گروه انتشاراتی ققنوس | راز منحصر به فرد و مرموزنمایی‌های متکثر؛نگاهی به رمان «راز مرد گوشه‌گیر»
 

راز منحصر به فرد و مرموزنمایی‌های متکثر؛نگاهی به رمان «راز مرد گوشه‌گیر»

مجله گلستانه شماره 90

داستان «راز مرد گوشه‌گیر» یک داستان عشقی معمولی است که به اعتبار بازنمایی سوژه «مادرگرایی» تا حدی استعلا پیدا کرده است. این داستان بیانگر وابستگی کودکانه روح یک مرد به مهر مادری و تبدیل این وابستگی به «عشقی غیرعادی» نسبت به مادر است؛ تا آن حد که عشق معمولی و طبیعی نسبت به زن‌های دیگر از دید او تحریم می‌شود. این تحریم ناآگاهانه در شک به عشق خود نسبت به کسان دیگر و عشق دیگران نسبت به خود تجلی پیدا می‌کند و منجر به گریز از عشق‌های پاک و خالصی می‌شود که گاه به سهولت به انسان عرضه می‌شوند.
«کریستیانو» در گوشه‌ای دورافتاده از یک دهکده زندگی می‌کند. با ظن آمیخته به گرایش به جنس مخالف با خانم «سارینا» آشنا می‌شود و می‌فهمد که شوهر او دچار بیماری روانی است و برای معالجه‌اش احتیاج به جایی آرام دارند و به همین دلیل به آنجا آمده‌اند. در همان صفحه‌های اول پی می‌بریم که کریستیانو موجود انسان‌گریزی است و با انسان‌ها تا جایی محشور می‌شود که به نیازش پاسخ دهند. مثلا «گیانا» زنی روستایی است که گاهی برای کریستیانو مرغ، تخم‌مرغ و نان می‌آورد و شوهرش در استرالیا کار می‌کند. کریستیانو برای پاسخگویی به نیاز جنسی خود با این زن رابطه دارد. با کمی دقت روحیه کریستیانو را پس از اولین ملاقاتش با سارینا بیشتر می‌شناسیم: او متغیر می‌شود و خواننده او را شخصیتی می‌داند که ناخودآگاه در پی تنوع‌طلبی جنسی است. در ضمن شخصیتی می‌بیند که به کینه‌توزی سطحی‌گرایانه‌ای مبتلا شده است؛ مثلاً بعضی شب‌ها صدای فریاد می‌شنود، اما چون «در گذشته کسی به نعره‌ها و فریادهای خودش اعتنایی نکرده بود، حالا بی‌اعتنا می‌ماند.» در عین حال کریستیانو شخصیتی است که همواره در حال دفاع است؛ برای نمونه خیال می‌کند که سارینا قصد دارد او را اغوا کند. اما روزی که سارینا به دیدن او می‌آید، کریستیانو حس می‌کند پیش داوری‌اش اشتباه بوده است و «هیچ خطری تهدیدش نمی‌کند»، پس با لذت به حرف‌هایش گوش می‌دهد و می‌فهمد که «جورجو» شوهر سارینا از چند سال پیش به تدریج دچار اندوه خردکننده و وسواس شده بود و در حالت گریزان از مردم، پیر و فرسوده شد. سارینا با این حال حاضر نیست شوهرش را در آسایشگاه روانی بستری کند، زیرا می‌ترسد آن جا او را بکشند. کریستیانو یک بار خواب سارینا را می‌بیند، اما سعی می‌کند به روی خود نیاورد «وحشت بر او مستولی شد. دلش می‌خواست فریاد بزند و خود را به باد کتک بگیرد. نه، نه. او دیگر نمی‌خواست با دلخوشی‌های غم‌انگیز زندگی دلش را خوش کند. چیزهایی که فقط زندگی را تباه می‌کند و بس.» (ص 61) رویکرد رئالیستی نویسنده که از اولین صفحات رمان قابل درک بود، از این جا به بعد بار ناتورئالیستی بارزی به خود می‌گیرد. میل و هیجان‌های جسمانی در قالب کنش‌های روانی نمود پیدا می‌کند. کریستیانو برخلاف احساس هراس‌انگیز اولیه، بعد از مدتی که سارینا را نمی‌بیند،‌حس می‌کند نیازمند دیدن ابنا بشر است. این نیاز خصلتی کاملا غریزی دارد که وجه مشخصه کارهای خانم دلدا است. خواننده درمی‌یابد که در حقیقت کریستیانو از ترس حمله خود به طرف مقابل ،‌ به دفاع برخاسته  بود. البته غریزه متقابل دیگری نیز در میان است: گیانا در حالی که از رابطة او با سارینا ناراحت است، خبر می‌دهد که از کریستیانو حامله است. کریستیانو می‌اندیشد «آه! بار دیگر مکافات زندگی شروع می‌شد. کارهای وحشتناک و نامردانه. دروغ‌هایی که درست به خاطر همان، جهان را به روی خود بسته بود. از بشر بیزار شده بود. ولی زندگی هر جایی که می‌رفت دنبالش می‌کرد.» (ص 71) در واقع خوب که به رابطه این سه نفر پی می‌بریم،‌می‌بینیم این شخصیت‌ها نیستند که زندگی می‌کنند، بلکه این زندگی است که بار خود را در قالب رخدادهای وقوع‌یافته در زمان به آنها تحمیل می‌کند. برای نمونه کریستیانو تصمیم می‌گیرد در رابطه با فرزند گیانا از زیر بار مسئولیت شانه خای نکند. ولی در مقابل «دوباره از بشر متنفر می‌شود.» شبی که حال جورجو بدتر می‌شود، مستخدمه از سارینا حرف می‌زند و او را زنی خوش‌قلب ، بی‌آزار و مصمم معرفی می‌کند. کریستیانو با شنیدن داستان زندگی این زوج برای سارینا نگران می‌شود، تمام غم و درد او را متعلق به خود می‌داند و تصمیم می‌گیرد  در مقابل خطر از او دفاع کند. طبعاً خواننده می‌فهمد که کریستیانو گرایش عاطفی خاصی نسبت به سارینا پیدا کرده است که با احساس قبلی‌اش متفاوت است. البته کریستیانو این تمایل را در ظاهر پنهان و در باطن سرکوب می‌کند، اما نمی‌تواند با غریزه‌اش بجنگد: زندگی او دیگر عادی نیست. این احساس سبب می‌شود که دوباره به «فرار از سارینا»  فکر کند. با وجود این مدام به بهانة احوالپرسی جورجوی بیمار، به خانة او می‌رود و در کارهای خانه به سارینا کمک می‌کند. کم‌کم حس می‌کند «دوباره به نوع بشر علاقه‌مند شده است.» به عبارت دیگر میزان گرایش او را به همنوعانش فقط و فقط وضعیت روحی خودش تعیین می‌کند نه رفتار و منش دیگران. حال او در موقعیتی است که متوجه پژمردگی سارینا می‌شود و می‌ترسد بیمار شود. سارینا گاهی فکر می‌کند که اول جورجو را بکشد و بعد خودکشی کند تا هر دو از زجر خلاص شوند. اما او زنی است عاشق زندگی و نمی‌تواند تن به این کار بدهد. کریستیانو نیز در دوران کودکی خود و رابطه‌اش با مادر غرق است: «او مرا بغل خودش می‌خواباند. یا بهتر بگویم من بودم که دلم می خواست بغل او بخوابم.» (ص 103) با این حال به ازدواج با یک زن ثروتمند راضی می‌شود و پس از مدتی جدا می‌شود. این عمل زمانی توجیه‌پذیر می‌شود که می‌فهمیم مشوق ازدواج او شخص مادرش بوده است. رگه‌هایی از گرایش عاطفی غیرعادی در او هست، در حالی که در همان زمان سارینا که «همیشه به رؤیاهایش اکتفا کرده است.» دوست دارد به کریستیانو نزدیک‌تر شود، اما چون هیچ عکس‌العملی نمی‌بیند، با ناامیدی به سوی خانه‌اش می‌رود. کریستیانو که به سندروم خطرزایی دیگران مبتلا شده است، سعی می‌کند دیگر به خانة او نرود، اما حس می‌کند که فقط خود را فریب‌ می‌دهد. او چنان از ناخودآگاه خویش دور مانده که «از خدا می‌خواهد که دوباره عاشق‌اش کند.» تردید و سرگشتگی او یکی از بخش‌های جالب شخصیت‌پردازی اوست و نویسنده به خوبی از پس این مهم برآمده است. روزی که جورجو می‌میرد، و او را در تابوت می‌گذارند و سارینا برای آخرین بار او را می‌بوسد و گریه می‌کند، کریستیانو دستخوش حسادت می‌شود. شب عید پاک کریستیانو به دیدن سارینا می‌رود و در موقعیتی مناسب می‌گوید که انگیزه زندگی دوباره‌اش در سارینا خلاصه شده است. اما خواننده که از بالا (متن) به او می‌نگرد به این گرایش عاطفی مشکوک است. سارینا هم می‌گوید «اگر دوستت نداشتم، این جا نمی‌ماندم.» اما روز بعد که سارینا به خانه‌اش می‌آید، و کریستیانو متوجه تمایل جسمانی او می‌شود، اراده‌ای منفی او را از زن می‌راند. ناباوری ناشی از جهت‌گیری روانی و یکسویه‌نگری فکری چنان است که تسلیم شدن سارینا را سبب متغیر شدن خود می‌داند: «جسم او را نزدیک اما قلبش را دور می‌یابد و معتقد می‌شود که به اندازة کافی دوستش ندارد، چون او نمی‌شناسد.» (نقل به معنی از صفحه 155) و به جای پاسخ به عشق او، از زندگی خود حرف می‌زند. از ازدواج مجدد مادرش و رفتن او به آرژانتین صحبت می‌کند و این که پس از این وقایع غمگین شده بود و تصمیم به تنهایی گرفته بود. خواننده جدا از ناهنجاری محوری روان کریستیانو نوعی عدم تعادل غیرقابل پیش بینی نیز در او می‌بیند که فقط از علاقه‌اش به مادر نشأت نمی‌گیرد، بلکه به دیگر وجوه درونی او نیز مربوط می‌شود. مثلا حتی خود او هم نمی‌داند در فلان موقعیت چه عملی سازگاری بیشتری با شخصیت‌اش دارد. با سارینا قرار ازدواج می‌گذارد، اما رابطه‌اش با او به ارتباط جسمانی محدود می‌شود. سارینا واقعا عاشق اوست، رازی برای پنهان کردن ندارد و مثل یک عروسک در دست اوست، ولی او همچنان بلاتکلیف است و در مقابل خیلی راحت از گیانا و حاملگی‌اش حرف می‌زند. حتی وقتی سارینا به او می‌گوید «اگر وجدانت به تو امر می‌کند، باید به آن بچه کمک کنی. اگر بخواهی کمک می‌کنم تا به او کمک کنی.» (ص 177)، نمی‌تواند تصمیم راسخ بگیرد، ذهنش روی این هراس متمرکز است که نکند با گفتن راز خود، سارینا را از دست دهد، با این که سارینا به او اطمینان می‌دهد، باز دستخوش تردید می‌شود. خواننده به این اطمینان شک نمی‌کند؛ زیرا گرچه سارینا جورجو را دوست نداشت، اما او را ترک نکرده بود؛ پس چگونه ممکن است کریستیانو را دوست داشته باشد ولی او را ترک کند. اما خود کریستیانو که ظاهراً شخصیتی است متکی بر اعمال مکانیکی، غرق دنیای کودکی‌اش می‌شود؛ این که حتی در زمان زناشویی به مادرش علاقه داشته است. نزد سارینا اعتراف می‌کند: «من به جز مادرم هیچ کس را دوست نداشتم» (ص 185) بی‌اعتمادی و تنفر کریستیانو نسبت به همسرش زمانی بیشتر می‌شود که پی می‌برد مادرش با مردی بسیار جوان‌تر از خودش رابطه دارد. مادر از طرز برخورد کریستیانو با این مسئله بسیار وحشت می‌کند و چون قدرت تحمل عشق عجیب و غریب او را نسبت به خود ندارد، پنهانی با مرد فرار می‌کند  وبه امریکا می‌رود و از آن جا خبر ازدواج و زندگی راحتش را به او می‌دهد. این خبر و دور شدن از مادر، سبب بدتر شدن رابطة کریستیانو با همسرش می‌شود. علاقه‌اش نسبت به همه چیز و همه کس از بین می‌رود و در حالی که خود می‌داند قضاوت خوبی ندارد، همة تقصیرها را به گردن همسرش می‌اندازد. همسرش او را به این دلیل که   دیوانه شده و قصد کشتن‌اش را دارد، به تیمارستان می‌برد. طی هشت سالی که آن جا بستری‌ می‌شود، همسرش می‌میرد. سارینا با آن که بارها بی‌اعتنایی او را نسبت به عشق خود مشاهده کرده بود و بعد از شنیدن این راز، کمی احساس دوری می‌کند، اما هر بار به او اطمینان می‌دهد که دوست‌اش دارد و ترکش نخواهد کرد. روزی که با روحیه پریشان و مشکوک کریستیانو مواجه می‌شود، او را نوازش می‌کند و زیر گریه می‌زند. کریستیانو این حرکت را مانند عشق مادر نسبت به فرزند خود می‌داند؛ فرزندی که تازه به دنیا آمده است. بالاخره کشاکش روحی سارینا برای اثبات عشق خود و ناامیدی از تلاشش برای آرام کردن روح کریستیانو، سبب می‌شود یک روز بدون اطلاع او را ترک کند؛ چیزی که کریستیانو بارها اجازة آن را داده بود. پس از رفتن سارینا، کریستیانو مدتی غمگین می‌شود و پس از فرونشستن غم، تصمیم می‌گیرد به وضعیت  پسرش که نزد گیانا است رسیدگی کند؛ با این هراس که نکند پسرش هم مثل خودش دیوانه باشد. سؤالی که در پایان این داستان برای هر خواننده دقیقی پیش می‌آید، این است: آیا کریستیانو و جورجو، و سارینا و همسر سابق کریستیانو به لحاظ ماهوی یکی نیستند. به بیان علمی (انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی) آیا نقش‌ها کاملاً در حال تکرار نیستند؟
 
 
کریستیانو نمونه انسان‌هایی است که روحی نامتعادل و ناآرام دارند،  زیرا از لحاظ فکری و روحی بالغ نشده‌اند. اگر دیدگاه عقدة اودیپ فروید درست باشد، باید گفت ناخودآگاه این افراد به برقراری ارتباط جنسی با مادران‌شان گرایش دارد، و چون در عرف عام و فرهنگ اجتماع و همچنین از لحاظ مذهبی چنین کاری تحریم شده است، روحی ناآرام پیدا می‌کنند. این گونه افراد در درجة اول در رابطه با هر زنی، خواهان محبت مادرانه او هستند. به همین دلیل کریستیانو در مقابل نیازهای شهوانی گیانا و سارینا مقاومت می‌کند و با رفتاری که به نحوی آشکار و گاهی پوشیده توهین‌آمیز است، آنها را از خود می‌راند. اثبات این امر آن جا مشخص می‌شود که تنها زمانی حاضر می‌شود با گیانا عشقبازی کند که از محبت مادرانة او برای پرستاری خود بهره‌مند شده است؛ مثل زمانی که سارینا با اندوه همچون بچه‌ای او را در آغوش می‌گیرد و نوازش می‌کند. رفتارهای خصمانة ناشی از این عدم تعادل روحی به خوبی در شک کریستیانو  نسبت به عشق همسرش، گیانا و سارینا و سوءظن و حسادت نسبت به روابط آن‌ها نمایان می‌شود. رفتارهایی که فقط رنج و عذاب خود و دیگران را به دنبال دارد. نکته دیگر به بینش نویسنده مربوط می‌شود. در این داستان زنی مثل سارینا محکوم است که با دو مرد بسازد؛ مردهایی مالیخولیائی و حتی جنون سر که تنها راه علاج‌شان مرگ است. به تعبیر روایت، نیک‌طبعی و شکیبائی امثال سارینا در اسارت مردهایی تصویر می‌شود که باید در دارالمجانین نگه‌داری شوند. حتی همسر اول – و نه چندان بدِ کریستیانو – و مادر کریستیانو، باید تاوان عقده اودیپ این مرد را پس دهند. آن جا هم که کریستیانو همت به خرج می‌دهد و رابطه‌ای عادی با زنی برقرار می‌کند، این زن، اولاً شوهردار است، ثانیاً فقیر و عقب‌مانده است و جدا از اینها، به شخصیت اصلی جنون سر داستان یعنی کریستیانو علاقه‌مند است. خانم دلدا پیش از زمانی دارفانی را وداع گفت که تب و تاب فمنیسم به جان عده‌ای از زن‌ها بیفتد، اما هنرمند به مدد احساس خود می‌تواند به حقایقی دست یابد که اندیشمندان بعدها به آن می‌رسند؛ همان‌طور که دریافت‌های ادگار آلن‌پو از نیست‌انگاری و هیچ گرایی پیش از نیچه بود؛ منتها در شکل بازنمایی شخصیت‌های انتزاعی. این  جا نیز بانوی پرکار ادبیات داستانی، گراتزیا دلدا «جوهر و گوهر» همان روایتی را به تصویر می‌کشاند که بعدها در نظریه‌های خانم‌ها ژولیا کریستوا، سوزان بوردیو و لوس ایریگارای می‌بینیم یا در داستان‌های آلبادسس پدس و فمنیست‌های دیگر می‌خوانیم.
یکی از نکات قوت کارهای خانم دلدا، «دریافت و اخذ محورهای داستانی از الگوها، رخدادها، اعتقادات و رفتارهای فردی و جمعی» بود. به بیان دیگر او یک موضوع «شایع و رایج» را می‌گرفت و قصه‌ای حول آن می‌پروراند و قصه را گاهی در داستانی قوی و زمانی متوسط و بعضاً ضعیف روایت می‌کرد. «وسوسه» و «الیاس پورتولو» که از کارهای خوب او و «سرزمین‌ باد» که از داستان‌های نه چندان قوی او هستند، دقیقاً مایه‌های اجتماعی، تاریخی، اقتصادی و فرهنگی بارزی  دارند و نشان می‌دهند که نویسنده برای انتخاب سوژه و آرایه‌های قصه‌اش نه تکنیک‌های پیچیده ونخبه‌گرا، بلکه با تکنیک و سبک و زبان شسته و رفته پیش می‌برد. دغدغه دلدا بازنمایی زیباشناختی بود نه بازی با واژگان.

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه