گروه انتشاراتی ققنوس | تکانه هایی که تکانی نمی دهند:به بهانه انتشار «زمینه و زمانه پدیدارشناسی» -سالنامه اعتماد
 

تکانه هایی که تکانی نمی دهند:به بهانه انتشار «زمینه و زمانه پدیدارشناسی» -سالنامه اعتماد

سالنامه 85 اعتماد

 ایرج اسکندری اولین ایرانی که جرات کرد اثر جاودان مارکس (سرمایه) را به فارسی زبانان اغلب قدرناشناس تقدیم کند، در پیشگفتار خویش بر ترجمه فارسی سرمایه خاطره تکان دهنده یی را تعریف می کند که هنوز که هنوز است ارزش بازگفتن دارد. اسکندری می نویسد؛ «به خاطر دارم هنگامی که در تابستان 1317 بازپرس دادگستری برای بازجویی از آن 53 نفر غ...ف به زندان قصر آمد، نخستین سوالی که پس از تحقیق معمولی درباره هویت و اعلام جرم از من کرد، این بود؛ آیا شما کتاب کاپیتال را خوانده اید؟ و چون جواب مثبت دادم با لحنی دال بر رضایت و پیروزی بلافاصله پرسید؛ توضیح دهید چرا کتاب کاپیتال را خوانده اید؟ وقتی به او پاسخ دادم که؛ «به نظر من کتاب خواندن چرا ندارد بلکه کتاب نخواندن چرا دارد» چنان وحشت کرد که گویی با این اظهار حکم اعدام خود او صادر شده بود.» شاید در وضع کنونی ما بتوان سوال آن بازجو را بر زبان منتقدی مثل صاحب این قلم جاری کرد که می پرسد؛ «چرا این کتاب را نوشته اید؟» و وقتی نویسنده پاسخ می دهد که «به نظر من کتاب نوشتن چرا ندارد بلکه کتاب ننوشتن چرا دارد» منتقد چنان وحشت می کند که گویی با این جواب یک باره بساط نقد و نقادی اش را جمع کرده اند؛ با این همه منتقد اگر منتقد است، باید بپرسد که چرا ما در وضع کنونی همچنان می نویسیم، ترجمه می کنیم، تالیف می کنیم و... و البته که همه این کارها مصداق «فکر کردن»اند و ما اگر فکر نکنیم، اصلاً چه می کنیم که وجه فارق ما از حیوان باشد و اصلاً کار منتقد این است که نشان دهد آدمی در وضع طبیعی، در وضع معمول خود لزوماً فکر نمی کند و اینکه فکر کردن اساساً کاری آرامش برهم زن است و آدمیان جملگی به موجب هستی عادی و طبیعی شان به دنبال آرامش اند و بالطبع از فکر کردن گریزان اند. با این همه اجازه دهید از نویسندگان مان بپرسیم که به طور مشخص چرا بعضی کتاب ها را می نویسند. پس پیش از همه عذر می خواهم از پیشگاه نویسندگان زحمتکشی که با همه مرارت ها و ارج ناشناسی باز به کار بی مزد و مواجیب خویش ادامه می دهند. آنچه می خوانید یادداشتی به «بهانه» ی انتشار کتابی حجیم و پرمطلب درباره دو متفکر بسیار مهم و دشواری که اخیراً به قلم یکی از مترجمان/ نویسندگان معتبر و سختکوش مان تالیف شده، مترجمی که کیفیت ترجمه اش خوب است و پذیرفتنی. هدف از این نوشته بیشتر پدیدارشناسی پدیده غریبی در سال های اخیر ایران است که بی واسطه ربطی ندارد به پشتکار و سختکوشی یک یا چند نویسنده یا مترجم ایرانی؛ از یک طرف، بحران کتاب خوانی و قلت شمار کتاب خوانان و شمارگان ناچیز کتاب ها و از طرف دیگر تولید کتاب های قطور، بسیار قطور، احتمالاً به امید ثواب یا فعل الاهی...

سیاوش جمادی در حوزه کتاب نام آشنا و شناخته شده یی است. تالیف کتاب هایی درباره کافکا، تارانتینو (کارگردان مشهور امریکایی) و از سوی دیگر ترجمه نوشته هایی از آدورنو، هایدگر، یاسپرس و... و به ویژه ترجمه کتاب مهمی با عنوان «هایدگر و سیاست» که در نوع خودش در ایران کم نظیر بود و است و با مقدمه یی طولانی درباره افکار هایدگر - که البته عادت بعضاً قابل انتقاد ایشان است. یادداشتی که می خوانید به بهانه انتشار آخرین اثر تالیفی وی نوشته شده است. 
«همان سال اول بود، زاوالیتا، وقتی که دیدی سان مارکوس روسپی خانه یی است و نه آن بهشتی که فکر می کردی. چه چیزش را دوست نداشتی، پسر؟ این نبود که کلاس ها به جای آوریل در ژوئن شروع شد، این هم نبود که استادان به اندازه میز و نیمکت ها فرسوده و پوسیده بودند - فکر می کند - بی علاقگی هم شاگردی هایش بود وقتی که صحبت کتاب پیش می آمد و سهل انگاری و بی دردی شان وقتی که حرف از سیاست بود.» (از رمان «گفت وگو در کاتدرال» نوشته ماریو بارگاس یوسا، ترجمه عبدالله کوثری)
 
 
آنچه یوسا در، احتمالاً، برجسته ترین کتابش به تصویر می کشد مربوط می شود به مقطعی از تاریخ پرو در نیمه های قرن گذشته، دوران دیکتاتوری ژنرال اودریا و حکومت ویکتور بلائونره در اوایل دهه 1960، ماجرای آدمیان تباه شده دیکتاتوری زده یی که در آن سوی دنیا، ولی آنچه با کمال بدبختی پاره یی توصیف های یوسا را کاملاً با اوضاع کنونی جامعه ما همخوان می نماید به وضع اسف بار رابطه آدمیان با کتاب، از سویی، و از سوی دیگر با سیاست برمی گردد. دانشجویان پرویی در رمان یوسا با همان پرسش هایی کلنجار می روند که هر روزه با آنها سروکار داریم ...
اینکه عبدالله کوثری از بهترین مترجمان دو دهه اخیر جامعه ماست، فقط فاجعه بار بودن وضع کتاب و کتاب خوانی را بیش از پیش به رخ می کشد. اینکه مترجمی در این سطح، نام هوسرل را «هاسرل» ضبط کند البته که برای خواننده رمان مشکلی پیش نمی آورد، چه بسا که معدود کسانی که خواندن این رمان پیچیده را تا انتها ادامه می دهند یا نام هوسرل به گوش شان نخورده و اگر هم خورده فرقی با خیل کثیر دیگر نام های فرنگی برای شان ندارد و به طریق اولی، چه اهمیتی دارد که مترجم فرهیخته یی ضرورتی احساس نکند برای ترجمه اصطلاح «obscurantists»، آن هم در جامعه یی که بیش از همیشه گرفتار انواع و اقسام obscurantism های سنتی و مدرن و پست مدرن است (obscurantist به کسی می گویند که یا با پیشرفت دانش مخالف است و آن را به منزله دور شدن از معنویات تقبیح می کند یا تلاش می کند از هرگونه روشنگری، تحقیق یا اصلاح فکری جلوگیری کند - معمولاً آن را به «تاریک اندیشی» ترجمه می کنند).
 
 
2 فیلیپ نمو در مصاحبه یی با فیلسوف فقید فرانسوی امانوئل لویناس در دهه 80 از او می پرسد که «آدمی چگونه آغاز می کند به فکر کردن؟ از طریق پرسش هایی که در پی رویدادهای تازه در برابر خود و درباره خویش پیش می کشد؟ یا به واسطه اندیشه ها و کتاب هایی که اولین بار به آنها بر می خورد؟» لویناس در پاسخ نمو حرفی می زند که شاید به خوبی نشان دهد چرا در جامعه ایرانی تولید تکانه هایی در حد تالیف کتاب هایی هزارصفحه یی درباره آدم های بزرگ و اندیشه های پرمهابتی چون هوسرل و هایدگر و فنومنولوژی به زبان فارسی کمتر تکانی به کسی یا ذهنی می دهند، لویناس می گوید «فکر کردن احتمالاً به واسطه زخم های روحی (traumatisms) و حرکت های کورمال کورمالی آغاز می شود که آدمی حتی نمی داند چگونه به قالب کلام شان درآورد؛ جدا شدن از یک معشوق، صحنه یی خشونت بار، یک باره پی بردن به یکنواختی کسالت بار زمان. این تکانه ها و شوک های اولیه، بر اثر خواندن کتاب ها- که لازم نیست حتماً فلسفی باشند- به صورت تعدادی پرسش و مساله در می آیند که آدمی را به فکر می اندازند، به فکر کردن وا می دارند».( Ethics and Infinity )نوشتن کتاب های حجیم، پر کردن قفسه های کتابخانه های مهجور دانشکده های فرسوده و پوسیده، برگزاری نشست های مکرر و اجلاس های ملی و بین المللی راجع به فکر کردن و صدالبته بحران فکر کردن (یا همان، فکر نکردن،) به ظن قوی هیچ کس را به فکر کردن نه ترغیب می کند نه الزام. نمونه هایی که لویناس از باب مثال می آورد گویای پیوند تنگاتنگ تکانه ها و اندیشه است، اینکه چرا ما ایرانیان در پی مواجهه با وضعیت هایی که به قالب کلام (یا عرصه «نمادین») در نمی آیند یا در نیامدنی اند، به فکر کردن انگیخته نمی شویم تا به وساطت تجربه کتاب خواندن از آنها مسائلی برای اندیشیدن بسازیم اتفاقاً بیشتر بدین سبب است که ما به لطف فرهنگ شفاهی (و روز به روز، شفاهی شونده ترمان،) همه چیز را به قالب کلام می ریزیم و فضای تئوریک و ایدئولوژیک مان نیز درست به جهت هراس از هرگونه فضای تهی یا خلأ در عالم احساس و تجربه به این روند دامن می زند.دیوید هیوم در رساله عالی خود در باب طبیعت بشری، روی نکته یی انگشت می گذارد که شاید بی اثری و سترونی تکانه ها را در فضای ما روشن تر بنماید. هیوم بر آن است که «حتی عادی ترین مشاهدات ما درباره دنیای اطراف مان، متضمن به کار انداختن قوه تخیل است». مساله یی که هیوم مطرح می کند اولاً به قصد حمله به این پیش فرض است که در علوم طبیعی جایی برای تخیل نیست ولی در عین حال پرده از گرایش زمانه ما به پرستش فکت ها و غسل تعمید مستمر واقعیت خام یا محض و محدود ساختن گستره تخیل و نیروی ابداع برخاسته از آن است. و آنچه در این میان به بحث ما باز می گردد، از دست رفتن طراوت (و امکان) فکر در پی بی اثر شدن تکانه هاست؛ وقتی کتابی هزار صفحه یی، خواسته یا ناخواسته، بر آن می شود تا نقش تکانه یی را بازی کند که قرار است ما را تکان دهد (و مثل روز روشن است که نمی دهد)، تولید (گیرم 1000 تا 2000 نسخه یی ) کتاب هایی چنین گنده - ببخشید، عظیم - تنها به کار پوشاندن خلأهایی می آید که مایه و پایه فکر کردن مایند، فضایی که در آن مجالی برای کنش و فعالیت خلاق سیاسی نیست، به تعبیر ماندگار لنین، عرصه را مهیای ظهور دو پدیده ظاهراً مانعة الجمع می سازد؛ عرفان بازی و پورنوگرافی، و شکل امروزین آن، انواع گرایش ها به عرفان/ هرزه نگاری تبتی - اوشویی - کوئیلویی و...
در این فضا، هیچ کس از هیچ چیز جا نمی خورد، هیچ چیز ناگفته یا ناگفتنی نمی ماند، در عرصه نمادین کوچک ترین ترکی، شکافی یا سوراخی به نظر نمی رسد و دموکراسی به راحتی بدل می شود به شکلی از حکومت که وکیل/ نماینده از جانب مردم بر مردم حکم می راند و صد البته بهتر از مردم می داند که مردم چه می خواهند و سر آخر انواع توهم جای تخیل را می گیرد و در حوزه فکر، دامنه انتقاد محدود می شود به انتقاد از انتقاد و به دور ریختن و زشت خواندن انتقادهای مخرب و تکریم و تقدیس انتقادهای به اصطلاح سازنده ... و آنچه در این غوغا گم می شود؛ به تعبیر زیبای لویناس، «ارتباط هستی شناسانه آدمی با کتاب» خواهد بود.
 
 
3می توانیم شادمان باشیم و مدام به هم تبریک بگوییم که در چند سال اخیر اکثر کتاب های نیچه و بسیاری از نوشته های مارکس به فارسی ترجمه شده اند، می توانیم از شادی در پوست خود نگنجیم که در یک دهه اخیر نویسندگان ما هزاران صفحه راجع به هایدگر و هوسرل و مارکس و... قلم زده اند و به ترجمه بسنده نکرده اند، می توانیم منتظر زلزله یی در ساحت اندیشه ایرانی از پس این همه تکان و تکانه در حوزه نشر بنشینیم و به تعبیر مولوی به نظاره آتشی رویم که این سال ها در بیشه اندیشه ها افروخته، می توانیم به خود ببالیم از بابت این همه کاغذ سیاه شده درباره موضوعات «ژرف» و «بلند»ی چون روابط جزء و کل، اینهمانی و چندگانگی، حضور و غیاب - محورهای بحث در پدیدارشناسی - و این همه حرفی که درباره حرف زدن و فکر کردن می زنند و می زنیم... سال 1385، بر این گنجینه عظیم ایرانی، کتاب عظیم دیگری (که ظاهراً به تعبیر مولفش، «خشت اول» پروژه یی عظیم است با چندین و چند کتاب عظیم دیگر که در راه اند) افزوده شد با عنوان «زمینه و زمانه پدیدارشناسی، جستاری در زندگی و اندیشه های هوسرل و هایدگر». مولف دلایلی می آورد که چرا به جای ترجمه (که برایش کاری بس آسان تر بود) دست به تالیف زده و در پیشگفتارش حرف هایی آورده در دفاع از دموکراسی قانونی یا همان دموکراسی استوار بر نمایندگی و نسبت ایمان با فلسفه و نکته هایی غریب، شاید هم بدیع، راجع به رابطه عرفان با اندیشه و اظهارنظرهایی از این دست که «مسلماً از آنجا که راهی که عرفا از آن سخن گفته اند تجربی است، تا خود شخصاً آن را نپیموده باشیم، درباره درستی و نادرستی آن حتی با استدلال های کتاب نقد عقل محض کانت نیز نمی توانیم حکمی قطعی صادر کنیمغ،ف»، و حرف هایی در ستایش از فکر کردن و کتاب نوشتن، آن هم «بی مزد و بی منت» و تاکید بر آزادی اندیشه و تلازم آن با آزادی بیان و... سیاوش جمادی یک جا در پیشگفتار بیست و پنج صفحه یی کتابش از هایدگر نقل می کند که «تفکر همچون کاری دستی یا به مثابه شیرجه رفتن در آب است». مراد فرهادپور، سه سال پیش، در سخنرانی یی درباره وضع آموزش فلسفه در ایران، حال و روز آکادمی های فلسفی ما را به استخرهایی مانند کرد که وقتی در آنها شیرجه می روی، ناگهان می فهمی که آبی در آنها نیست. عذر می خواهم اگر وضع تولید و نشر کتاب و به نحو اعم فکر کردن در ایران را با وام گیری از تشبیه فرهادپور، این گونه توصیف می کنم. مساله این است که ما به انحای مختلف لحظه های مناسب برای آغاز فکر کردن را از کف می دهیم. گادامر در کتاب پرمغز آغاز فلسفه می گوید شاید معنای حقیقی آغاز چیزی بیش از این نباشد؛ «شخص بداند معنای آغاز هر چیزی این است که کسی آن را در جوانی آن بشناسد - یعنی در مرحله یی که هنوز گام های ملموس و قطعی در جهت بالیدن و شکوفایی برداشته نشده»؛ جوانی، به تعبیر گادامر، یعنی شروع کردن با تردید و عدم اطمینان و توام با آن، به هیجان آمدن از امکان هایی که پیش روست. جوانی یعنی گشودگی و پذیرفتاری در برابر «تجربه های واقعی و ملموس»؛ کتاب نوشتن، کتاب خواندن، منتشر کردن و... در وضع کنونی باید با لحاظ اوضاعی در نظر آید که در آن خبری از جوانی فکری - شوق آغاز کردن و به هیجان آمدن از امکان های نو - و تجربه های واقعی و ملموس نیست. می باید به سیاوش جمادی و دیگر نویسندگان کتاب هایی چنین پرمطلب و پرحجم «خسته نباشید» گفت ولی بلافاصله باید از ایشان پرسید که «این همه برای چه؟» جمادی در پیشگفتار کتابش می نویسد؛ «هوسرل متفکر است در حالی که حکمت بحثی و استدلالی را به کلی کنار می گذارد(؟)». نمی دانم کنار گذاشتن کامل حکمت بحثی و استدلالی (و به قول جمادی، «غایت خط شکن» پدیدارشناسی) دقیقاً چه معنایی دارد ولی قبول کنید که پذیرفتن این مدعا به عنوان توصیف کوشش فکری هوسرل کار آسانی نیست و دفاع از تجربه های عارفانه، در فضای کنونی، در سرآغاز کتابی هزار صفحه یی راجع به پدیدارشناسی (و لابد یکی گرفتن یا همسان انگاشتن «شهود ذوات» هوسرل با کشف و شهود شخصیت های تذکرة الاولیاء) سخت پرسش انگیز است و نقل قولی طولانی از نویسنده کتاب مصباح الهدایه که سبب اختلاف آرا را اختلاف اهوا می شمارد و بعد، دفاع جانانه از دموکراسی قانونی و متعلقات آن چون آزادی بیان و اندیشه و... .
 
 
کتاب جمادی، در ضمن این همه، به گفته خود وی «نخستین اثری است که در ایران درباره مواضع سیاسی هایدگر و زمینه های سیاسی اندیشه های او به رشته تحریر درآمده». در کتاب جمادی، مطالب خواندنی کم نیست اما از آن روی که کتاب همواره به مثابه یک فرم با دلالت های صریح و ضمنی آن به تجربه درمی آید همچنان باید اذعان داشت که کتاب زمینه و زمانه پدیدارشناسی در زمره شمار کثیر تکانه هایی است که در سال های اخیر تولید شدند بی آنکه تکانی پدید آورند و راستش، گمان نمی کنم تا سال های سال امیدی به تکان آفرینی شان باشد. اگر به پیروی از بنیامین، «متن» را طنین طولانی رعدی بدانیم که از پس آذرخش شناخت / حقیقت می آید، می توان گفت تولید متون در جامعه ما عمدتاً مصداق رعدهای بی برق، معرفت های بیگانه با رخدادهای حقیقت، تکانه های تخدیرکننده و عافیت بخش است... .
 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه