گروه انتشاراتی ققنوس | قلندری صحراگرد
 

قلندری صحراگرد

نگاهی به کتاب داستان دوست من 

روزنامه شرق 

هرمان هسه در دوم ژوییه 1877 در کالو واقع در ایالت وورتمبرگ آلمان به دنیا آمد. او یکی از درخشان‌ترین نویسندگان آلمانی‌نگار معاصر است که در شعر و داستانسرایی آثار بزرگی از خود به جای گذاشته است. هسه در سال 1911 در سن 34 سالگی راهی هند می‌شود تا شرق را از نزدیک ببوید و حس کند. این سفر تفکری عمیق و دقیق را در زمینه تضادهای جهان معاصر در او به وجود می‌آورد و دلبستگی او را به فلسفه و عرفان شرق به اوج می‌رساند. دستاورد این سفر سال‌ها بعد داستان زیبا و دل‌انگیز سیرارتا می‌شود که حاصل عشق عمیق او به فرهنگ هند باستان است. از دیگر شاهکارهای او می‌توان دمیان (1919)، گرگ بیابان (1927)، نارتسیس و گلدموند (1930)، و بازی گویچه‌های بلورین (1942) را نام برد. این نویسنده در سال 1946 برنده جایزه نوبل ادبیات شد و در همان سال جایزه گوته شهر فرانکفورت نیز نصیب او گردید. همچنین جامعه ناشران آلمان جایزه صلح خود را در سال 1955 به او دادند. 
هرمان هسه در سال 1962 پس از 85 سال زندگی در سوئیس چشم از جهان فرو بست. 
«داستان دوست من» داستان مردی به نام کنولپ است. کنولپ آزادمردی است که زیستن در صحرا را جایگزین زندگی در شهر کرده است. او تنفس در بیابان و خوابیدن زیر سقف آسمان را بر دوندگی و روزمرگی‌های همیشگی در شهر و یا روستا ترجیح می‌دهد. کنولپ قلندری است ولگرد که توانایی انجام هر کاری را دارد ولی در عمل بیکاره‌ای بیش نیست. وجودش سرخوشی و شادی به ارمغان می‌آورد. و از نبودش کسی رنجی نمی‌برد. در هر مکانی دوستان و آشنایان زیادی دارد. با اصطلاحات و راه و رسم همه حرفه‌ها آشناست ولی تن به کاری نمی‌دهد. چهار دیواری منزل و یا حتی محل کار حوصله‌اش را تنگ می‌کند. ولی پا به صحرا که می‌گذارد هوا را بوکشان و رقصان می‌رود. 
او غیر از همه است و از زندگی جز لدذت تماشاگری چیزی نمی‌خواهد. شاید کسانی که کار می‌کنند و پیش می‌روند از بسیاری جهات راضی‌تر باشند ولی هرگز نمی‌توانند به سبکپایی او بخرامند. او به گونه‌ای زندگی می‌کند که با طبعش سازگار است. آن طور که تقلیدش از همه کس ساخته نیست. «داستان دوست من» از سه بخش تشکیل شده است. در فصل او کنولپ از بیمارستانی که ویژه بینوایان است مرخص شده ولی به علت بیداد سرما پس از چند روز صحراگردی بیمار و رنجور به خانه امیل روتفوس یکی از دوستانش پناه می‌برد. هرمان هسه وقتی قهرمان داستانش را به در خانه امیل می‌رساند در پاسخ به امیل که می‌پرسد «کیست که نصف شب وقت پیدا کرده؟ نمی‌شد تا صبح صبر کند؟» او را این گونه به خواننده‌اش معرفی می‌کند: یک مسافر خسته / بر در تو بنشسته / از خانه گریخته است / راه خانه واجسته. 
بدین ترتیب کنولپ چند روزی میهمان رفیقش می‌شود که البته عمر این میهمانی طولانی نیست چرا که او تاب در و دیوار و سقف را ندارد. فصل دوم کتاب خاطرات یکی از دوستان کنولپ از اوست. این فصل حکایت چند روز صحراگردی قهرمان داستان با یکی از دوستانش در بیابان‌هاست. او از قول کنولپ بیان می‌کند که: «انسان‌ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران درنمی‌آمیزد. دو نفر آدم می‌توانند نزد هم و با هم حرف بزنند به هم نزدیک شوند، اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی‌تواند جا به جا شود و با گل‌های دیگر درآمیزد، زیرا در جای خود ریشه دارد این ممکن نیست.» 
نویسنده نیز در کل کتاب دقیقاً چنین تصویری از قهرمانش ارایه می‌دهد شخصیتی که روحش با دیگران درنمی‌آمیزد و نزدیکی‌اش به آدم‌های اطراف تا حدودی است که خدشه‌ای به آزادی‌اش وارد نشود. 
فصل پایانی کتاب سرگذشت بیماری و مرگ کنولپ است. او از بیماری سل رنج می‌برد ولی توانایی جدایی از صحرا را ندارد و زیر بار بستری شدن در بیمارستان نیز نمی‌رود. در پایان کتاب او گفت و گویی با خدا دارد و از او به خاطر نوع زندگی‌اش شکایت می‌کند. از این که چرا به گونه‌ای دیگر نزیسته است. خدا نیز در پاسخ به او می‌گوید: «من تو را جز این طور که هستی، نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. تو فرزند من و جزیی از من و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بودم.» 
این سخنان لبخند رضایتی بر لبان کنولپ می‌آورد و با گفتن دیگر شکایتی ندارم، چشمانش را می‌بندد. 
نسخه دیگری از کتاب «داستان دوست من» با عنوان «کنولپ» در سال 1371 در تیراژ 2 نسخه توسط انتشارات مترجمین و با ترجمه فریدون مجلسی منتشر شده است.
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه