی‌های خود می‌گشت که در راه روستای «تالموله» به خدا رسید. آن روز خورشید درخشش عجیبی داشت چنان خیره‌اش کرد که فوراً پلک‌هایش را فرو فشرد. حس کرد که برف سنگینی بر دست‌هایش نشسته است آن را فرو تکاند اما میل به خواب در او از هر میل دیگری نیرومندتر شده بود. داستان دوست من (کنولپ) تراژدی رنجهای انسان‌های وارسته است انسانهایی که رنج‌های دیگران را به جان می‌خرند تا آرامش و شادی آنها را رقم بزنند. کنولپ یک آدم ایده‌ال است آدمی که همه دوست دارند او باشند ولی نمی‌توانند. انگار از بهشت آمده باشد. او نور و شادری را در آستین دارد و مثل ماه بر فراز تمام دهکده‌ها و شهرها می‌درخشد زندگی را رویایی می‌:ند. کنولپ نام کوچک معصومیت انسان است انسانی که در دام گرفتاریها و زندگی روزمره گرفتار آمده و اصالت خود را خیلی کمرنگ به یه یاد دارد. داستان دوست من (کنولپ) به زبانی ساده و سلیس نوشته شده است هرمان هسه پیچیدگی پرنده‌هایی که می‌خوانند. او راه رهایی از قیدها را به خوانندگان نشان می‌دهد و آن راه، پناه بردن به الطاف الهی است. کنولپ آدمی عاشق‌پیشه و شکننده است و چیزی از ماورا را با خود دارد و درست به همین خاطر است که در برخورد با واقعیت‌ها بیمار می‌شود و بیماری او روحی نیست. در عین حال علاقه زیادی به دوا و درمان ندارد و تن به سرنوشت محتوم خود می‌دهد و در اینجاست که لطف الهی شامل حال او می‌شود او می‌میرد تا یاد و خاطره زیبای او چراغ زندگی مردم جامعه شود. داستان فضایی بکر و رویایی دارد محیط داستان پر رمز و راز است و قهرمان و سایر شخصیت‌های آن در مه تنفس می‌کنند. جنگلهای سرسبز، جاده‌های خاکی، درشکه دکتر ماخولد، کارگاه پوستگر، کلیسا، خیاط، دختر خدمتکار، همه و همه دست به هم داده‌اند تا داستان را به سمت افسانه بودن سوق بدهند. اما داستان، وقایعت خود را حتی در بوران‌های بی‌بدیل و ترانه‌ای سحرانگیز حفظ می‌کند. داستان دوست من کنولپ ریتمی آرام و ملایم دارد و شخصیت‌های آن هرگز به تندی حرف نمی‌زنند حتی اگر ناراحت شده باشند. دیالوگها کوتاه و ساده هستند و همین طور جملات توصیفی! هرمان هسه این کتاب را بین دو جنگ جهانی نوشته است و به احتمال قوی از بین رفتن ارزشهای انسانی در جنگ موجب نگارش این رمان شده است. هرمان هسه از کنار کوچکترین پدیده‌ها و اتفاق‌ها به راحتی عبور نمی‌کند چه برسد به جنگ جهانی اول که اتفاقی بزرگ و خانمانسوز بود. هسه بیش از آن که نگران دنیای مادی انسانها باشد نگران دنیای معنوی آنهاست. او ابتدا شعر می‌گفت و تحت تاثیر ریکله بود بعداً به نوشتن داستان روی آورد. در داستانهای او سوژه‌ها با شعر پیوند عمیقی دارند و عموماً قهرمانان او را شاعران و هنرمندان و آدم‌های روشنفکر تشکیل می‌دهند. از دیگر ویژگی‌های او علاقه و توجه او به علائق و اعتقادات مردم هند است و همین علاقه باعث شد که کتاب سیزارتا را بنویسد. او فردی آرام و ملایم است و دانش وافرش موجب شده است که او رفتار و گفتاری در خور تحسین داشته باشد در میان نوشته‌های خیلی به ندرت به متنی ضعیف برمی‌خوریم در یک کلام هرمان هسه آدم بسیار عجیبی است. توجه او به دوگانگی بین جسم و روح و نشان دادن جاذبه‌های هر یکی از آنها واقعاً ستودنی است. او خوانندگان خود را به آن سوی مرزهای مادی می‌برد و کتابهای او پناهگاه مطمئنی است برای آدم‌هایی که از جهان واقعی به ستوه آمدند. دنیای تخیل دنیای پاکی‌هاست و در اکثر نوشته‌های او قهرمانان به طبیعت روی می‌آورند. قهرمانان او تنگ‌نظر و تک‌بعدی نیستند آنهنا خیلی راحت گذشته‌های خود را به دست فراموشی می‌سپارند تا راهی نو در زندگی بیابند. توجه او به دنیای درونی انسانها باعث شده است که در زمره نویسندگان محبوب و معتبر جهان درآید. تعداد نسخه‌های چاپ شده کتابهای او در جهان متجاوز از هفتاد میلیون است. هرمان هسه در دوم ژوییه سال 1877 در شهر کوچک کالو واقع در ایالت ورتمبرک (جنوب غربی آلمان) زاده شد پدرش از مبلغان پروتستان بود. او نویسندگی را از سال 1899 شروع کرد و نخستین کتابش آوازهای خیلا‌انگیز نام دادر. کتابهای دمیان (1919)، گرگ بیابان (1927)، سیندارتا (1931)، بازی مهره‌های شیشه‌ای (1942) از شاهکارهای او محسوب می‌شوند. او در سال 1946 به دریافت جایزه نوبل نایل شد و سرانجام در نهم اوت 1962 در سوئیس درگذشت.. 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه