مجموعه داستان «لکههای گل» نوشتهی علی صالحی شامل یازده داستان کوتاه است. این داستانها با انعکاس زندگی مردم جنوب به همراه باورها و رسوم آنها در زمره ادبیات اقلیمی قرار میگیرد. از طرفی ساخت فضایِ بومی در هر یازده داستان که به وسیله عنصر زبان و بازنمایی فرهنگِ مردم جنوب صورت گرفته، باعث شده است که داستانها در کارکردی هماهنگ کل یکپارچه و منسجمی را بسازند.
ویژگی این داستانها موضوعهای آنها نیست که کما بیش از عناصر تکرار شونده در داستانها است: مانند، فقر، غربت، شکست، جنگ... بلکه ویژگی آنها در پرداخت موضوعهاست که از چند جهت قابل تأمل است:
1- زبان
نثر به طور کلی ماهیتی مجازی دارد و داستان نیز با استفاده از روابط مجاورت، شکل میگیرد؛ ولی در برخی از داستانهای این مجموعه، نویسنده از قطب استعاری زبان نیز استفاده کرده است. مثلاً در داستان "او": «با تیغ آفتاب زنها، زنبیل به دست، بال میکشیدند طرف حیاط حسن قصاب... زنجیر سیاهی شده بودند به دور گوشت...»
نویسنده با استفاده از مشابهتِ بال چادر زنها با بال پرندهها، رفتن و شتاب آنها را با "بال میکشیدند" جایگزین کرده است و "زنجیر سیاه" جایگزین، زنهایی شده است که با چادر سیاه تنگاتنک یکدیگر ایستادهاند تا گوشت بخرند؛ و در داستان «بار»: «نصفههای شب رسیدیم. ولایت خواب بود و مادر پای چراغ بیدار مانده بود.»
در این جا "ولایت" جایگزین مردم شده است. در داستان "بار" علاوه بر استفاده از قطب استعاری زبان به ماهیت زبان نیز پرداخته شده است که ما در زبان و با زبان زندگی میکنیم و حتی اسرار زندگیمان را هم در آن مییابیم:
« به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم و بار را بخش کنم که تنها از یک بخش تشکیل شده و سه حرف، یکی از کوتاهترین کلماتی که در همۀ عمرم خواندهام و البته سنگینترین آنها. و هر کلاسی که بالاتر میرفتم درجه تنفرم هم از آن بیشتر میشد تا جایی که آخر کار، درجه تنفرم به بینهایت میل میکرد، نه تنها از بار که از گروه عظیمی از کلمات سه حرفی... روابط غریبی را بین کلمات پیدا کردم و البته به عنوان رازی خانوادگی تنها برای خود نگه داشتم.»
راوی در مییابد که واژههای سه حرفی با زندگی او عجین هستند و روابط غریب کلمات سه حرفی با رازهای خانوادگی در این است که نام پدرش "عوض" و کارش همیشه "بار" بردن بود و در زیربار کمرش "قوس" برداشته بود...
اما راوی در عرصه فرهنگ کلمات سه حرفیاش، کلماتی را نادیده میگیرد و از روی کلماتی میگذرد و این طور به نظر میرسد که میخواهد رازهایی را سربسته بگذارد و یا نادیده بگیرد. «اگر کسی میدید همۀ خرماها را یک جا بریدهایم فردا به عنوان دزد باغ خدا میشناختندمان.» . با وجودی که این صحنه، سالهاست ذهن راوی را آزار میدهد تا جایی که برای رهایی از این خاطره و رنجهای پدرش به پزشک مراجعه کرده است. اما کلمه "دزد" در فرهنگ کلمات سه حرفیاش قرار ندارد. کلمه "آجر" در فرهنگ کلماتش وجود دارد ولی آن را نادیده میگیرد. "آجر" با مرگ مادر همراه است، زیرا پدر "جسد" مادر را از مریضخانهای آورده بود که خودش "آجر"های آن را یکی یکی بالا انداخته بود. اما راوی به سادگی از "جسد" مادر و "آجر" میگذرد و توجهاش به "قوس" کمر پدر است. در این بازی زبانی و فرهنگ کلمات سه حرفی، درگیریهای ذهنی راوی مربوط به پدر است و مادر نادیده گرفته میشود. "پدر" سه حرفی تمام زندگی او را اشغال کرده است و مادر چهار حرفی به حاشیه رانده میشود. زیرا راوی احساس میکند مادر رازی دارد که او از آن بیاطلاع است.
2- خرافات
در برخی از داستانها شاهد پیوند زندگی مردم با خرافات هستیم و در داستانی پیرنگ اصلی بر اساس باورهای مردم است که وجهی غریب به داستان بخشیده است.
داستان "گم شدن زنی به نام گلافروز" پیوند زندگی مردم را با خرافات نشان میدهد. مادر شوهری به خاطر آنکه پسرش بچه دار نمیشود به فالگیر مراجعه میکند و متوجه میشود که عیب از عروسش است: «رفتم سر کتاب باز کردم گفتن از زنکه. اما هیچ وقت نگفتم که از تویه، دلم نمیاومد.»
در داستانِ "او" پیرنگ داستان براساس باورهای مردم است. مردی در کوچهی منتهی به قصابی در کمین زنها مینشیند تا گوشت آنها را از دستشان بقاپد، بالاخره به زنی حمله میکند و با شکایت مردم، مأمورها او را دستگیر میکنند. اما زنها بعد از رفتن "او" هنگام شستن ظرفهایشان کنار چشمه، نقش چشمهای«او» را ته کاسههایشان میبیند و در گوش هم زمزمه میکند تا مطمئن شوند دیگری هم او را میبیند. پیرنگ این داستان بر اساس این باور است که چشم او به دنبال مال مردم است. این باور چون به واقعیت بیرونی بدل شده است، بعدی غریب به داستان بخشیده است: «از "او" یک عصا و دو لنگه دمپایی کهنه کف کوچه باقی مانده بود و یک جفت چشم قرمز که، مثل دو قوش، روی سر آبادی هی میچرخیدند.»
3- عنصر شگفت
ویژگی دیگر این داستانها وجود عنصر شگفت در آنهاست. در برخی از داستانها عنصر شگفت، به عنوان عنصری در داستان وجود دارد و در داستانی، پیرنگ داستان است که وجهی شگفت به داستان بخشیده است.
در داستان "گم شدن زنی به نام گل افروز"، گلافروز در جریان مراسم عروسی که در روستا برگزار شده بود، ناپدید میشود. مادر شوهر گل افروز و اهالی روستا او را زنی گوشه گیر معرفی میکنند که با کسی آمد و رفت ندارد. شرکت او در مراسم عروسی با لباسی قرمز رنگ و شوری که در رقصیدن و پایکوبی از خود نشان میدهد، موجب حیرت میهمانان میشود. گلافروز در لحظهای که از خود بی خود میشود پا به فرار میگذارد و ناپدید میشود. داستان به خاطر گم شدن زن بدون توجیه و بدون آنکه کسی ردی از او بیابد پایانی شگفت را به دنبال دارد. همین طور در داستان«درختی که بود» مادر بزرگ زنی است که سرنوشتش با درخت کُنارش در هم آمیخته است و با بریده شدن و از بین رفتن درخت، او نیز ناپدید میشود.
داستان «باد قاصد ماست» داستان شگفتی است. زیرا راوی مرده است و از طریق باد با مادرش گفتگو میکند. راوی این داستان سربازی است که سالهاست جسدش در منطقه مانده است: «... این همه گروههای جستجوی خودی و دشمن که اومدند و وجب وجبِ این شوره خاکها را سیخ زدند نتونستند پیدام کنند...» و حالا که پس از سالها زمین پوسیده و باد «آرام آرام خاک نرم » را از رویش برداشته است. نامهای را که به مادرش نوشته بود، از جیب فرنچش نمایان میشود. و او میتواند به وسیله باد با مادرش حرف بزند.
نامه به علت قالب نوشتاری که دارد بیش از چند جملهی کلیشهای چیزی نیست؛ اما در ادامه راوی در قالبِ گفتاری با مادرش دردل میکند و از ولایت دشمن میگوید که مانند ولایت آنها «نخل و کُنار تو حیاطشون داشتن». از عشق نرگس میگوید و این که میداند که بعد از نبودن او ازدواج کرده است و احساسات مادرانه او را تحسین میکند که باور نکرد «... چهار تا استخونی که ریختن تو کیسه مال مو باشه. زدی تو سرت از رو تابوت بلند شدی گفتی: « این بچۀ مو نیس از بوش میفهم.»...»
4- هویت نژادی
داستان «پسین تنگ» داستان مردی افغانی است که با حملهی شوروی به افغانستان به ایران آمده است. وی سالها با تمام سختیهایِ معیشتی و نامهربانیهای روستاییان میسازد و تشکیل خانواده میدهد تا آنکه...
هویتی که در ذهن اکثریت مردم ما از افغانها وجود دارد این است که آنها خطرناک و قاتل هستند. ولی در داستان «پسین تنگ» این هویت نژادی شکسته میشود و هویت جدیدی از مردم افغان به دست میآید که آنها هم انسانهایی هستند مانند ما، مانند راوی داستان که معلم مدرسه است و بعد از آنکه میفهمد، مرد افغان معلم بوده است هر شب کابوس میبیند که «آسمان و زمین روی سرش خراب میشود و او شاگردانش را گم کرده...»
5- زنان
نویسنده نگاه یک سویهای به جنسیت زنانه ندارد و آنها را در ابعاد مختلف نشان میدهد. در داستان «بوی نرگس» زن اثیری، زن رویاهای خورشید سحرگاهان که او در مزرعه مشغول کار است به دیدار او میآید و سرخوشانه او را به بازی میگیرد: «... خورشید به طرفش خیز زد. او یکمرتبه ناپدید شد. کمی بعد از پشت پرچین سرک کشید. خورشید بلند شد. نرگس میان سبزهها خوابید و تا خورشید قدمی بردارد به میان درختها دوید.»
در داستان «بار» مادر زنی مرموز است. هر چند ذهن راوی در طی سالها، درگیر سختیهایی است که پدرش زیر بار تحمل کرده بود. اما این توجه بیش از حد به پدر و دل سوزاندن برای او میتواند فرافکنی ناشناخته ماندن ابعادی از زندگی مادر باشد که باعث نزدیکتر شدن راوی به پدرش میشود. راوی به مادرش میگوید: « چطوری بابام همه ما رو تو کمرش گرفته بود و این طرف و آن طرف میبرد. تو اون موقع کجا بودی؟»
در داستان «باد قاصد ماست»، زن، مادر دلسوز و فداکاری است که باور نمیکند فرزندش مرده است و همچنان منتظر اوست.
داستان «سیاه زمستان» ترسیم زندگی زنان سیاه پوشی است که به علت کوچ کردن جوانها از روستا در جوار عدهای پیرمرد و پیرزن زندگی میکنند. حتی پارچه فروشی که در سیاه زمستان با تحمل مشقت خود را به آنجا رسانده تا شاید پارچههایش را به فروش برساند، با دیدن زندگی بیروح و مردهی زنان به آنها التماس میکند که: « ببرین... هر کدوم یه تیکه پارچه ببرین مُفت و مجانی... به خدا یه قرون هم نمیخواد بدین.. فقط خواهش میکنم خونهتون که رفتین بپوشین و برای خودتون برقصین.. یه مرتبه برقصین اقلاً.»