گروه انتشاراتی ققنوس | زندگی گربه‌ای نگاهی به «یک گربه،یک مرد،یک مرگ»
 

زندگی گربه‌ای نگاهی به «یک گربه،یک مرد،یک مرگ»

روزنامه ایران

«یک گربه، یک مرد، یک مرگ» یک قاعده خیلی مهم نوشتن را دوباره ثابت می‌کند، این که یک نوشته می‌تواند هر سوژه‌ای داشته باشد، اما آنچه قصه را جذاب می‌کند، چگونگی پرداختی است که نویسنده نسبت به آن دارد. با یک پرداخت خوب، حتی می‌توان سوژه‌ای معمولی را خواندنی کرد، چرا که جزئیات قصه را می‌سازد. 
«یک گربه، یک مرد...» زندگی یک مرد سیاسی است که کشورش، ترکیه را به مقصد سوئد ترک کرده تا در آنجا مبارزه‌اش را دنبال کند، اما در سوئد او با محیطی سرد و یخزده روبرو می‌شود و زندگی آنچنان برایش ملال‌آور می‌شود که در یک بیمارستان بستری‌اش می‌کنند. در بیمارستان، یکی از شکنجه‌گران سابق خود را می‌بیند و حضور او را به دوستانش اطلاع می‌دهد. دوستانش می‌خواهند مرد را بکشند، اما «سامی» دیگر هیجان سابق را ندارد و دلش نمی‌خواهد مرد کشته شود. او دیگر آن انقلابی سابق نیست، یک پناهنده ساده است. اگر کسی این خلاصه داستان را برای شما تعریف کند، احتمالاً حدس می‌زنید که با رمان خسته‌کننده‌ای روبرو خواهید بود، اما نویسنده این رمان را آنقدر جذاب نوشته که هنگام خواندنش، حتی یک لحظه هم دلتان نمی‌خواهد کتاب را زمین بگذارید. رمان دو راوی دارد، روایت اول بازخوانی یا بازنویسی دستنوشته‌های «سامی» است و دیگری توضیحاتی است که «سامی» به این متنها اضافه کرده. این روایت دوگانه چند خصوصیت به اثر می‌دهد که مهم‌ترین آنها، روان‌تر شدن روایت است. 
نویسنده به جای آن که در یک برداشت به همه جزئیات قصه بپردازد، آن را تقسیم می‌کند و به دو زبان بیان می‌کند. با این کار، اولاً مخاطب را از خواندن جزئیات فراوان در کنار هم خلاص می‌کند و به این وسیله کمتر او را دچار سردرگمی می‌کند، دوم این که با توضیح دوباره، چیزهایی که ممکن بود فراموش کرده باشد، دوباره روایت می‌کند، البته با نگاهی دیگر. نویسنده با استفاده از این ترفند، با وجود آن که خود را از چنبره روایت دانای کل رها می‌کند، اما مخاطب را از دیدن زوایای پنهان زندگی «سامی» محروم نمی‌کند، او هم خود در مورد خودش توضیح می‌دهد و هم کسی دیگر او را وصف می‌کند. به این ترتیب ما هم یک نگاه از درون داریم و یک نگاه از بیرون و به این ترتیب سامی ملموس‌تر می‌شود. 
«یک گربه...» با توصیف رانندگی سامی در یک عصر زمستانی شروع می‌شود. او سوار ماشین درب و داغانش می‌شود و به مقصد نامعلومی رانندگی می‌کند. در حین رانندگی با گوزنی تصادف می‌کند، اما گوزن را همان جا می‌گذارد و می‌رود. کمی که از محل حادثه رد می‌شود، احساس پشیمانی می‌کند و برمی‌گردد. اما هرچه در جاده می‌گردد، اثری از گوزن پیدا نمی‌کند. شک می‌کند که توهم بوده یا واقعاً این حادثه برایش اتفاق افتاده است. همین که توصیف نویسنده تمام می‌شود، سامی قهرمان قصه شروع می‌کند به قضاوت کردن در مورد قصه: من شخصیت اصلی این رمان هستم. می‌خواهم درباره آنچه تاکنون خوانده‌اید، یادداشت‌هایی بنویسم. نمی‌توانم آنچه را نوشته شده است، دروغ بنامم...نویسنده به آنچه برایش نقل کرده ام وفادار مانده است. نوشته شدن رمانی درباره شما به این می‌ماند که لخت و عور در یک ایستگاه پرجمعیت، زیر نور خیره‌کننده چراغها بایستید.» 
او در همین دستنوشته‌ها به شرح نوشتن قصه، رفتار دوست نویسنده‌اش و جاافتاده‌های روایت هم اشاره می‌کندو حتی گاهی در مورد دوست نویسنده اش و کلاً نویسنده‌ها قضاوت می‌کند: «...من معتقدم همه هنرمندها در دوران کودکی شان یک عمل جراحی، یا یک بیماری و یا یک معلولیت داشته‌اند که آنها را از دوستانشان جدا کرده و باعث افسردگی‌شان می‌شود.» 
این دو روایت به طور همزمان پیش می‌روند و وقتی هر کدامشان را می‌خوانی دلت می‌خواهد قسمت بعد را بخوانی تا از قضاوت قهرمان قصه، در مورد خودش بیشتر بدانی. فکر می‌کنم در مورد روایت دوگانه رمان، همین قدر کافی باشد. 
...و اما یکی دیگر از نکته‌های جالب، «یک گربه، یک...» این است که نویسنده چنان به زوایای پنهان شخصیت «سامی» سرک می‌کشد که گاهی ما را دچار تعجب می‌کند. «سامی» می‌خواهد گذشته‌اش را فراموش کند و در یک جهان بدون دلبستگی، به یک نوع زندگی گربه‌ای برسد. او از گربه‌ای در خانه‌اش نگهداری می‌کند که به نوعی رابطه جانشینی با آن دارد. «سامی» به گربه نگاه می‌کند و الگو برمی‌دارد. او با گربه حرف نمی‌زند و به همین دلیل ارتباط بهتری با آن برقرار می‌کند، «زیرا نمی‌توان آدمها را از راه گفت و گو شناخت. گفت و گو بی‌اثرترین وسیله ارتباطی میان موجودات است.» 
سامی می‌گوید که تمام عمرش را مثل سگ زندگی کرده بود و دیگر نمی‌خواهد مثل سگ چاپلوسی کند «وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خود، سر را به نوازش این و آن سپردن و ... سیریکیت (همان گربه اش) هرگز به هیچ کس محتاج نبود. نه دوست می‌داشت و نه دوستش می‌داشتند. 
کم‌کم می‌فهمیدم که چرا در بعضی از فرهنگها گربه را می‌پرستیدند. از رفتار گربه ای «سامی» که بگذریم، نویسنده از زبان او توصیفهای بسیار جالبی ارایه می‌کند: «مادرم آدم دلنشینی است. مثل دوستانش هر حادثه‌ای را طبق زمانبندی آشپزخانه تعریف می‌کند: «لوبیایم را پاک کرده بودم، پیازم را پوست کنده بودم، داشتم می‌ریختم توی قابلمه که صدای غرش از خیابان شنیدم».. مطمئنم که اینها حتی لحظه‌ای را که بشر برای اولین بار پا به کره ماه نهاد، با خرد کردن پیاز در قابلمه درمی‌آمیزند و تعریف می‌کنند یا «گویا عشق، همان از میان برخاستن احساس محرم است. یعنی این که دو نفر در برابر هم از هیچ چیز مبتذلی شرم نکنند و ...» 
زولفو لیوانلی هرگاه در بطن قصه به ارایه اطلاعات می‌پردازد، کارش خواندنی است، به طور مثال او در حاشیه قصه‌اش به نحوه شکل‌گیری انقلابهای مهم جهان اشاره دارد، حتی به کودتای 28 مرداد هم اشاره می‌کند. اما هر گاه او فقط به ارایه صرف اطلاعات بسنده می‌کند، خواننده را به دست‌انداز می‌اندازد. به طور مثال، فصل هفتم و قسمتهایی از فصل دهم کتاب به نظم زائد می‌رسد و خواننده را خسته می‌کند. واقعاً به چه درد خواننده می‌خورد تا از جزئیات زندگی یکی از سیاهی‌لشگرهای قصه، مثل ابراهیم یا خوان، اطلاع حاصل کند. فقط باید به اندازه‌ای در مورد یک شخصیت، اطلاعات داد که مورد نیاز خواننده است و به روند روایت کمک می‌کند. 
زولفو لیوانلی توانسته فضایی وهم‌گونه بسازد و ما را یک بار دیگر با تردیدی بزرگ روبرو کند. «سامی» انتقام می‌گیرد یا نه. آیا او دچار اضمحلال شده و دیگر آن انقلابی سابق نیست یا واقعیتهای زندگی دگرگونش کرده؟ «یک گربه...» اگر هیچ نکته مهمی نداشته باشد، دست کم ما را با این پرسشها روبرو می‌کند. پرسشهایی که به اندازه کل زندگی بنیادی‌اند. 
 
سجاد صاحبان‌زند 
«یک گربه، یک مرد، یک مرگ» یک قاعده خیلی مهم نوشتن را دوباره ثابت می‌کند، این که یک نوشته می‌تواند هر سوژه‌ای داشته باشد، اما آنچه قصه را جذاب می‌کند، چگونگی پرداختی است که نویسنده نسبت به آن دارد. با یک پرداخت خوب، حتی می‌توان سوژه‌ای معمولی را خواندنی کرد، چرا که جزئیات قصه را می‌سازد. 
«یک گربه، یک مرد...» زندگی یک مرد سیاسی است که کشورش، ترکیه را به مقصد سوئد ترک کرده تا در آنجا مبارزه‌اش را دنبال کند، اما در سوئد او با محیطی سرد و یخزده روبرو می‌شود و زندگی آنچنان برایش ملال‌آور می‌شود که در یک بیمارستان بستری‌اش می‌کنند. در بیمارستان، یکی از شکنجه‌گران سابق خود را می‌بیند و حضور او را به دوستانش اطلاع می‌دهد. دوستانش می‌خواهند مرد را بکشند، اما «سامی» دیگر هیجان سابق را ندارد و دلش نمی‌خواهد مرد کشته شود. او دیگر آن انقلابی سابق نیست، یک پناهنده ساده است. اگر کسی این خلاصه داستان را برای شما تعریف کند، احتمالاً حدس می‌زنید که با رمان خسته‌کننده‌ای روبرو خواهید بود، اما نویسنده این رمان را آنقدر جذاب نوشته که هنگام خواندنش، حتی یک لحظه هم دلتان نمی‌خواهد کتاب را زمین بگذارید. رمان دو راوی دارد، روایت اول بازخوانی یا بازنویسی دستنوشته‌های «سامی» است و دیگری توضیحاتی است که «سامی» به این متنها اضافه کرده. این روایت دوگانه چند خصوصیت به اثر می‌دهد که مهم‌ترین آنها، روان‌تر شدن روایت است. 
نویسنده به جای آن که در یک برداشت به همه جزئیات قصه بپردازد، آن را تقسیم می‌کند و به دو زبان بیان می‌کند. با این کار، اولاً مخاطب را از خواندن جزئیات فراوان در کنار هم خلاص می‌کند و به این وسیله کمتر او را دچار سردرگمی می‌کند، دوم این که با توضیح دوباره، چیزهایی که ممکن بود فراموش کرده باشد، دوباره روایت می‌کند، البته با نگاهی دیگر. نویسنده با استفاده از این ترفند، با وجود آن که خود را از چنبره روایت دانای کل رها می‌کند، اما مخاطب را از دیدن زوایای پنهان زندگی «سامی» محروم نمی‌کند، او هم خود در مورد خودش توضیح می‌دهد و هم کسی دیگر او را وصف می‌کند. به این ترتیب ما هم یک نگاه از درون داریم و یک نگاه از بیرون و به این ترتیب سامی ملموس‌تر می‌شود. 
«یک گربه...» با توصیف رانندگی سامی در یک عصر زمستانی شروع می‌شود. او سوار ماشین درب و داغانش می‌شود و به مقصد نامعلومی رانندگی می‌کند. در حین رانندگی با گوزنی تصادف می‌کند، اما گوزن را همان جا می‌گذارد و می‌رود. کمی که از محل حادثه رد می‌شود، احساس پشیمانی می‌کند و برمی‌گردد. اما هرچه در جاده می‌گردد، اثری از گوزن پیدا نمی‌کند. شک می‌کند که توهم بوده یا واقعاً این حادثه برایش اتفاق افتاده است. همین که توصیف نویسنده تمام می‌شود، سامی قهرمان قصه شروع می‌کند به قضاوت کردن در مورد قصه: من شخصیت اصلی این رمان هستم. می‌خواهم درباره آنچه تاکنون خوانده‌اید، یادداشت‌هایی بنویسم. نمی‌توانم آنچه را نوشته شده است، دروغ بنامم...نویسنده به آنچه برایش نقل کرده ام وفادار مانده است. نوشته شدن رمانی درباره شما به این می‌ماند که لخت و عور در یک ایستگاه پرجمعیت، زیر نور خیره‌کننده چراغها بایستید.» 
او در همین دستنوشته‌ها به شرح نوشتن قصه، رفتار دوست نویسنده‌اش و جاافتاده‌های روایت هم اشاره می‌کندو حتی گاهی در مورد دوست نویسنده اش و کلاً نویسنده‌ها قضاوت می‌کند: «...من معتقدم همه هنرمندها در دوران کودکی شان یک عمل جراحی، یا یک بیماری و یا یک معلولیت داشته‌اند که آنها را از دوستانشان جدا کرده و باعث افسردگی‌شان می‌شود.» 
این دو روایت به طور همزمان پیش می‌روند و وقتی هر کدامشان را می‌خوانی دلت می‌خواهد قسمت بعد را بخوانی تا از قضاوت قهرمان قصه، در مورد خودش بیشتر بدانی. فکر می‌کنم در مورد روایت دوگانه رمان، همین قدر کافی باشد. 
...و اما یکی دیگر از نکته‌های جالب، «یک گربه، یک...» این است که نویسنده چنان به زوایای پنهان شخصیت «سامی» سرک می‌کشد که گاهی ما را دچار تعجب می‌کند. «سامی» می‌خواهد گذشته‌اش را فراموش کند و در یک جهان بدون دلبستگی، به یک نوع زندگی گربه‌ای برسد. او از گربه‌ای در خانه‌اش نگهداری می‌کند که به نوعی رابطه جانشینی با آن دارد. «سامی» به گربه نگاه می‌کند و الگو برمی‌دارد. او با گربه حرف نمی‌زند و به همین دلیل ارتباط بهتری با آن برقرار می‌کند، «زیرا نمی‌توان آدمها را از راه گفت و گو شناخت. گفت و گو بی‌اثرترین وسیله ارتباطی میان موجودات است.» 
سامی می‌گوید که تمام عمرش را مثل سگ زندگی کرده بود و دیگر نمی‌خواهد مثل سگ چاپلوسی کند «وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خود، سر را به نوازش این و آن سپردن و ... سیریکیت (همان گربه اش) هرگز به هیچ کس محتاج نبود. نه دوست می‌داشت و نه دوستش می‌داشتند. 
کم‌کم می‌فهمیدم که چرا در بعضی از فرهنگها گربه را می‌پرستیدند. از رفتار گربه ای «سامی» که بگذریم، نویسنده از زبان او توصیفهای بسیار جالبی ارایه می‌کند: «مادرم آدم دلنشینی است. مثل دوستانش هر حادثه‌ای را طبق زمانبندی آشپزخانه تعریف می‌کند: «لوبیایم را پاک کرده بودم، پیازم را پوست کنده بودم، داشتم می‌ریختم توی قابلمه که صدای غرش از خیابان شنیدم».. مطمئنم که اینها حتی لحظه‌ای را که بشر برای اولین بار پا به کره ماه نهاد، با خرد کردن پیاز در قابلمه درمی‌آمیزند و تعریف می‌کنند یا «گویا عشق، همان از میان برخاستن احساس محرم است. یعنی این که دو نفر در برابر هم از هیچ چیز مبتذلی شرم نکنند و ...» 
زولفو لیوانلی هرگاه در بطن قصه به ارایه اطلاعات می‌پردازد، کارش خواندنی است، به طور مثال او در حاشیه قصه‌اش به نحوه شکل‌گیری انقلابهای مهم جهان اشاره دارد، حتی به کودتای 28 مرداد هم اشاره می‌کند. اما هر گاه او فقط به ارایه صرف اطلاعات بسنده می‌کند، خواننده را به دست‌انداز می‌اندازد. به طور مثال، فصل هفتم و قسمتهایی از فصل دهم کتاب به نظم زائد می‌رسد و خواننده را خسته می‌کند. واقعاً به چه درد خواننده می‌خورد تا از جزئیات زندگی یکی از سیاهی‌لشگرهای قصه، مثل ابراهیم یا خوان، اطلاع حاصل کند. فقط باید به اندازه‌ای در مورد یک شخصیت، اطلاعات داد که مورد نیاز خواننده است و به روند روایت کمک می‌کند. 
زولفو لیوانلی توانسته فضایی وهم‌گونه بسازد و ما را یک بار دیگر با تردیدی بزرگ روبرو کند. «سامی» انتقام می‌گیرد یا نه. آیا او دچار اضمحلال شده و دیگر آن انقلابی سابق نیست یا واقعیتهای زندگی دگرگونش کرده؟ «یک گربه...» اگر هیچ نکته مهمی نداشته باشد، دست کم ما را با این پرسشها روبرو می‌کند. پرسشهایی که به اندازه کل زندگی بنیادی‌اند. 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه