گروه انتشاراتی ققنوس | فلسفه به زندگی تعلق دارد
 

فلسفه به زندگی تعلق دارد

نمایش خبر

.......................

روزنامه اعتماد

دوشنبه 8 آذر 1400

.......................

زهره حسين‌زادگان

سياوش جمادي، ‌زاده بهمن 1330 تهران، مترجم و مولف آثار مهم فلسفي چون «هستي و زمان» شاهكار مارتين هايدگر از زبان آلماني است. او در رشته‌هاي حقوق، فلسفه غرب و ادبيات انگليسي تحصيل كرده و زبان آلماني را خودآموخته فراگرفته است. جمادي تاكنون براي دو كتاب «زمينه و زمانه پديدارشناسي» (1385) و «سيري در جهان كافكا» (1382) جايزه كتاب سال را برده است. عمده آثار او را نشر ققنوس منتشر كرده كه از آن ميان، غير از موارد مذكور، مي‌توان به اين عناوين اشاره كرد: ترجمه «هايدگر و سياست» (نوشته ميگل دبيستگي)، «نيچه: درآمدي به فهم فلسفه‌ورزي او» (نوشته كارل ياسپرس)، «زبان اصالت در ايدئولوژي آلماني» (نوشته تئودور آدورنو) و «چه باشد آنچه خوانندش تفكر؟» (نوشته مارتين هايدگر). با او به مناسبت تجديد چاپ «متافيزيك چيست؟» 

و «چه باشد...» گفت‌وگو كرديم.

    ما كتاب‌هاي زيادي با تاليف و ترجمه شما داريم اما وقتي سابقه تحصيلي شما را مي‌بينيم، جز در مقطع كارشناسي ارشد شما فلسفه نخوانديد و زبان آلماني را هم در دانشگاه نخوانديد. موضع شما نسبت به دانشگاه چيست؟
وضعيت دانشگاه در كشور ما به هر حال ممكن است كه بعضي‌ها بپسندند اما به نظر من نوميدكننده هست به ويژه در رشته فلسفه. احساس كردم جز اتلافِ وقت كاري نمي‌كنم. كاري كه خودم به‌ طور خودآموز و خودسالارانه انجام مي‌دهم با تفكر فلسفي همسان‌تر است تا نشستن در سر كلاس و آموزش‌هايي كه خيلي كند، بطيء و غالبا تشريفاتي است و اثري از انگيزش تفكر درش وجود ندارد. اينكه دانشگاه محل امني باشد براي جست‌وجوي حقيقت. البته تعريفي است كه شما به نقل از كتاب ياسپرس فرموديد اما در اين تنگناي فقط من مي‌توانم بپرسم و بگويم هر چيزي كه ما جست‌وجو مي‌كنيم و به اصطلاح آلماني يه گزوخت (Gesucht) دارد. يعني يك موضوع جست‌وجو دارد. هيچ چيزي بدون موضوع قبلي و بدون پيش‌دريافت قبلي نمي‌توانيم جست‌وجو كنيم. فرموديد حقيقت. حقيقت چيست؟ چه پيش‌دريافتي از حقيقت داريم. وقتي كه كسي مي‌گويد من دنبال حقيقتم. به دنبال چيست. آيا به دنبال خلأيي است كه معلوم نيست چيست. چنين جست‌وجويي اصلا برانگيخته نمي‌شود. فلسفه اصلا از مساله‌اي به نام حقيقت به معنايي كه ورد زبان ماست آغاز نشده در يوناني αιήθελá (آلِيثِيا) مي‌شود كه بحثش جداست. شايد برسم توضيح بدهم. آلِيثِيا اصل معني‌اش ناپوشيدگي است. اگر از ارسطو شروع كنيم اگر مصلحتا چنان‌كه در دانشگاه‌ها غالبا از افلاطون و ارسطو يعني از پدرسالاران انديشه‌هاي غرب به عنوان آغازكنندگان فلسفه مطرح مي‌شوند در كتاب پروته فلوسوفيا كه بعدها اسمش شد متافيزيك، شارحين ارسطو اين عنوان را انتخاب كردند، خود ارسطو از اين اصطلاح استفاده نمي‌كرد، او مي‌گويد هر انساني برحسب فوسيس يا سرشت و طبيعت خودش عشق به دانستن دارد اما يك گزارشي است درباره سرشت متعلق هر انساني اعم از يوناني، آلماني، سياه و سفيد. در كتاب پروته فلوسوفيا ارسطو به اين حد متوقف نمي‌شود و مي‌گويد اما دانشي هست خاص. دانستن مهم است كه ما چه مي‌خواهيم بدانيم. يك موقع هست كه شما مي‌خواهيد بدانيد كه چگونه لباس بپوشيد كه بيشتر مورد توجه قرار بگيريد. چه دانشي هست كه سود بيشتري به شما مي‌رساند اما يك دانشي هست كه ارسطو بهش پروته فيلوسوفيا مي‌گويد و آن كسي كه اهل اين دانش است اسمش سوفوس است كه من به فرزانه ترجمه مي‌كنم.
    دو عنوان كتاب‌ با ترجمه شما به تازگي تجديد چاپ شده است. يكي كتاب متافيزيك چيست ديگري چه باشد آنچه خوانندش تفكر كه هر دو اثر مارتين هايدگر هستند. شما از تفكر ياد كرديد. جالب است كه موضوع اين كتاب هم اين است؛ چه باشد آنچه خوانندش تفكر. به نظر شما تفكر چيست؟
عنوان اصلي اين كتاب در آلماني هست:
 was heist Denken. چرا ترجمه شده چه باشد آنچه خوانندش تفكر. براي اينكه خود هايدگر در كتاب براي فعل heissen چهار معناي مختلف آورده. اصلي‌ترين معنا كه فراگيرنده همه چهار معني است فراخوانش است. تفكر به چه فرا مي‌خواند؟ مترجم انگليسي ترجمه كرده
 what is called thinking، ترجمه نكرده
 what is thinking. يا در آلماني به محض اينكه خود شما مي‌گوييد خود هايدگر was ist Denken گوييDenken قبلا براي شما وجودي داشته اما اين كتاب عنوانش همساز با مضمونش است. يعني آن چيزي كه تفكر مي‌خوانند و بهش تفكر مي‌گويند چيست. پرسش را از روش پديدارشناسانه آغاز كرده. من براي كارهايم برنامه‌ريزي مي‌كنم مثل اين از چه راهي سود بيشتري دربياورم. دايما ذهن‌مان در حال فكر است. حتي در خواب. هر چند فكر ما حين خواب گسسته و ناخودآگاهانه است. اما آن چيزي كه تعريف تفكر فلسفي است، ما ناچاريم به روايت خود فيلسوفان مراجعه كنيم. گفتم كه ارسطو در كتاب مهمش كه به نام متافيزيك شناخته مي‌شود ولي در اصل خود ارسطو عنوانش را پروته فيلوسوفيا يعني فلسفه نخستين گذاشته. ارسطو يك‌جوري شروع مي‌كند يعني همه انسان‌ها دانستن را دوست دارند، فيلسوف همان فيلوسوفوس و فلسفه همان فيلوسوفيا يعني دوست‌داري دانش. دانش نوعي دوستي است و فيلسوف در اصل دانش‌دوست بوده. آنكه دانش دوست است چه فرقي مي‌كند با آني كه دايما فكر مي‌كند چه كنم و چه نكنم. فرقش اين است كه دانش را فقط براي دانش مي‌خواهد. به خود دانش عشق مي‌ورزد. دوست دارد بداند، بشناسد، چيزهاي پيرامونش را بشناسد. از نظر ارسطو جز اين نيست. در اين مرحله دانش به اصطلاح قدماي خودمان مطلوب لغيره نيست يعني مطلوب براي چيز ديگر. يك موقع است شما اين فنجان را مي‌خواهيد تا ازش استفاده كنيد و درش قهوه يا چايي بريزيد. اما يك موقع است شما مي‌خواهيد اين فنجان را بماهو فنجان يعني آنچنان كه خودش هست بشناسيد بدون هيچ هدف و مقصود و فايده‌اي. اينها را ارسطو مي‌گويد. بنابراين تفكر از نظر ارسطو از فكر كردن راجع به چيزهاي پيرامون شروع مي‌شود براي اينكه بدانيم اين چيزها چه هستند، وقتي به پيرامون‌مان نگاه كنيم سراپا اشيا و هستندگان را مي‌بينيم. ما پيرامون خود خدا را نمي‌بينيم كه بگوييم تفكر يعني فكر كردن درباره خدا. چيزي به اسم حقيقت هم نمي‌بينيم. اصلا نمي‌دانيم حقيقت چيست. اين كاغذ را مي‌بينيم، اين فنجان را مي‌بينيم. آن كتاب را مي‌بينيم. هستندگان را مي‌بينيم. حالا من چرا مي‌گويم هستنده براي اينكه خود nōe) νώ)اسم فاعل است، يعني وجه وصفي حاليه است. اسم فاعل را ناچارا جوري بايد ترجمه كنيم كه اسم فاعل خودش را برساند هرچند بگوييم هستنده. از نظر گرامري شايد درست نباشد. جا هم افتاده. من ابداع نكردم. زنده‌ياد شرف‌الدين خراساني ابداع كرده. ما وقتي شروع مي‌كنيم به فكر كردن در پيرامون خودمان چيزي جز هستندگان نمي‌بينيم. يا هستندگان طبيعي هستند، يعني تعلق به فوسيس و طبيعت دارند. يا هستندگان مصنوع هستند يعني هستندگاني هستند كه انسان ساخته‌. همين ما را به اين مساله مي‌كشاند كه تفاوت اساسي بين هستندگان مصنوع و هستندگان طبيعي چه هست. به همين دليل فيلسوفان بزرگ يونان كه بزرگ‌تر از ارسطو و افلاطون و متفكرتر از آنها بودند يعني هراكليتوس، پارمنيدس، انكسيماندر، طالس، انكسيمنس -كه به آنها پيش‌سقراطي مي‌گويند-مهم‌ترين موضوع‌شان فوسيس يا طبيعت بوده. طبيعت هم فقط به معناي باغ و كوه و گل نبوده. تمام كيهان براي‌شان طبيعت بوده. از طبيعت مي‌پرسيدند. پيش فرض نداشتند. از پيش سنتي كه هلشان بدهد و حقيقت خاصي را با امر و نهي بهشان القا كند نداشتند. اگر هم داشتند با اين چيزهايي كه ناانديشيده بهشان داده شده كشمكش مي‌كردند. يك كشمكش سخت، براي اينكه ايستار تفكر از هر پيش فرض و پيش دريافتي آزاد است. از طرف ديگر شما هر چيزي را كه جست‌وجو مي‌كنيد قبلا چيزي از آن داشته‌ايد. الان مي‌گوييد من دنبال حقيقتم. من مي‌گويم حقيقت اصلا چيست. شما هستندگان را در اطراف خودتان مي‌بينيد بنابراين مي‌پرسيد هستنده چيست. اين براي ارسطو تفكر بود. اين را گرفت گفت ما با كثرت عظيمي از هستندگان پيرامون خودمان روبه‌رو هستيم. بنابراين گفت كه پرسش پروته فيلوسوفيا از كليات هست. با كليات هست كه ما هستندگان پيرامون را مي‌توانيم بشناسيم. اين شروع كار ارسطو بود. ارسطو باني تفكر نبود. اما تفكر براي ارسطو اين بود. يعني تئورين و تئوريا در يوناني به معني تماشا و ديدن است. گفت همه‌چيز از چشم شروع مي‌شود. از اين جهت چشم براي ما ارجمندترين حس است. همه‌چيز از حواس شروع مي‌شود به ‌طور كلي‌تر. اما مهم‌ترين حس چشم است. با چشم خودمان در پيرامون خود چيزهايي مي‌بينيم. يك موقع هست اين چيزها را بهشان تعرض مي‌كنيم. فراچنگشان مي‌گيريم. مي‌خواهيم ازشان استفاده كنيم. مي‌خواهيم تمام جهان را به صورت يك منبع قائم و دايم بهره‌كشي قرار بدهيم. چنانكه الان اين شده. تكنولوژي و علم و صنعت كه خيلي هم خوب است اما واقعيت اين است كه هدف اصلي حاكم بر جهان امروز بهره‌كشي هرچه بيشتر، توليد هرچه افزون‌تر در زمان هر چه كوتاه‌تر است. پيش از ارسطو فيلسوفان ديگري بودند از جمله پارمنيدس كه به جاي كلمه on بيشتر مي‌گفتند اينه (eῖnai εἰναι) اين مصدري است كه به معناي هستي نزديك‌تر است. ازپارمنيدس در حدود 12 صفحه از يك قصيده بر جاي مانده است: خدايان فيلسوف را دارند مي‌برند به سمت كسي كه مي‌خواهد به فيلسوف بگويد چه چيز حقيقت است و چه چيز حقيقت نيست. حقيقت در اينجا هيچ معنايي نمي‌تواند داشته باشد، مگر آنكه آن را رفع پوشش يا رفع حجاب از هستندگاني بدانيم كه خودشان را به ما نمي‌‌شناسانند. اين رفع حجاب از جانب خودشان است؟ از جانب ماست؟ از جانب حس ما؟ آن بحث ديگري است. اما پارمنيدس در قصيده‌اش كسي است كه فرشتگان مي‌برندش سراغ ايزدبانوي داد و راستي. ايزدبانو مي‌گويد: راه فكر دو تا بيشتر نيست. يك راه هست كه دوكساست يعني راه غلط و پندار است و آن هست كه بپرسي چه نيست. مي‌گويد تو به نيستي هرگز نمي‌تواني فكر كني، بنابراين لاجرم مجبوري بپرسي چه هست و آنچه هست چيست. اين بناي تفكر در يونان باستان بوده تا رسيده به لايب نيتس. هايدگر داستانش طولاني است. هايدگر در نوجواني يك طلبه‌اي بوده كه مقالاتش در نشريات آكادميكر يك مقالات بسيار متعصبانه و خشك و فوق‌العاده بي‌فكرانه است. يعني در اين دوران آدمي است كه مشخصه همه نوشته‌هايش مدرن ستيزي است و از طريق داد و قال و ناسزاگويي و اينها. بعدها اين آدم متحول مي‌شود. با هوسرل آشنا مي‌شود. با استادي كه يك كتاب بسيار خوبي از فرانتس برنتانو در اختيارش قرار مي‌دهد به نام معاني چندگانه هستنده نزد ارسطو. بعضي‌ها ترجمه كردند به معاني چندگانه هستي. اين غلط است. در آلماني هستي مي‌شود زاين. خيلي ساده. ارسطو در شروع يكي از كتاب‌هاي متافيزيك نشان مي‌دهد كه هستنده معاني چندگانه دارد. مثل اينكه شما بگوييد قند در فنجان است. اينجا ظرف و مظروفيت را مي‌رساند. يك زماني مي‌گوييد گربه هست. اين هست موجوديت را مي‌رساند. يك موقع مي‌گوييد گربه سفيد است. اينجا است ربطي است. يعني يك عرضي و صفتي را حمل مي‌كند به يك جوهري از ديد ارسطو. اما در هايدگر چيزي از همان دوران طلبگي و دوران تعلقش به حوزه‌هاي ديني باقي مي‌ماند. چنانكه در درس‌گفتارهاي اوليه‌اش كه در ماربورگ و فرايبورگ بوده. شما مي‌بينيد دو ترم اختصاص مي‌دهد به پديدارشناسي حيات ديني. فكر مي‌كنم در  Gesamtausgabe يا مجموعه آثار، شماره 60 باشد كه درباره حيات ديني و متن يوناني انجيل هست. يا يك درس‌گفتارش هست كه به اصطلاح درباره هرمنوتيك فكتيسيته يا واقع‌شدگي است. در آنجا مي‌نويسد: فلسفه اگر چيزي متعلق به زندگي نباشد بايد آن را كنار گذاشت تعلق فلسفه به زندگي. اين را در درس‌گفتاري مطرح مي‌كند از همان درس‌گفتارهاي فرايبورگ شماره 56-57 هست تحت عنوان به سوي تعريف فلسفه. در اين درس‌گفتار هايدگر يك نكته بسيار عالي بيان مي‌كند. ولي به نظرم نتيجه به نفع خودش مصادره مي‌كند. مي‌گويد بله ارسطو دنبال چيز ثابتي مي‌گشت چون مي‌خواست جواب بدهد به سوفيست‌هايي كه مي‌گويند: انسان معيار همه‌چيز و متراژ همه‌چيز است. پس شناختي خارج از ادراك حسي انساني نداريم، بنابراين شناخت همواره از ديدگاه شخصي و نسبي است. ارسطو دنبال اين بود كه يك عنصر ثابتي پيدا كند. همين جا نكته ديني و مذهبي و الهياتي رخنه مي‌كند در درس‌گفتار 56-57. هايدگر بي‌آنكه خود بخواهد مي‌رساند كه اينجا نزاع متن و حاشيه در كار بوده، متن يا گفتار غالب امر ثابت را مي‌جويد، براي حاشيه اما پرسش اين است كه نكند هستنده شونده باشد. چنانكه الان كيهان‌شناسان تعريف مي‌كنند كه تصادف همه هستندگان را به وجود آورده است. يا نه قوانيني از پيش وجود داشته يا نه. ميلياردها تصادف باعث شده كه قوانيني خود به خود شكل بگيرد. چنانكه اين ادعا را استيون هاوكينگ در كتاب طرح بزرگ خودش دارد. متفكر هرگز از پيش نمي‌داند كه آن چيزي كه دنبالش هست به چه نتيجه‌اي مي‌رسد و زندگي اصلا چيزي شر يا خير است. اين پرسش‌هايي است كه نيچه مطرح مي‌كند در قرن نوزدهم. اصلا نمي‌داند كه آن الهي و مقدس است يا اهريمني و شر است. مي‌بينيد چه بسا شر باشد. اما همين كه مي‌گوييم دنبال يك نقطه و عنصر ثابت مي‌گردد. براي لجاج و دشمني با سوفيست‌ها. آنجا هايدگر جوان متوجه يك نكته بسيار مهم شده در شكل‌گيري تفكر غرب. يعني اين تفكر از نزاع يك گفتار مركزي و قلدر به نمايندگي ارسطو و افلاطون با يك حاشيه‌اي به نمايندگي هراكليتوس و پارمنيدس و انكسيمانس و پيش سقراطيان و اين پدرسالاران مي‌خواهند آن حاشيه را طرد و نفي كنند به هر طريق ممكن. چنانكه افلاطون در تئه‌تتوس به تمسخر متوسل مي‌شود. در تيمائوس به اسطوره متوسل مي‌شود. چنين نيست كه فقط با منطق و استدلال موضع‌شان را طرح كنند. هايدگر اما اين چيزها را نمي‌گويد. هايدگر فهميده است كه ارسطو دشمن سوفيست‌ها بود. چون سوفيست‌ها جايي براي چيز ثابتي نمي‌گذاشتند. چيز ثابت را ما لازم داريم براي ايجاد نظم در زندگي. خب از همين‌جا تفكر ناپديد مي‌شود. من هم با هايدگر وداع مي‌كنم. چون خود هايدگر هم در يك زمان دنبال اين بود كه هستي را به چيزي مفارق و ثابت و فرمان‌دهنده تبديل كند.
    قبلا درباره انگيزه شما پرسيدم. فرموديد خودتان هم نمي‌دانيد چه انگيزه‌اي داشتيد. واقعا چه شد كه هستي و زمان را ترجمه كرديد. شما خودتان هم مي‌دانيد كه اين كتاب، كتاب سختي است. مي‌توانستيد كتاب‌هاي ساده‌تري را ترجمه كنيد. آلماني زبان سختي است. چرا هستي و زمان را ترجمه كرديد؟
در جواني واقعا دنبال فهم مطالب بودم، رمان مي‌خواندم، تئاتر و سينما مي‌رفتم. در كلاس‌هاي مختلف فلسفه شركت مي‌كردم. گرچه رشته‌ام حقوق بود، اما هيچ علاقه‌اي به حقوق نداشتم. از كلاس‌هاي حقوق در مي‌رفتم و مي‌رفتم سر كلاس‌هاي فلسفه. منازعاتي وجود داشت در محيط خود دانشگاه بين گروه‌هاي چپ و گروه‌هاي اسلام و همچنين گروه‌هايي كه دنبال فلسفه‌هاي اگزيستانسياليست بودند. من اين كتاب هستي و زمان را يادم هست در يك كتابفروشي در خيابان مخبرالدوله به نام دانش خريداري كردم. در اراك سرباز بودم و هفته‌اي يك‌بار مي‌آمدم تهران. سفارش كتاب مي‌دادم كه از خارج براي من كتاب بياورند. همه حقوقم را مي‌دادم كتاب. اتاقم مانند يك دانشكده شخصي بود. تمام آثار نيچه را در دوران سربازي خواندم. با اين كتاب آشنا شدم. با فلسفه‌هاي قاره‌اي آشنا شدم. با گروه‌هاي چپ آشنا شدم و به هر دو جريان علاقه‌مند شدم. ولي اينكه چرا هستي و زمان را ترجمه كردم، براي اينكه اين كتاب را مي‌شناختم از جواني و حاشيه‌نويسي كرده بودم. دنبال معادل‌گزيني بودم. هميشه آرزويم بود كه بتوانم اين كتاب را ترجمه كنم. اين كتاب مضمونش يكي از درخشان‌ترين مضامين فلسفي است و روش پرداختن به آن بي‌سابقه‌ است. بيان اين كتاب كلمات جديد مي‌طلبد. «با» بودن، «در» بودن، همجوار بودن، هم‌جوار هستن، «با» هستن. يعني هستي انسان اساسا يك هستي «با» است، يك هستي «در» است. يك هستي «به سوي» است. هستي و زمان كتابي است كه در آن انديشه‌نگاري تحقق يافته. يعني يك شخصي تفكر مي‌كرده، كاملا خودسالارانه و مستقل و در حد امكان بدون اتكا و هرگونه پشتوانه قبلي و با انقطاع از سنن قبلي. البته آن سنن را در هستي و زمان مي‌آورد. درباره ثنويت دكارت حرف مي‌زند. درباره اپيستمولوژي كانت حرف مي‌زند. اما براي ديستروكتسيون
 de-struktion و تخريب و ويرانگري آنها. ويرانگري به معني نفي صرف نيست. به معناي اين است كه ساختارشان را شرحه شرحه كند ببيند شالوده‌اش چه بوده. اما حرفي كه در هستي و زمان دارد بسيار ساده است و در عين حال بسيار مشكل. يعني سهل ممتنع. ساده براي كسي كه جدا بخواهد فكر كند: فكر كردن يعني دگرگون شدن. يعني شما يك آدم ديگري بشويد. يعني از اين لحظه هيچ چيزي را براي سود، براي زيان، براي استفاده، براي معروفيت، براي محبوبيت، براي اندوختنِ دانش نخواهيد. خود موضوع شما را شكار كرده باشد، نه اينكه شما دنبال موضوع باشيد. موضوع چيست. اصلا هستي چيست، هستنده چيست. اگر اين پرسش كسي را بگيرد، هستي و زمان را خيلي راحت مي‌فهمد. براي اينكه پرسش اصلي هستي و زمان خود هستي است. هستي به ماهو هستي. هستي به‌طور كلي. نه هستي اين هستنده. نه هستي اين فنجان. نه هستي اين يا آن شيء. بلكه هستي محض و مطلق چيست. اين پرسشي بوده كه قبلا هم در فلسفه مطرح شده، در عرفان خودمان مطرح شده، مثلا ملاصدرا و ابن سينا، ادعاهاي طرح مساله وجود را دارند. هر كدام هم پاسخ‌هايي دارند اما هايدگر هيچ كدام از پاسخ‌ها را قبول ندارد. مي‌گويد اينها از هستي و وجود پرسيدند اما يك هستنده را نشان دادند. هستي غير از هستنده است، هستي مفارق از هستنده است. جداي از هستنده است. هستي هستنده نيست. يك چيزي است كه تا آخر عمر خودش هم شايد نفهميد چيست. گفت نام مجموعه آثار من را نگذاريد وِركه (werke) به معني كارها بلكه بگذاريد wegenichtwerke يعني راه‌ها و نه كارها. يعني من راهي را باز كردم، ديگري بايد دنباله اين راه را بگيرد. پرسش اين كتاب اين است. هستي چيست و از كجا بايد شروع كرد. هستي كه خودش را نشان نمي‌دهد. هايدگر مي‌گويد ما از هستي يك هستنده شروع مي‌كنيم. هستندگان بسيارند. هستندگان كثرت عظيم و بي‌شمار هستندگان در اطراف ما هستند. كه اصلا نام ناپذيرند. البته قبل از همه اين پرسش‌ها اين مطرح مي‌شود كه اصلا چه لزومي دارد. لزومش اين است كه ما را آزاد مي‌كند. هيچ چيز جز آزادي نمي‌تواند براي انسان ارزش داشته باشد. ما آزادانه فكر مي‌كنيم. تفكرِ آزاد دايره مربع است. يعني آزادي چنان با تفكر سرشته هم‌بسته است كه وقتي مي‌گوييم تفكر آزاد، انگار داريم مي‌گوييم دايره مربع. تكرار مكرر مي‌كنيم. همين‌طور مي‌گوييم تفكر انتقادي. تفكر با انتقاد و آزادي شروع مي‌شود. آزادي از هر آنچه ناخواسته به شما داده شده، هايدگر از اين موضع قابل ستايش است. از ستايشگران اين موضع الكساندر كوژو هست كه در آن كتاب معروفش درباره هگل. از آزادي از هرگونه وابستگي آغاز شود. ما از هستي همين انسان روزمره هر روزه دور و بر پيرامون‌مان شروع مي‌كنيم. اما هايدگر مي‌گويد من فقط و فقط بايد به آن چه هستي انسان مربوط است، بپردازم. آنچه كه مابعد اين هستي است در پرانتز مي‌گذارم. اين در پرانتز گذاشتن ميراث هوسرل است. يكي از روش‌هاي پديدارشناسي هوسرل است. منظور هر چيزي است كه به هستي من و تو به عنوان سوژه مربوط است و وقتي به درستي صرفا از نظر انتولوژي يا انتولوژيكال يا هستي شناختي بررسي شود. ناگفته نماند كه در هستي و زمان هايدگر فقط يك‌جا سوژه را وارد تفكر خود مي‌كند و بدون نهادن آن در گيومه و آن هم بند 24 است با عنوان «مكانمندي دازاين و مكان»، اما همين يك مورد آن‌قدر به نظر من اهميت دارد كه آن را در نمايه موضوعي آورده‌ام. براي من دشوار است كه در تنگجا و تنگناي روزنامه چيزي را تشريح كنم كه نيازمند ارجاعات به متون آلماني و يوناني است. در هستي و زمان هايدگر واژه انسان را به جاي دازاين (dasein) نمي‌آورد اما در بند 24 مي‌رساند كه دازاين همان سوژه است وقتي از حيث هستي‌شناختي به درستي فهميده شده باشد.
    اهميت يا اشكال مفهوم سوژه و سوبژكتيويته در چيست؟
اهميت آن از آن روست كه به تمامي تفكر هايدگر، به اساس فكر هايدگر و به قول گادامر به «راه‌هاي هايدگر» برمي‌گردد. از لحظه‌اي كه اگزيستانس يا «برون ايستي» در هستي و زمان بنيادي‌تر و آغازين‌تر از تمامي مفاهيم متافيزيكي از جمله دوگانه‌هاي سوژه/ ابژه، جان/ تن، روح/ طبيعيت، درون/ برون مي‌گردد تا آثار پس از گشت (Kehre) غالبا درباره فراموشي هستي و در نتيجه مستور شدن ذات انسان است كه نسبت گشوده با هستي باشد. شما «آموزه افلاطون در باب حقيقت» 
(platonsLehre von der Wahrheit) يا «نامه در باب اومانيسم» يا درس‌گفتارهايي راجع به «ذات آزادي انساني» شلينگ را بخوانيد. اولي تفسيري است خط به خط از «تمثيل غار» در كتاب هفتم پوليتيا يا جمهوري افلاطون. همين‌جا عرض كنم كه ناپوشيدگي معادل هايدگر براي الثيا است كه آلفاي آن را آلفاي سالبه مي‌گيرد. ورنه فريدلندر و ديگران انتقاد كرده‌اند كه واژه الثيا حتي پيش از افلاتون فقط معناي ناپوشيدگي نداشته است. در تفسير دقيق تمثيل غار هايدگر نتيجه مي‌گيرد كه افلاطون معناي الثيا را از ناپوشيدگي به مطابقت تبديل كرد و از همين‌جا حقيقت شد: adaequatio intellectus et rei (مطابقت فكر و شيء). شايد عجيب بنمايد كه هايدگر از آزادي بگويد، اما مهم معنايي است كه براي آزادي قايل است و در درس‌گفتار شلينگ آن را بنياد پرسش هستي مي‌خواند.
    آزادي براي هايدگر به چه معناست؟
اخيرا پيتر تراوني كه انتشار يادداشت‌هاي شخصي هايدگر را با عنوان schwarzeHefte (دفترهاي سياه) از مجلد 94 تا 98 مديريت كرده، كتابي نوشته با عنوان Irrnisfuge: Heideggers An-archie. عجالتا مي‌توانم عنوانش را ترجمه كنم به: «پيوند گمراهه: نا- آغازي هايدگر». پاسخ پرسش شما در اين عنوان چكيده شده، تراوني مي‌رساند كه يهودستيزي هايدگر به فهم او از آنارخي و تاريخ هستي بسته است. آنارخي يا همان آنارشي كه ترجمه به بي- دولتي و در سطح نازل‌تر هرج و مرج طلبي مي‌شود در اصل يوناني يعني بي‌آرخه. آرخه يعني آغازه، بنياد، اساس. مثلا براي تالس آرخه كيهان آب است و براي دموكريتوس اتم. آزادي انسان در گشودگي امكان تفكر است از نظر هايدگر. تفكر اگر تفكر هستي نباشد تفكر نيست گرچه يك فعاليت ذهني است. ذات انسان در آزادي اوست و آزادي او در گشايش او بر هستي است. در نامه اومانيسم به نظر من هايدگر به ژان بوفره مي‌گويد اومانيسم حقيقي اين است كه من مي‌گويم چون اگر اين نامه را بخوانيد از آغاز تا پايانش هر دم از نو درباره انسان مي‌گويد. هستي بدون انسان اصلا ظهوري ندارد. انسان نورگاه هستي است. آزادي او در گشودگي اوست بر هستي كه موطن اوست. (GA9,s.155). اين آزادي لازم مي‌آورد كه انسان بر لب بحر فنا به قول حافظ يا در برابر بنياد بي‌آرخه و بي‌بنياد هستي بايستد. افلاطون و تا حدي ارسطو با جابه‌جايي معناي الثيا فقط معناي يك لفظ را عوض و جابه‌جا نكردند بلكه آغازگر جابه‌جايي نسبت انسان با هستي بودند. اينها دريافت من از انديشه هايدگر است. در هستي و زمان مي‌پرسد وقتي ما صرفا هستيم چه چيزهايي است كه ما به آنها هستيم؟ كم‌كم گره باز مي‌شود. اولين مقوّمات هستي ما كه هايدگر پي مي‌برد: ما همه پرتاب شده‌ايم. از كجا اصلا مورد پرسش ما نيست. به كجا. به هستي‌شناسي مربوط است. اين آن چيزي است كه الكساندر كوژو با الهام از هايدگر مي‌گويد و قابل تحسين است. براي چي و چه فايده‌اي دارد. براي هيچ ضرورتي.


ارسطو باني تفكر نبود. اما تفكر براي ارسطو اين بود. يعني تئورين و تئوريا در يوناني به معني تماشا و ديدن است. گفت همه‌چيز از چشم شروع مي‌شود. از اين جهت چشم براي ما ارجمندترين حس است. همه‌چيز از حواس شروع مي‌شود به ‌طور كلي‌تر. اما مهم‌ترين حس چشم است.

هايدگر فهميده است كه ارسطو دشمن سوفيست‌ها بود. چون سوفيست‌ها جايي براي چيز ثابتي نمي‌گذاشتند. چيز ثابت را ما لازم داريم براي ايجاد نظم در زندگي. خب از همين‌جا تفكر ناپديد مي‌شود. من هم با هايدگر وداع مي‌كنم. چون خود هايدگر هم در يك زمان دنبال اين بود كه هستي را به چيزي مفارق و ثابت و فرمان‌دهنده تبديل كند.

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه