گروه انتشاراتی ققنوس | خانه‏به‏دوش‏هاى دلمرده:نگاهى به رمان معروف »یک گربه، یک مرد، یک مرگ
 

خانه‏به‏دوش‏هاى دلمرده:نگاهى به رمان معروف »یک گربه، یک مرد، یک مرگ

    و نگاهى به رمان معروفش »یک گربه، یک مرد، یک مرگ« نوشته زولفو لیوانلى
 دبیرستان به سوئد رفت و از دانشگاه فرفاکس در رشته موسیقى فارغ‏التحصیل شد. در ترکیه، اروپا و حتى آمریکا به‏عنوان آهنگسازى برجسته شناخته شده است. کنسرتش در سال 1997 در آنکارا با استقبال حدود نیم میلیون نفر مواجه شد.
    لیوانلى سه فیلم هم کارگردانى کرد و در این رشته نیز استعداد عجیبى از خود نشان داد و جوایزى از جشنواره‏هاى والنسیا، مون‏پلیه و سن‏سباستیان دریافت کرد. جدا از این فعالیت‏ها، عاشق نوشتن و خواندن است. گفته مى‏شود که بیشتر مجموعه داستان‏ها و رمان‏هاى نویسندگان کشورش را به‏سرعت مى‏خواند. اوقات فراغت را با یادداشت‏بردارى براى داستان‏هایش پر مى‏کند. حاصل زحماتش در این عرصه دو رمان و یک مجموعه داستان شاخص است. رمان »یک گربه، یک مرد، یک مرگ« در سال 2001 جایزه معتبر »یونس نادى« در ترکیه را نصیب او کرد. این رمان در اروپا هم خواننده بسیارى پیدا کرد.
    به لحاظ اجتماعى و سیاسى، نویسنده‏اى است طرفدار مردم، آزادى، عدالت، صلح و رفع فقر و فساد و تبعیض. مردم نیز که از سابقه فکرى و عملى او در زندگى کم و بیش اطلاع داشتند و دارند، با رأى بالایى در سال 2002 او را به مجلس فرستادند.
 
    این رمان در شکل روایى بر دو دیدگاه تکیه مى‏کند: داناى کل و راوى اول شخص با گرایش درونى و افراطى به خودزندگى‏نامه‏نوشت، و نیز ارتباط صریح در محیط پنهان‏شده فراداستان بین این دو دیدگاه. به زبان ساده داناى کل در این یا آن فصل روایت خود را مى‏نویسد، سپس راوى اول شخص روایتى در جهت تأیید، تکذیب یا تکمیل روایت گفته‏شده رواى داناى کل مى‏آورد؛ با بیان این موضوع که اطلاعات را خود او به داناى کل (نویسنده) داده است. از این حیث گونه‏اى نوآورى در این اثر دیده مى‏شود و به خوانندگان عموماً و نویسندگان نسل پنجم خصوصاً پیشنهاد مى‏شود که آن را بخوانند و روى همنشینى »داستان«، »پلات« و »روایت« تمرکز کنند.
    رمان تا صفحه 63 فاقد پلات است و نویسنده همچون نویسندگان موفق - ویرجنیإ؛   وُلف در »خانم دالوى« و توماس مان در »مرگ در ونیز« - روى شخصیت‏پردازى و ساختن موقعیت‏هاى عاطفى و روانى و تصویر و ترسیم سیمایى کلى از زمینه (مکان، مناسبات اجتماعى - عاطفى و الگوهاى حاکم بر جامعه) کار مى‏کند. البته وجه سوم بارزتر است؛ درحدى که خواننده از منظر ساختار پلات در صفحه 63 با براعت استهلالى به‏تعویق افتاده‏اى روبه‏رو مى‏شود که »شرایط زندگى« شخصیت‏ها کاملاً براى او ساخته و پرداخته شده است.
    بخش اندکى از داستان را که در اواسط دهه هفتاد میلادى مى‏گذرد، مى‏گویم، سپس کل رمان را به‏شکل بسیار موجزى از حیث ساختارى و معنایى بررسى مى‏کنم. سامى باران پناهده اهل ترکیه، در کشور سوئد زندگى مى‏کند. از نوع رانندگى و از نگاهش به پارک‏ها و جنگل‏ها، که گاهى تصویر و زمانى توصیفى‏اند، مى‏فهمیم که او به لحاظ روحى به‏شدت لطمه دیده است. این آسیب‏دیدگى با فضاهاى سرد و بى‏روح و خلوت »خیابان‏هاى بتنى و بلوک‏هاى ساختمانى یکسان« و تشبیهات مشابه‏ها تقارن دارد و مکمل آن است. سامى گرچه کوششى براى بهسازى زندگى در ذهن ندارد، اما نمى‏تواند نسبت به کسانى که »لگدکنان از روى همه چیز مى‏گذشتند و مى‏گذرند« غبطه نخورد. تکثیر این دوگانگى‏ها، به ما مى‏فهماند که سامى نه‏تنها از تعادل روحى برخوردار نیست، بلکه به‏طرز فرساینده‏اى تحت تنش‏ها و تضادهاى درون است. زمانى که در آنکارا تحصیل مى‏کرد، نگاه دیگرى به کشورهاى اسکاندیناوى داشت، اما حالا مى‏بیند منطقه‏اى که نویسندگانى همچون »هنریک ایبسن و کنوت هامسون« را در خود پرورانده، سخت »سرد« است و این سردى بیشتر از آن‏که به‏علت »برف‏هاى دست‏نخورده و هواى تاریک« باشد، ناشى از »روابط سرد و بى‏روح انسان‏هاست.« ناگفته نگذارم که اگر خواننده به تاریخ کشورهاى سوئد، نروژ و فنلاند مراجعه کند، ریشه‏هاى تاریخى این امر را که به تولید خُرد، پراکنده و جدا از هم مربوط مى‏شود، به‏خوبى درک مى‏کند. این مناسبات حتى در رابطه والدین و فرزندان هم بازتاب دارد. پس اگر سامى در کشور خودش از حق و حقوق ابتدایى محروم نمى‏شد و یک‏بار آزادانه از این کشورها دیدن مى‏کرد، »تا آخر عمر یک‏بار دیگر به آن‏جا بر نمى‏گشت.«(صفحه 17) سامى جوان است، اما وضع جسمانى خوبى ندارد. او را در بیمارستان بسترى مى‏کنند. در همین جاست که با یک صاحب‏منصب فرتوت و فرسوده دوره اقتدار ژنرال‏هاى دست‏راستى برخورد مى‏کند. مردى که روزگارى، قدرت رعب‏انگیزى داشت و با اعمال افراطى خود موجب شده بود سربازهاى مستقر در خیابان‏ها نامزد سامى را بکشند و خود او را دستگیر کنند؛ درحالى‏که سامى به‏کلى از عالم سیاست و انقلابى‏گرى فاصله گرفته بود تا »زندگى‏اش به خطر نیفتد« اینجاست که خواننده یاد سخن خردمندانه سیدنى پولاک متفکر مردم‏گرا و عدالت‏طلب آمریکایى مى‏افتد که در جایى نوشته بود: »ما براى پرهیز از سیاست، امور را به دیگران محول مى‏کنیم، غافل از این‏که به‏همین دلایل روزى دچار مصیبت مى‏شویم.«
    پیرمرد که نماد قدرت نظامیان راستگرا در ترکیه است، حالا در آستانه فروپاشى کامل است. صورتش به کلى سیاه و نفرت‏انگیز شده و موهایش ریخته است. تومور مغزى دارد و او را به ضرب و زور دارو نگه‏مى‏دارند. چرا، چون در کشور سوئد »هر انسانى به هر حال انسان است و حق حیات دارد.« اما سامى که مى‏داند پیرمرد دارد درد مى‏کشد، »لذت« مى‏برد. با این‏حال مى‏خواهد انتقام بگیرد: انتقام نامزدش، دوستان کشته‏شده‏اش و شوک الکتریکى که به خودش داده بودند. شاید به‏همین دلیل است که داناى کل درباره‏اش مى‏نویسد: »هر چه از گربه‏اش سیریکیت آموخته بود، باد هوا شده بود. خشم، ناتوانش کرده بود.« (صفحه 69) پس بر آن مى‏شود که با همدستى دیگر مهاجران، »جلاد فروپاشیده« را بکشد؛ درحالى‏که خود او در روایت اول شخص در صفحه 32 مى‏گوید: »بعد از مرگ، چیزى فجیع‏تر از خود مرگ است.« او این را در مورد خود مى‏پذیرد اما درباره جلاد نه - درصورتى که »قرار است پیرمرد آن‏قدر درد بکشد که به دکتر التماس کند که او را بکشد.«(صفحه 77)
    حضور دیگر مهاجران به‏خودى خود پاى »خرده‏روایت‏ها« را پیش مى‏کشد و چون به همه این عده پرداخته مى‏شود، محور پلات کمرنگ مى‏شود و از دیدگاه یک منتقد همنشینى سه عنصر داستان، پلات و روایت تا حدى دستخوش تنزل مى‏گردد؛ هر چند که گره اصلى - کشتن جلاد- و نیز کشمکش‏هاى درونى و بیرونى هر یک از شخصیت‏ها، از جذابیت رمان براى هر نوع خواننده‏اى کم نمى‏کند. اکثر مهاجران، کلارا(از شیلى)، بولنت و همسرش سهیلا، عادل و زنش نجلا و نیهاتِ مجرد (از ترکیه)، رضا (از ایران) گارسیا (از اسپانیا) ابراهیم (از مراکش) خوان پرز(از اروگوئه) یوریکو (از ژاپن) صرف‏نظر از افکار و زندگى اکنونى‏شان »گویى زندگى کردن را از یاد برده‏اند.« کلارا یکى از ساخته‏ترین شخصیت‏هاى رمان است که راوى اول شخص او را تصویر و توصیف مى‏کند. سامى که به دلیل »آسیب روحى گذشته حالا زن برایش درختى از جنگل و صخره‏اى در کنار دریاست، احساس خاصى به این دختر پرشور، خوش‏اشتها، چابک و خستگى‏ناپذیر، که دشنام‏هایش شنونده را یاد راننده کامیون‏ها مى‏اندازد، دارد.« یعنى درست همان مشخصه‏هایى که خود آنها را از دست داده است. کلارا به زندگى امیدوار است، با مردم خوش‏برخورد است، درحالى‏که سامى »از آدم‏هایى که در سوئد محاصره‏اش کرده‏اند، نفرت دارد و دلش مى‏خواهد همان جایى بمیرد که به دنیا آمده بود.«(صفحه 100) بولنت این احساس را ندارد، یک انقلابى بازنشسته است که حسرت دنیاى بدون سیاست را مى‏خورد و نمى‏خواهد تن به جهالت دنباله‏روى بدهد. با این‏حال صادقانه اعتراف مى‏کند که »گرچه با چیزهاى غلط مخالفت مى‏کند، اما نمى‏تواند آن‏طور که باید از کارهاى صحیح دفاع کند.«(صفحه 111) از این بابت خود را ترسو مى‏داند هر چند که »دوست ندارد کسى به جاى او فکر کند و در جستجوى نوعى آزادى است که ورا و فراى نظام‏هاى فکرى باشد(صفحه 112) در نقطه مقابل این فرد، شخصیت دیگرى عادل قرار دارد که فکر مى‏کند با زندگى روزمره‏اش دارد »در آتش پراتیک انقلابى به فولاد تبدیل مى‏شود.« (صفحه 116) از یک نظر مثبت‏گرا است و مى‏خواهد ثابت کند که مهاجران ترکیه‏اى با تمام مشکلاتى که دارند، فرونپاشیده‏اند. نشریه‏اى دو ورقى منتشر مى‏کند و آن را »رویدادى مهم« مى‏داند که در اصل به اسناد انقلابى تعلق خواهد گرفت. وقتى خبر را از سامى مى‏شنود با خودبرحق‏بینى جنون‏آمیزى بدون هیچ فکر و مشورتى حکم مجازات پیرمرد را صادر مى‏کند و نقش جلاد را به سامى مى‏سپارد. این بخش‏ها از زاویه دید داناى کل (نویسنده) گفته مى‏شوند که مناسب هم هست، اما واکنش سامى با تردستى به راوى اول شخص (خود سامى) سپرده مى‏گردد که »نه جوشش انقلابى در خون من بود و نه چرت و پرت‏هاى از قبیل تئورى و پراتیک.«(صفحه 132) عادل نمونه آن افراد دگم و جزم‏اندیشى است که نمى‏خواهند تغییرات جهانى را بپذیرند. به پسر شش ساله‏اش »درس خونین« مى‏دهد و مى‏گوید: »من بورژوا هستم، بزن ببینم. من آمریکا هستم، بزن حالا.« (صفحه 203) باورش شده است که وظیفه‏اى سترگ پیش رو دارد. پس، هر روز صبح عکسى از لنین در دست مى‏گیرد و ریشش را شبیه او درست مى‏کند و عینک پنسى مى‏زند. عادل لاف‏زن و توخالى قبلاً بولنت را مى‏شناخت. و این یکى از معدود نقاطى است که خرده‏روایت‏هاى زندگى گذشته شخصیت‏ها با هم تلاقى مى‏کند. دیگر شخصیت‏ها نیز بارى از رنج و فرار و اسارت را بردوش مى‏کشند، اما جز کلارا هیچ‏کدام در حد یوریکو ساخته نمى‏شوند. من روى همین شخصیت تأکید مى‏کنم. اما پیش از آن لازم مى‏دانم به دوگانگى شخصیت‏ها بپردازم. جز بولنت و زنش، دیگر مهاجران در ظاهر با کشتن پیرمرد موافقت نشان مى‏هند، اما هر یک از آنها به‏نوعى امیدوار است اتفاقى بیفتد که خود را از معرکه کنار بکشند. بنابراین در حضور جمع خود را به پیروى از اراده دیگران وامى‏دارند، حال آن‏که تک‏تک‏شان درمانده‏تر از آن هستند که دست به اقدام بزنند؛ حتى عادل. یکى دنبال گل مى‏رود و دیگرى مسیرش را تغییر مى‏دهد و درنهایت مى‏ماند سامى و کلارا که آنها نیز با یک پایان‏بندى خوش‏ساخت و ارزشى، پیرمرد را با شیوه حساب‏شده‏اى، هم مى‏کشند و هم نمى‏کشند. به راستى این‏همه تضاد درونى از کجا نشأت مى‏گیرد؟ این پرسشى است که در ذهن خواننده شکل مى‏گیرد. متن رمان از منظر هر دو راوى براى ساختن این موقعیت تمهیداتى در نظر مى‏گیرد تا در قالب فردیت‏ها نمود پیدا کند، در غیر این‏صورت هم پلات محمل پیدا نمى‏کرد و هم کنش شخصیت‏ها بدون انگیزه - و علت - باقى مى‏ماند. این تمیهدات به شکل مختصر در این یا آن قسمت آمده است. بیشتر مهاجران در یک چیز مشترک بودند: »بسیارى از آنها، هر روز صبح به امید ترک سوئد از خواب برمى‏خاستند. آنها این رؤیا را در سر مى‏پروراندند که اگر به کشور خودشان برنمى‏گردند، دست کم به یک کشور بهتر بروند.« (صفحه 159) آنها خود را مرده حس مى‏کردند و بر این باور بودند که در کشورشان، همه آنها را فراموش کرده‏اند و »حتى یک نفر نیست که نام‏شان را به خاطر داشته باشد.«(صفحه 160) مهاجران خیلى خوب حس مى‏کنند که زیادى‏اند. از نگاه‏هاى مردهاى مختلف، از رفتار پیرزن‏ها در اتوبوس یا دخترها در مترو مى‏فهمند که »انگار وجود ندارند، چشم‏ها از آنها عبور مى‏کنند و به دوردست‏ها خیره مى‏شوند.«(صفحه 165) از سوى دیگر آنها به آسایش نامرئى سوئد عادت کرده‏اند. حال ببینم این نقل و توصیف‏هاى »شرایط زیست«، چگونه در مورد شخصیت‏هاى داستان مصداق پیدا مى‏کند و چرا اگر این یکى را به مشروب معتاد مى‏کند، دیگرى را به سازگارى اجبارانه وامى‏دارد. این شخصیت را یوریکو انتخاب مى‏کنیم که اتفاقاً جزو شخصیت‏هاى اصلى و محورى نیست. باید دید آیا کلى‏گویى‏هاى راوى‏ها براى او درونى شده‏اند یا در حد اطلاعات باقى ماند0اند. یوریکو دختر نازیبایى است که هیچ مردى به‏طرفش نمى‏رود. گرچه از سکوت خانه خالى و حتى تصویر لرزان روشنایى روى دیوار مى‏ترسد، اما سال‏ها پیش در ژاپن فعالیت سیاسى داشت و بارها به زندان افتاده بود. توجه داشته باشید که تا همین چند سال پیش در ژاپن سانسور خبرى بیداد مى‏کرد و برخلاف تصور دیگر مردم جهان، ساختار و ماهیت حکومت به لحاظ سیاسى - اجتماعى، دگم، کهنه‏گرا و سُنتى بود. سرانجام دخترک به سوئد مى‏آید که »حکومتى سوسیال دمکرات دارد.« به‏عنوان نظافت‏چى و به‏شکل غیرقانونى کار مى‏کند. همیشه درحال پنهان کردن خود از دیگران، خصوصاً از چشم پلیس است، اما درد اصلى او تنهایى است. تنهایى یا به این دلیل است که فرد دیگران نمى‏بیند یا دیگران او را یا هر دو. او حتى در جلسه مهاجران براى تصمیم‏گیرى درباره جلاد پیر دیده نمى‏شود و به‏حساب نمى‏آید»انگار وجود نداشت.«(صفحه 155) پس کجا مى‏توانست »خوشبختى دیده‏شدن« را حس کند؟ در قدم زدن و پرواز. کسى که نه آشیانه‏اى دارد، نه دوستى، نه معشوقى و نه رفیقى، حتماً »تنهایى چون دیوارى ضخیم احاطه‏اش مى‏کند.« (صفحه 175) و چون شب‏ها کار مى‏کند، روزها براى گردش به جنگل‏هاى پربرف مى‏رود. چرا جنگل؟ چون در کوچه و خیابان هیچ‏کس به »این دختر کوچک و زشت چشم‏بادامى« اعتنا نمى‏کند: »چقدر زشتم! چرا چنین زشت آفریده شده‏ام؟ آیا آدم نمى‏تواند قیافه‏اش را عوض کند؟«(ص 176) فقط یک مرد او زیبا دیده بود: یوکیو؛ که او هم به‏دست عوامل امنیتى - انتظامى ژاپن کشته شده بود. این دختر محصول چه فرایند شوم و ناانسانى بود؟ در این‏جاست که خرده‏روایت ارزش واقعى خود را در رمان نشان مى‏دهد. خرده‏روایت مربوط به او به ما مى‏گوید که والدینش سیاسى بودند، از این رو همسایه‏ها و خویشاوندان از آن‏ها دورى مى‏کردند. یوریکو در کودکى فکر مى‏کرد همه مثل پدر و مادرش فکر مى‏کنند. بعدها بزرگتر که شد، فهمید بیشتر مردم تحت تأثیر »فراموشى جمعى« قرار گرفته‏اند، مصایب جنگ را از یاد برده‏اند و دلباخته فرهنگ و زندگى نوع آمریکایى شده‏اند و فقط امثال پدر و مادرش هستند که خاطرات جنگ و بمباران اتمى هیروشیما و ناکازاکى را فراموش نکرده‏اند. در مدرسه در جمع دختر و پسرهایى که دغدغه‏شان آراستن خود به‏شیوه الویس پریسلى است، احساس تنهایى مى‏کند. جذب یک گروه سیاسى مى‏شود، به جاهاى شلوغ مى‏رود و اعلامیه پخش مى‏کند و دستگیر مى‏گردد و به مدت یک سال در سلولى به مساحت شش مترمربع که تهویه‏اش هم کار نمى‏کند، حبس مى‏شود و چون فقط بریده‏هاى گزینش‏شده روزنامه را به او مى‏دهند، ارتباطش با دنیا قطع مى‏شود. زمان آزادى، در چنان موقعیتى است که چیزى نمانده مشاعرش را از دست بدهد. اما استکهلم هم براى او همچون یک سلول است. انگار زمان در هر دو مکان یکى است و عقربه‏هاى ساعت در جا مى‏زنند؛ زیرا در زندگى او تغییرى صورت نمى‏گیرد. گاهى دیگران به جلسه‏اى سیاسى دعوتش مى‏کنند، اما زود فراموشش مى‏کنند. شب کریسمس، با دلتنگى جانکاهى در تک‏اتاقش نشسته است، دخترى که چند روز پیش در جلسه صدور حکم مرگ یک جلاد سیاسى نشسته بود، حالا مثل همیشه تنهاست. کتابى در دست مى‏گیرد و به عکس اعضاى خانواده سلطنتى سوئد نگاه مى‏کند که براى او چونان موجوداتى افسانه‏اى جلوه‏گر مى‏شوند. تنهاى تنها به جنگل مى‏رود و پس از دیدارى کاملاً اتفاقى، شاه، ملکه و فرزندشان را مى‏بیند. نگاه ملکه به او سرشار از مهر است و حالش را مى‏پرسد و پادشاه او را به نوشیدن قهوه دعوت مى‏کند. صحنه درخشانى که چه واقعیت داشته باشد، چه ساخته نویسنده، استعاره میل سرکش دختر شورشى اما غمگینى است که به عظمت و شکوت عشق مى‏ورزد. پس چه مى‏ماند؟ این‏که از فرط شوق به گریه بیفتد و شب، بیکار و بى‏هدف در خیابان‏هاى سرد قدم بزند و سرانجام خود را از طبقه چهاردهم ساختمانى که در آن نظافت مى‏کند، به زیر افکند و به »رنج اندوهبار تنهایى، محرومیت از عشق و دوست« پایان دهد.
    یوریکو از برساخته‏ترین شخصیت‏هاى فرعى رمان است و کار داناى کل روى او، دورنکاوانه و عمیق است؛ هرچند نمى‏توان خصلت گزارش‏گونه بودن بخش‏هایى از آن را انکار کرد. شکل پرداخت این شخصیت، خواننده را یاد رمان‏هاى داستایفسکى؛ مثلاً »جنایت و مکافات«، »تسخیرشدگان« و »برادران کارامازوف« مى‏اندازد که شخصیت‏هاى فرعى‏شان سهم زیادى از »تأثیر« رمان را روى خواننده به‏عهده مى‏گیرند- هر چند در خود داستان سهم چندانى به آنها داده نمى‏شود.
    با دیگر شخصیت‏ها هم از طریق خرده‏روایت‏هاى مستقل آشنا مى‏شویم. جز چند مورد رابطه، کنش و دیالوگ در زمان حال، خصوصاً بین بولنت و عادل یا کلارا و سامى، یا جلسه‏هاى عمومى پرداخت‏نشده، دیگر خرده‏روایت با هم تلاقى چندانى ندارند. این خرده‏روایت‏ها یا قطعه‏هاى از هم جدا که گاه شکل »حکایت«هاى قدیم، مثلاً قصه سندباد بحرى را به‏خود مى‏گیرند و درنتیجه روایت را از رویکرد مدرنیستى دور مى‏کنند، اساساً زندگى گذشته شخصیت‏ها را به خواننده مى‏گویند. نقاط تلاقى در ساختار داستان اتفاق نمى‏افتد، بلکه در معنا روى مى‏دهد؛ به این ترتیب که خواننده »وجوه مشترک این گذشته‏هاى جدا از هم« را به مدد هدف‏ها و تعلقات فکرى و اجتماعى و نیز روحى (به‏عنوان مهاجر) شخصیت‏ها به‏هم پیوند مى‏دهد، نه به اتکاى جریان داستان. به زبان ساده ضعف نسبى ساختارى به‏مدد معنا گم مى‏شود و خواننده (حتى عام) درمى‏یابد که چرا این‏همه خرده‏روایت در رمان آمده است.
    تعداد شخصیت‏ها - اعم از شخصیت یا تیپ و افراد - زیاد است، در چنین شرایطى بهترین شیوه روایت چیست؟ نظرها متفاوت است. عده‏اى معتقدند که لزومى ندارد گذشته یا به‏بیان دیگر خرده‏روایت »زندگى سپرى‏شده همه شخصیت‏ها« را در رمان آورد و گروه دیگر منتقدین بر این باوراند که شمار بالاى خرده روایت‏ها، چنانچه نویسنده از حال غافل نشود و تلاقى‏گاه‏هاى مکرر رویدادها را با زندگى اکنونى این شخصیت‏ها در هم آمیزد، »وجه جهان‏شمولى« رمان را ارتقاء مى‏دهد و بار مسائل معرفت شناختى یا هستى‏شناختى آن را بالا مى‏برد. به‏هر حال این بحث به مقاله جداگانه‏اى نیاز دارد و به‏دلیل محدودیت مجبوریم از پرداختن به آن اجتناب کنیم؛ ضمن اشاره به این موضوع که زولفو لیوانلى گاهى در خرده‏روایت‏ها حاشیه‏روى مى‏کند و از محور اصلى داستان دور مى‏شود؛ مثلاً در بخش‏هاى مربوط به ابراهیم و گارسیا.
    نوآورى نویسنده و درهم تنیده شدن حال و گذشته شخصیت‏هاى متعدد رمان ساده‏اى پدید نیاورده است، اما متن در مجموع ساده است و خواننده عام به‏سهولت با آن ارتباط برقرار مى‏کند. نکته مهم این‏که ما خلاقیت نویسنده را نه در بازى‏هاى زبانى و گنگ‏نویسى مى‏بینیم، نه در قطعه‏قطعه‏نویسى‏هاى تکرارى و باب روز در بعضى کشورها. او از دل »واقعیت« - نه عینیت - مضمون و جهت خلاقیت خود را بیرون مى‏کشد و به‏رغم اندوهناک بودن قصه، جهانى وراى داستان‏هاى خسته‏کننده معمولى مد روز مى‏آفریند. نویسنده در عین حال از توصیف وضعیت فرهنگى سرزمین مادرى همه مهاجران و سلیقه و علاقه روزمره آنها - حتى در مورد پخت و پز و غذا- خوددارى نمى‏کند، طورى‏که خواننده اطلاعات خوبى کسب مى‏کند؛ هر چند بعضى جاها زیاده‏گویى شده است - مثلاً در مورد پدر و مادر رضا در مطب یا پیشینه خود او.
    ناگفته نماند که مترجم براى روانى برگردان فارسى این اثر، زحمت زیادى کشیده است و این نیز در قرائت متن بى‏تأثیر نیست.
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه