گروه انتشاراتی ققنوس | راه رفتن در تاریکی: کاتب و رمان هیس: الف
 

راه رفتن در تاریکی: کاتب و رمان هیس: الف

ماهنامه الف

محمدرضا کاتب با رمانِ «هیس» و پس از آن با «وقتِ تقصیر» نشان داد که داستان‌نویسی است که صرف‌نظر از توانایی شگرفش در روایت، دغدغه‌های دیگری دارد که همان نگرشِ چندسویه در معنا و فرم است؛ نگرشی که به لحاظِ نحوه برخورد با مفاهیمِ استعاری و رئالیستی در رمانِ تازه او -«آفتاب پرست نازنین»- تجلی یافته است. 
باید گفت که آفتاب‌پرست نازنین، داستان عجیبی دارد؛ عجیب نه از منظر داستان‌‌های غریب، شگفت، سوررئال و آبستره یا تکنیکی که با سوژه و فرم درگیرند. بلکه از این نظر که یک قصه چهار خطی دارد در 258 صفحه روایت به همراه خرده‌روایت‌های بی‌شمار و همراستا با داستان، بی‌هیچ اطنابی که وقتی شروع می‌کنیم به خواندنش دلمان نمی‌خواهد زمینش بگذاریم. شاید دلیل آن تصاویرِ روشنی باشد که از واقعیت‌های عریانِ زندگی همراه توصیفاتِ دست‌یافتنی در داستان به دست می‌آوریم؛ چیزی که به رغمِ ذهن‌گرا بودنِ راوی اول شخص و خیال‌وارگی جاری در اثر، داستان را سفت و سخت روی مرزهای واقع‌گرایی حفظ کرده است و شاید هم دلیل آن تحلیل‌های فلسفی و روانشناختی تنیده در روایت باشد که ضمن عمیق کردنِ مفاهیمِ داستانی، ذهن را درگیر و گرفتار می‌کند. 
«...و بالاخره بعد از آن همه تاریکی و سکوت ساعت به دادم می‌رسد و زنگ می‌زند و حالا یک شوکای دیگر باید می‌شدم چون آن شوکا تمام شده بود یا باید تمام می‌شد. زورم به خواب‌هایم نمی‌رسید، به بیداری‌ام که باید می‌رسید. دیگر نمی‌خواستم آن‌طوری مثل یک تکه سنگ بیفتم یک گوشه؛ سخت بود اما می‌خواستم نور تند روز را ببینم که از میان پنجره‌ها ریخته تو اتاق و همه‌جا را برداشته و...» ص 285 
اما بی‌گمان چیزی که داستان را با اهمیت‌تر می‌کند تنها شکل برخورد اثر به لحاظ فنی با زبان، شخصیت، جغرافیای داستانی و حتی قصه نیست؛ بلکه برخورد اثر با پنهانی‌ترین زوایای شخصیتی آدمی‌ است وقتی در میانِ اجتماعِ انسانی گم می‌شود و وقتی جدا از لباسی که با عنوانِ هویتِ ظاهری به تن دارد، چیزی در درونش هست که نام و مکان و بهانه‌ای برنمی‌تابد. برای همین است که شخصیت‌های رمان گاهی چند نام یا شخصیتی چند وجهی دارند و وقتی ردِپایشان را در روایت دنبال می‌کنیم و پی می‌گیریم تعلقی مطلق به هیچ جغرافیا یا فضای خاصی ندارند. آن‌قدر که گاه انتهای سرِنخ‌ها را گم می‌کنیم؛ بازی‌ای که با تکرارش پی به عامدانه بودنش می‌بریم. 
«پدر بزرگم ایرانی بود و مادربزرگم جزء مسلمان‌های باکو. پدرم و عمه‌ام در عراق به دنیا آمده بودند و بزرگ شده آنجا بودند. پدرم با مادرم که عرب بود همان‌جا آشنا شده بود و ازدواج کرده بودند و من بعد از اخراج آنها از عراق تو ترکیه به دنیا آمده بودم و تو ایران بزرگ شده بودم. یک چیز بین‌المللی بودم. شاید فقط این‌طوری فکر می‌کردم چون دلم این‌طوری می‌خواست.» ص34 
 
و باز بی‌گمان به همین دلیل است که نامگذاری فصل‌ها به نحوِ معناداری با دو عنوانِ «بی‌دهان حرف می‌زنم» و «این‌طوری هم می‌شود گفت»، یک در میان مدام تکرار می‌شوند. انگار عنصر تکرار به عنوانِ سمبلی تقدیری به کار گرفته شده است تا بی‌هیچ اصرار و پافشاری‌ای مفهومِ عدم قطعیت یا همان شکاکیت ذاتی در صدور احکامِ مطلق هستی را القا کند. 
از این نظر آفتاب‌پرست نازنین را می‌توان یک رمانِ تحلیل‌گرایانه از منظر روانشناختی با دیدگاهی فلسفی به حساب آورد که در آن شخصیت‌هایی که نه اسمِ واحدی دارند، نه خلق و خوی مشخصی و نه حتی زبانِ یکدستی، درسته پوست کنده می‌شوند، تحلیل می‌شوند و عریان پیش نظر قرار می‌گیرند. به همین دلیل است که رمان دو راوی دارد و از دو منظر روایت می‌شود: 1- (راوی اول شخص): شوکا و 2- (دانای کل)ی که در حقیقت خدای آفریننده اثر است؛ اما از نوعِ منحصر‌به‌فرد آن. و این راوی خدای خالقی است که مطلق نیست و گاهی دلش می‌خواهد روایت را آن‌طور که خودش دوست می‌دارد و دلش می‌خواهد پیش ببرد؛ حتی اگر شده بی‌آنکه ذهن را درگیرِ توالی زمان یا انحصار مکان بکند؛ و طوری هم این کار را می‌کند که گویی در داستان هم حضور دارد و هم ندارد و همین خداست که در لایه‌های پنهانی اثر از طریقِ راوی اول شخص به ما می‌گوید که آفتاب‌پرست نه آن زنِ عصیانگری ا‌ست که وقتی همه راه‌ها را به روی خودش بسته می‌بیند، بانادیده گرفتنِ فرزند و همسرش تصمیم به فرار می‌گیرد. چراکه آفتاب‌پرست به تعبیری نمادی است از روی دیگرِ سکه نهادِ آدمی که همیشه پر است از آرزوها و خواسته‌های مدفون شده در ارواحِ اسرارآمیزِ بشری که میل به تغییر، فرار و در نهایت تحول دارد؛ تحولی که خود مفری برای رهایی ا‌ست. 
به این ترتیب وقتی رمان پایان می‌پذیرد خیال می‌کنیم آفتاب‌پرست در درون ما خانه کرده و حضور دارد؛ آن هم درست وقتی که می‌خواهیم گذشته‌ها را فراموش کنیم و بی‌آنکه به قولِ راوی آفتاب‌پرست نازنین: «تو تلخی‌ کارهای دیگران گیر بکنیم و زندگی‌مان مثلِ راه رفتن تو تاریکی یا خوابی طولانی بشود» ص 235، بی‌خیال و سرخوش راه خود را در زندگی پی ‌بگیریم و باز شبیه راوی به خودمان بگوییم: «وقتی نمی‌توانی چیزی را عوض یا بهتر کنی، باید حداقل تحملش کنی...» ص229 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه