گروه انتشاراتی ققنوس | بادمجان پاریس: نگاهی به مجموعه داستان « شما از کجا بادمجان می خرید؟»
 

بادمجان پاریس: نگاهی به مجموعه داستان « شما از کجا بادمجان می خرید؟»

  در مجموعه داستان شما از کجا بادمجان می خرید، شهری به نام پاریس حضور دارد که چه بسا اسمش پرطمطراق تر از شخصیت های داستانی است. شهری همچون پاریس با بادمجان های حتی بی مزه اش باید حضوری چه بسا پررنگ تر داشته باشد. راوی داستان ها خصوصا خود داستان «شما از کجا...» خیلی با این شهر پر از هیاهو اخت نیستند. پاریس شهری نوستالژیک است حتی برای کسانی که در عمرشان تنها اسمش را شنیده اند و از تهران آن ور تر نرفته اند هم اسمش دهان پرکن است. فکرش را که می کنم داستانی و داستان هایی در شهر پاریس اتفاق بیفتد و ما از پاریس در حد یک مترو و برج کلیشه یی ایفل و ایستگاه دستمالی شده متروی چهار تا کلمه پاریس داشته باشیم و سر و ته متن و مکان هم آمده باشد.
حالااینکه خود داستان شما از کجا... اشکال ساختاری دارد و مشخص نیست شخصیت کبری خانم و غیره کجا از داستان های این زن خبر داشتند که بدانند زندگی خصوصی نویسنده چیست. اصولاجا نمی افتد که کبری خانم و خانم های میهمانی خیلی داستان خوان باشند. جامعه انتخابی نویسنده مردمان رانده شده یا خود رانده مملکت است که در دیار غربت به زندگانی مشغولند. این مردمان که اکثرشان زن هستند و انگار مرد هایشان خالی و عاری و تهی و هر چه کلمه از این دست است نثارشان است. مرد داستان ها از روبات هم بدترند. باز صد رحمت به روبات که نگاهش کمی عروسک وار هم شده، احساس دارد. اینجاست که جامعه مردیسم باید جبهه بگیرد و در این گیر و دار قدرت فمینیست ها بیاید و بیانیه دهد که ای داد ای بی داد که مرد را دارند دستی دستی در داستان ها سر می برند.
جالب اینکه در داستان ها خیلی هم به جامعه زن سالار ایرانیان مقیم آن سوی آب از نوع فغانسه اش پرداخته نمی شود. زنان این داستان ها دایما دارند محیط اطراف خود را توصیف می کنند و بس. داستان ها در یک جمله در پایان بندی مشکل دارند. پایان بندی از نوع چخوف. چخوف می گفت وقتی تفنگی توی داستان می آید باید تا آخر داستان شلیک کند. ایراد این داستان ها هم همان شلیک است. مثال واضحش در داستان «مرد اسیر» است. توقع داشتم این مرد که دایم دارد تناوبی به سوی ایستگاه اتوبوس لنگر می زند توسط همان اسلحه چخوف نفله شود. این مرد عرب، نمی دانم چرا از نظر من خواننده باید کشته می شد. من بودم توی داستان چند تا گلوله از توی اتوبوس حرامش می کردم. باید داستان را خواند تا فهمید گلوله ها بی هوا قرار نیست توسط چند تا خرده فروش سر ایستگاه حیف شوند.
از حق نگذریم که داستان خاندان گلابی ها در پاریس با آن طنز سیاه اش خیلی خوب از کار در آمده بود. برای پیشنهاد دوست داشتم همه گلابی ها نسل اندر نسل زنده بمانند و توی پاریس کلی گلابی پیر و جوان در حال نقد شرایط حاکم باشند. به نوعی داستان انگار می طلبید که هیچ کس در داستان با آن طنازی نمیرد. 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه