امید کاظمی : «ناهید» و «حمیرا»، دو دوست همدانشگاهی قدیمی، بعد از مدتها یکدیگر را مییابند. «حمیرا» زنی است شوخ و شاداب که دکترای زبانهای باستانی دارد و در اینسو «ناهید»، اندکی درونگراتر و آرامتر است. دو زن با اولین دیدار به گذشتهها میروند و به یاد دوران دانشجویی خاطرات را تجدید میکنند. «حمیرا» از «ناهید» میپرسد و «ناهید» از «حمیرا». «ناهید» با مردی به نام «مسعود» ازدواج کرده است که او را بهترین مرد دنیا و خود را خوشبختترین زن جهان میداند.
«حمیرا» اما هنوز مجرد است و زمانی که عکس بچههای «ناهید» را میبیند،از آنها میپرسد. این عکسها اما عکسهای بچههای «ناهید» نیستند و او نیز واقعیت را کتمان نمیکند. «ناهید» پنهان نمیکند و «حمیرا» مات و مبهوت میشود. واقعیت این است که عکسها متعلق به بچههای زن دیگر «مسعود» هستند و «ناهید» با مردی عیالوار زندگی میکند! رمان که جلوتر میرود، فلاشبکها، زندگی «ناهید» و «مسعود» را روشنتر میکنند و کم کم شخصیت هر دو شکل میگیرد.
«مسعود» در دوران دانشجویی تعلق خاطری شدید نسبت به «ناهید» داشته است که به ازدواج انجامیده اما مشکل، نازایی «ناهید» است. «مسعود» از این مشکل آگاه بوده و پیش از ازدواج آنرا معضل نمیدانسته، اما پس از آن، عطش فرزند او را به ازدواج مجدد کشانده. «ناهید» نیز در تجدید فراشِ «مسعود» او را یاری میکند و سعی میکند با زن دوم (سیما)مهربان باشد. این مهربانی اما دیری نمیپاید. «سیما» زنی عوام است و اینهمه مهر و عطوفت و به تعبیر «مسعود»، «دموکراسی عاطفی» را برنمیتابد.
داستان بعد از کش و قوس فراوان و بازگشتهای گاه و بیگاه زمانی نهایتاً به مرگ «سیما» میرسد. «سیما» میمیرد و «مسعود» با دو فرزند میماند و زن پیشین؛ «ناهید». اینجا همه چیز آرام به نظر میرسد. همه چیز گویی مهیاست. شرایط بگونهای رقم خورده که زنِ بیفرزند، بیحقه و ترفند، میتوان مهر فرزند بچشد و دست تقدیر هم، رقیب را از میان برداشته است. اما «ناهید» به یکباره بار میبندد و میرود. او دوست ندارد بازگردد. با اینکه همه چیز برای حضورش مهیاست و زمین و زمان دست به دست هم دادهاند تا بازگردد و شیرینی صدای بچه را در زندگی بشنود، بازنمیگردد.
دلایل بازگفته نمیشوند و تنها «حمیرا» است که در پایان رمان او را به خود میخواند و از سِرِّ نهانش خبر میدهد: «...تو کی هستی؟ یه نازای حسود و بخیل، یه روشنفکر بیغیرت، یه جادوگر، یه قاتل؟ شک نداشته باش که رفتار تو سیمای بختبرگشته رو روانه بیمارستان کرد. او هووی تو بود و توقع داشت توی الاغ، مثل یک هوو باهاش برخورد کنی و تو چه کردی؟ گیجش کردی. اون بیچاره با تعریفها و توقعات خودش وارد زندگی تو شده بود. میخواست هوو باشه نه دوست، نه خواهر.
تو این رو نمیفهمیدی. تو اون زن بدبخت عامیرو بازی دادی، نه تنها اون رو که شوهر ابلهات رو هم بازی دادی. وادارش کردی زن بگیره تا تو بتونی بزرگمنشی، صبوری و آزادمنشی خودت رو به رخ اون و خلق خدا بکشی. تو موفق شدی، اما به بهای جان یک آدمیزاد. سیما مرد، تو اون رو ذره ذره با متانت یک زن تحصیلکرده نجیب کشتی.
دست مریزاد! تو یک قاتل حرفهای هستی! خودت رو پنهان کن، سکوت کن، بازی رو ادامه بده، هنوز زیر نگاه خلقی... گذشتهات جیغ میکشد، فریاد میزند، فریادهای کرکننده، اجازه نمیدهد به حال و آینده فکر بکنی. مدام خودش را به رخ میکشد، مدام از تو باجخواهی میکند، تو برده گذشتهات هستی، یک برده رام و آرام. تو در بند گذشته ماندهای.
توان رو در رو شدن با آینده را نداری. میترسی، بله از آینده میترسی، بچسب به همان گذشته عیبناک و پر از رنج. تو مثل خیلی از آدمها فقط در یک زمان زندگی میکنی و دو زمان دیگر را از زندگی است حذف کردهای و این راحتترین کاری است که میتوانی انجام بدهی. نمیدانم گذشته پاهایت را گرفته یا تو پاهای گذشته را گرفتهای؟ شاید هر دو همدیگر را در آغوش گرفتهاید و ریسک جدا شدن از هم را نمیتوانید بپذیرید. زیرا گذشته با تو زنده است و تو با گذشته....» اما این تمام ماجرا نیست.
«حمیرا» سعی میکند نیت اصلی «ناهید» را نشانش دهد و دست آخر قصد و تصمیم نهایی خود را در آخرین جمله رمان (هرچند مبهم) نشان میدهد. جملهای که بهتر است نقل نکنیم تا لذت خواندن
رمان از دست نرود!
شهروند امروز