گروه انتشاراتی ققنوس | درنگ شهروند بر دیدگاه‌های مهناز کریمی، داستان نویس کلماتی برای اردیبهشت و خرداد‌های شیراز: نگاهی به داستان سنج و صنور
 

درنگ شهروند بر دیدگاه‌های مهناز کریمی، داستان نویس کلماتی برای اردیبهشت و خرداد‌های شیراز: نگاهی به داستان سنج و صنور

 

 

 

 

 

 

 

روزنامه شهروند

93/3/11

 چه چیزی باعث می‌شود یک کتاب خوب بفروشد و یک کتاب به توفیق فروش خوب نایل نیاید و در انبار ناشر یا نویسنده خودش باقی بماند و خاک بخورد؟خیلی از کتاب‌ها متاسفانه به این بلا دچار می‌شوند. بی آن که نویسنده یا ناشر دلشان بخواهد که چنین اتفاقی بیفتد. در کار نشر شعر و داستان ایران این اتفاق بیشتر از دیگر موضوعات می‌افتد. هر کسی از نگاه خودش این موضوع را یک‌جور می‌بیند: نویسندگان بر مطالبی تأکید می‌کنند، خوانندگان کتاب‌ها به موضوعاتی خاص از نظر خود اشاره می‌کنند و ناشران هم مسائلی را از دید خودشان مطرح می‌کنند.بعضی‌ها با تأکید بسیار بر یک کتاب یا در محاق کشاندن یک‌سری کتاب‌های خوب، فرصت کتاب‌های خواندنی را زایل می‌کنند اما این فرصت‌های زایل شده،به مرور،تجدید می‌شوند و کتاب خوب، راه خود را در دل مردم و خوانندگان خود پیدا می‌کند. یکی از این کتاب‌ها رمان سنج و صنوبر مهناز کریمی است. او در گوشه‌ای از شیراز آرام نشسته و سرگرم به کار خود است.می‌نویسد، می‌خواند و ترجمه می‌کند.دعوت به گفت‌وگوی روزنامه را نپذیرفت چراکه گفت حرف‌هایش را در مصاحبه‌هایی کوتاه بیان کرده است و گفت که می‌توانیم از آن مصاحبه‌ها بهره ببریم و نکات مورد توجه را برجسته کنیم. مهناز کریمی از معدود نویسندگان ایرانی است که به‌دنبال برجسته کردن کتاب و آثار خود نیست. بخشی از زندگی خود را در آمریکا سپری کرده و سالیان‌سال است که به وطن بازگشته و سرگرم ادبیات ناب و زندگی ناب‌تر است.

اگر رمانی ارزشمند باشد دیر یا زود راه خودش را میان خوانندگانش پیدا می‌کند و نویسنده را اگر در قید حیات باشد به دنبال خود می‌کشاند.
کتاب‌‌های یک نویسنده وقتی چاپ شدند خودشان را از اسارت نویسنده بیرون می‌کشند و برای خودشان fبه طور مستقل عمل می‌کنند.
یک اثر هنری، کالای مصرفی فوری نیست که برای فروشش تبلیغ‌های فریبنده انجام بگیرد. اگر خریداری از خرید یک کالا بر اثر تبلیغ متوجه شد که سرش کلاه رفته، جنس خریداری شده را می‌گذارد کنار.اما در مورد یک اثر هنری کار به این آسانی نیست.خواننده اگر متوجه شود که سرش کلاه رفته روحا آزرده‌خاطر می‌شود و اعتمادش از کل جامعه هنری و هنر به‌طور کلی سلب می‌شود.
نویسنده با نوشتن به دلیل لحظات خلق و کشفی که در نوشتن است، لذت می‌برد. یک لذت ناب. بنابراین وقتی نقطه‌ پایان بر رمانی گذاشته شد، نویسنده به مزد خودش رسیده و سهم خود را از ادبیات گرفته است. می‌ماند سهم کتاب که آیا ماندگار خواهد شد یا نه؟ من معتقدم یک کتاب اگر ارزش بنیادین خودش را داشته باشد، هم در حافظه خوانندگان و هم در حافظه تاریخ ادبیات می‌ماند و خوش به حالش و اگر نه، که به فراموشی سپرده می‌شود.به هیچ زور و ضربی هم نمی‌توان ماندگارش کرد.
متاسفانه در جامعه‌ ما به‌دلیل نبود یک سیستم تربیتی و آموزشی صحیح، همه چیز به شانس و تصادف مربوط می‌شود.آدم‌های بااستعداد اگر خوش‌شانس باشند به تصادف ممکن است استعدادشان کشف شود و توان آن را داشته باشند که در کنار غم نان، لِک و لِکّی هم بکنند.خیلی‌ها هم هستند که می‌میرند بدون این‌که حتی بفهمند در زندگی از چه استعداد شگرفی برخوردار بوده‌اند.بعضی هم می‌فهمند و پا به میدان می‌گذارند اما با چنان نقدهای کمرشکن و استعدادکُشی روبه‌رو می‌شوند که به‌ناچار عطای نوشتن را به لقایش می‌بخشند و برمی‌گردند به زندگی عادی.
انسان دغدغه ذهنی من است.دیدن تنوع در جهان‌بینی آدم‌ها، تنوع در نوع و روش زندگی، زیباترین مسائل است.
گاه فکر می‌کنم که هر انسان در مجموعه‌ زندگی خود یک مدل کوچک از کائنات است و هر انسان یک سیاره‌ مستقل در مجموعه‌ای قانونمند. این کنجکاوی به حدی است که از جلو هیچ در نیمه بازی هم نمی‌توانم بدون سر سوک دادن و سرک کشیدن بگذرم و هیچ سخنی را نشنیده بگذارم.
در گفت‌وگو با دیگران بیشتر شنونده هستم تا گوینده. هر بار که یادم می‌آید در کل کائنات از بیگ‌بنگ تا امروز و تا پایان دنیا این فرصت به من مهناز کریمی داده شده است که دمی زندگی را مزمزه کند، از شوق به عرش می‌رسم. خب با این شوق طبیعی است که با تمام توانم کوشیده‌ام زندگی آدم‌ها را ببینم و در ذهنم آنها را بازی کنم و شگفت این‌که حافظه‌ام تنها در این مورد یاری‌ام می‌کند و بقیه امور را با سماجتی باور نکردنی فراموش می‌کند یا می‌اندازد پشت دیواری بلند.
فرم در متن داستان‌های من همراه با خود متن می‌آید و البته گاهی هم لجبازی می‌کند.در مورد سنج و صنوبر این لجبازی را با من کرده بود تا این‌که توجهم به نقش‌های قالی، معرق و مقرنس جلب شد و کشف این‌که نقش‌های جدا از هم چطور به هم چسبیده‌اند. در همه آنها استقلالی همراه با وابستگی شدید وجود دارد. طرحی که حسابی با نوع زندگی ما می‌خواند.
فرق یک نویسنده با مردم عادی این است که مردم عادی در میان گود سرگرم بازی‌های مرسومند اما یک نویسنده می‌تواند خودش را به بالای گود برساند و در زندگی آدم‌ها دقت کند، دقت تا سرحد کنجکاوی وسواس‌مند.
نویسنده می‌تواند در قالب آدم‌ها فرو برود و به جای آنها زندگی کند. با این‌که حافظه‌ خیلی ضعیفی دارم، مسائل انسانی خوب در ذهنم جا می‌ماند.این عادت را از کودکی هم داشتم؛ در تنهایی سرداب‌های کاشان مدام به نقش این و آن فرو می‌رفتم و ساعت‌ها سرگرم بودم.
در سفرهایی هم که به اقصی نقاط جهان داشته‌ام این بخت با من یار بوده که با اقشارمختلف میلیونرها، هنرمندان،دانشجویان، واخورده‌ها، افسرده‌ها، درمانده‌ها و سرفرازها نشست و برخاست داشته باشم؛ زندگی‌شان را از نزدیک ببینم و پای گپ‌وگفتشان بنشینم.
شخصیت زنان در داستان‌های من به جای گلاویز شدن با فرعیات مدرنیته و قنبرک زدن و به جای پوشاندن یک لباس مدرن بر تن سنت‌شان، خود را از درون مدرن می‌کنند.
زن در داستان من خودش را به انسانی مبدل می‌کند که هم جهانی است و هم فراموش نمی‌کند خانه‌اش کجاست و به کجا و چه سرزمین و فرهنگی تعلق دارد.
مثلا شخصیت آفاق در رمانم بدون این‌که درباره مدرنیته، کتابی خوانده باشد در روند زندگی به این آگاهی می‌رسد و بدون شعار و تبختر آن را درونی می‌کند و به سوی سادگی می‌رود. کاری که ما شدیدا نیاز داریم انجام بدهیم.نیاز داریم که خودمان و دیگران را گول نزنیم و ساده باشیم.
دایی اسد روشنفکری است که از راه کتاب آموخته. او خوب درسش را پس می‌دهد ولی در عمل همچنان سنتی عمل می‌کند. او مقهور قدرت حاکم است. دچار بی‌عملی است مثل بعضی از آقایان که در جمع چنان از آزادی و برابری سخن می‌گویند که آدم دلش غش می‌رود ولی همین که به خانه خودشان برمی‌گردند در برابر خانواده تبدیل به همان غول‌های مستبد می‌شوند.
دایی اسد بازنده است چون نمی‌تواند در مقابل قدرت برای تحقق خواسته‌هایش راهی پیدا کند به همین دلیل هم تسلیم بی‌تفاوتی می‌شود. وقتی می‌فهمد که دیگر خیلی دیر شده،آن‌قدر دیر که با همه‌ شوقی که برای زندگی کردن دارد جز حسرت بر دلش نمی‌ماند.
سعی کردم از پنجره‌ای زیبا دنیای اطرافم را ببینم.
آدم‌های مدرن را بسیار ساده و یک‌رو یافتم؛ آدم‌هایی که به جای قضاوت دیگران سعی دارند خودشان را بشناسند.آدم‌هایی که تحمل عقاید مخالف را دارند و بلدند چطور بشنوند و وقتی می‌گویند آب، دقیقا منظورشان آب است نه هیچ چیز دیگر.
در زندگی توریستی و خارج از فرهنگ سرزمین مادری‌ام، از پیچیدگی خودمان به شگفت آمدم و یادم آمد که همیشه تلاش می‌کنیم که منظور طرف مقابل خودمان را حدس بزنیم و به همین دلیل اغلب هم دچار سوءتفاهم می‌شویم.
ویرایش کتاب کار بسیار خوبی است و نویسنده باید بتواند خود را متقاعد به ویرایش کند بالاخص اکنون که گرانی کاغذ و کتاب، تولید کتاب‌های گران را یک‌جورهایی از خود متأثر ساخته است.
در مورد سنج و صنوبر باید بگویم من از ۲هزار صفحه حدود ۳۸۰ صفحه گزین کردم.سنج و صنوبر در حقیقت چکیده‌ چند رمان است. دایی اسد و کبگی. نرگس خاتون و ناصرالدین شاه. جهان و عفت‌السلطنه. جهان و خاور.سرهنگ و نازخاتون. شازده هدایت میرزا و خانواده‌اش.بلبل میرزا و خانواده‌اش.از همه‌ این زندگی‌ها تصویرهای کوتاهی داده شده است تا به یک تصویر کلی برسیم.هرکدام از این تصاویر حذف می‌شد به آن فرش یکپارچه نمی‌رسیدیم.
یک درس از زندگی گرفته‌ام.از چیزی می‌گویم که می‌دانم و از چیزی بگویم که درباره آن دانش دارم نه این‌که همه چیز و هرچیز.
اگر نویسندگان بزرگ در جزیره‌ای غیر مسکونی زندگی می‌کردند و هیچ ارتباط و تجربه‌ای با جهان آدم‌ها نداشتند، هرگز نمی‌توانستند یک سطر مطلب دلنشین بنویسند.
هر آدم مجموعه‌ای از دیده‌ها، شنیده‌ها، تجربه‌کرده‌ها و خوانده‌هاست به اضافه‌ تفکر و تخیلش که به گونه‌ای بسیار شخصی در ناخودآگاهش ته‌نشین شده است.
خلاقیت چیزی نیست جز بهره‌برداری از رسوب زندگی در ناخودآگاه. حالا هرچه این رسوبات بیشتر باشد، نویسنده در خلق یک داستان با مشکلات کمتری مواجه می‌شود.
به‌عنوان یک نویسنده برایم مهم است که بد یا خوب، خودم باشم.بی‌مراد و بی‌مرید و این هم از خصوصیات فردی خودم است و هم در سایه‌ مدرنیته پرورده شده.
کار آسانی نبود که دست از قضاوت دیگران بردارم و به قضاوت خود بنشینم.
این توجه به درون، باعث حذف و اضافه‌ بسیار شد. مثل تحمل آراء و نظرات دیگران.مثل شنیدن حرف‌های دیگران. مثل پذیرش این حقیقت که واقعیت تنها پیش من نیست و به تعداد آدم‌ها در جهان واقعیت وجود دارد.

مهناز کریمی و نوشتن

صبح‌ها ساعت هفت و نیم با یک لیوان بزرگ شیرنسکافه پشت دستگاه کامپیوترم می‌نشینم تا ظهر. بعد خانم خانه می‌شوم. عصرها کتاب و روزنامه می‌خوانم. خرید می‌روم. پیاده‌روی می‌کنم. شب‌ها گوشم به اخبار روز است و گپ‌وگفت با شوهرم و بچه‌هایم یا بازی با نوه‌ام که مثل اکسیر جوانی می‌ماند.
اما یک نکته وجود دارد که تا شروع به نوشتن نکنم نمی‌دانم چه چیز نوشته می‌شود. انگار که کسی با دست من می‌نویسد.گاهی خودم از خواندن نوشته‌ها تعجب می‌کنم. به‌هرحال اینطور به نظر می‌رسد که خودآگاهم پاک از کار می‌افتد. اما بعد از این‌که متن اولیه نوشته شد، بارها و بارها آن را می‌خوانم و حک و اصلاح می‌کنم.

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه