گروه انتشاراتی ققنوس | اعترافات سارتر: نگاهی به «کلمات» نوشته ژان پل سارتر - روزنامه شرق
 

اعترافات سارتر: نگاهی به «کلمات» نوشته ژان پل سارتر - روزنامه شرق

روزنامه شرق  

 
« و تو ای سرور ما، تنها تصور حقارت کودکی را در اندام خرد طفلی ستوده ای، آنگاه که گفتی ملکوت آسمان ها تنها از آن کسی است که به کودکان ماند.»
آگوستین قدیس
 
 
ژان پل سارتر فیلسوف، رمان نویس و نمایشنامه نویس فرانسوی در واپسین سال دهه ششم زندگی خود پس از آنکه همسرش سیمون دوبوار در کتاب راه های آزادی اشاراتی به زندگی او داشت «کلمات» را نوشت که در سال 1964 منتشر شد، همان سالی که سارتر دعوت آکادمی نوبل را برای دریافت جایزه ادبیات نپذیرفت. پس از این کتاب کوشید زندگینامه گوستاو فلوبر را بنویسد که ناتمام ماند. «کلمات» زندگینامه خودنوشت سارتر تا سن ده سالگی است که بیش از همه با اعترافات روسو مقایسه شده است. اعتراف و آگاهی در سنت فکری اروپا دو مفهوم همبسته اند. این همبستگی آسان یاب نبود. ظاهراً «اعتراف» هم به اندازه اعتراف کننده ای که در اتاقکی کوچک و تاریک مزین به نقش و نگارهای قدیسان، خیره به دریچه ای کوچک معذب و شرمسار، معاصی خویش را باز می گفت بی قرار گریختن بود. سرانجام هردو گریختند. قرن ها بعد اعتراف کننده که گوش به موسیقی ملایمی سپرده بود به سقف روشن اتاق مشاوره روانشناسی نگاه می کرد و آرامتر ولی همچنان بریده بریده سخن می گفت اما « اعتراف » نه چندان دورتر از مذهب در سنت روایی جای گرفت. آگاهی رمانتیک روسو به اعترافات پرجوش و خروش انجامید که می پنداشت در تاریخ یگانه خواهد ماند زیرا تا آن زمان هیچ کس مثل او صادقانه از زندگی خویش نگفته بود. به تعبیری سوژه ابژه را در درون خود می جوید. زیرا به بیانی دکارتی وجود خود را می شناسد یا در آستانه فهم خود قرار دارد. پرواضح است که گزاره های طبیعی نمای این ایده نیز در معرض نقد و تردید قرار گرفت. پایه های فهم سست شد و دامنه تردید تا «خود» نیز کشانده شد. سوسور استدلال کرد که پیوند بین دال و مدلول قراردادی است. آلتوسر این ایده را به شیوه ای رسواگرانه در مورد « من » به کار برد. سوال اینجاست که من در یک اتوبیوگرافی بر چه دلالت می کند؟ شاید بهتر است به جای آنکه در پی پاسخ باشیم اتوبیوگرافی را از گیرودار معیار صداقت برهانیم. ظاهراً « کلمات » نیز به این شیوه بهتر خوانده می شود.
 
 
خوانش زندگینامه یک نویسنده بزرگ برای خواننده ای که آثار او را خوانده و تصویری ذهنی از او پرداخته ناگزیر به احساس دوگانه میل و امتناع می انجامد. ممکن است رازهایی فاش شود و از زیر و بم چیزهایی خبردار شویم که نادانستن شان دیرزمانی موجب رخوت خوشایندی در ما شده. گاهی از آنچه در داستانی به دقت ساخته شده و به انسجام و کمال رسیده، طرحی مبهم و ناقص و به ویژه رنگ پریده در زندگی نویسنده دیده می شود. هر گوشه از شخصیتی را که دوست داشته ایم در یکی از نزدیکان نویسنده می یابیم. مثل مهتر بینوایی می شویم که می خواهد مایملک ارباب ورشکسته اش را از این سو و آن سو جمع کند. اما مگر می شود بر وسوسه خواندن زندگینامه ها غلبه کرد. شاید هنرمندانه ترین تصویر از این وضعیت ذهنی را بتوانیم در فصل نام ها و مکان های کتاب در جست وجوی زمان از دست رفته بیابیم، آنجا که پروست به توصیف حالت جادویی نام ها می پردازد. مارسل که بی تردید با اعتراف کنندگان دیگر رمان های اروپایی نسبتی نزدیک دارد درمی یابد که پس از شناختن اشخاص و مکان ها دیری نمی پاید که هاله مرموزشان فرو ریزد.
 
 
«کلمات» از دو فصل تشکیل شده؛ اولی «خواندن» است و دومی «نوشتن». خواندن» با لحنی طناز و سرزنده آغاز می شود. سال 1850 است و پدربزرگ سارتر هم مثل برادر کوچکش از تحقق آرزوی پدر سر باز می زند و کشیش نمی شود و می رود سراغ شغل معلمی زبان آلمانی. اندکی بعد اسم و رسمی به هم می زند و کتاب هایی در باب فن آموزش زبان می نویسد که با استقبال مواجه می شود. دختر این معلم سختکوش زبان آلمانی با مرد جوان بیماری ازدواج می کند. حاصل این ازدواج تنها یک فرزند پسر است که ژان پل سارتر باشد. پدر سارتر بر اثر ابتلا به تب روده جان می بازد و همسر و فرزندش راهی خانه پدربزرگ شارل می شوند. پدربزرگ هم خیال پرورش نابغه ای را در سر دارد. سارتر زود از موعد مشتاقانه خواندن می آموزد. همه چیز برای آموزش صحیح و به قاعده فراهم است. «زندگی روزمره روشن بود، با اشخاص معقولی معاشرت می کردیم که بلند و واضح سخن می گفتند، عقایدشان بر اصول سنجیده و بر حکمت ملل استوار بود و می پذیرفتند که خود را از عامه فقط با نوعی تکلف روحی که من با آن کاملاً آشنا بودم، جدا کنند.» در چنین محیطی سارتر خردسال شروع می کند به خواندن دیوانه وار شاهکارهای کلاسیک ادبی. آخرین صفحات مادام بوواری را بیست بار می خواند. احساس می کند معبدش کتابخانه است. می خواهد از زمین فاصله بگیرد اما نه برای آنکه بر فراز انسان های دیگر باشد بلکه می خواهد در میان نمود اثیری چیزها قرار بگیرد. کرنی، ویکتور هوگو، شاتو بریان و فلوبر نویسندگان محبوبش هستند. به تشویق پدربزرگ برای کورتلین نامه می نویسد اما پاسخی دریافت نمی کند. تا اینکه در یک گردش عصرگاهی به همراه مادرش به طور اتفاقی چشمش به جزوه های رنگین کودکانه ای می افتد که قصه های هیجان آور و افسانه ای در آن چاپ می شود. کودکی اش را باز می یابد. دور از چشم پدربزرگ با ولع مشغول خواندن این قصه های سبک می شود. خواندن همین قصه هاست که اولین جرقه های نوشتن را در او به وجود می آورد. حتی اعتراف می کند که در شصت سالگی هم خواندن رمان های پلیسی را بیشتر از ویتگنشتاین می پسندد. سارتر خاطرات پراکنده ای از کودکی اش را باز می گوید.
 
 
در پنج سالگی با مرگ روبه رو شده است. دریافت مفهوم مرگ در کتاب از اهمیت والایی برخوردار است زیرا در فصل دوم مرگ و نوشتن به نحو ظریفی به هم پیوند می خورند؛ جایی که سارتر قصه نویسنده روسی را می گوید که در ایستگاه
 
 
راه آهن دورافتاده مورد تفقد کنتسی قرار می گیرد که او را شناخته. سارتر در همین دوران سینما را تجربه می کند. او این تجربه شگرف را با نخستین شبی که بورژواهای قرن نوزدهم در تئاتر گذرانده بودند مقایسه می کند. در رمان های اروپایی قرن نوزدهم با صحنه ای مواجه می شویم که قهرمان نوجوان اثر برای اولین بار به دیدار هنرپیشه ای که بسیار از او شنیده است می رود. بازهم به یاد پروست می افتیم و فصلی که به اجرای سارابرنارد اختصاص دارد. سارتر معتقد است اهمیت اولین بار تجربه کردن سالن سینما به هیچ وجه از تئاتر کمتر نیست. او می نویسد؛ « من هفت سالم بود و نوشتن می دانستم، سینما دوازده سالش بود و حرف زدن نمی دانست. » آنچه سارتر جوان را به سینما علاقه مند می کند نه تنها پرده جادویی که انزجاری است که از همان دوران نسبت به تشریفات تئاتر در خود احساس می کند. وقتی چراغ های سالن روشن می شوند او و مادرش خود را در کنار زنان کارگر، کلفت های محله و اوباش می بینند که در سکوت و تاریکی مثل اشباحی بودند. خود را به جای قهرمانان قصه ها فرض می کند. خط کش پدربزرگ شمشیرش است و مبارزه هایش مثل سینمای صامت، اما به شرطی که مادرش بی خبر از همه جا در طبقه پایین مشغول نواختن پیانو باشد. سارتر کودکی تنهاست. به جمع بچه های دیگر راه نمی یابد. خجالتی و پرمدعاست و بعد از آن که پدربزرگ خودسرانه موهایش را کوتاه می کند چهره زشت و انحراف چشم راستش بیشتر به نظر می رسد. فصل دوم به نگرانی خاص نویسندگان اختصاص دارد. وقتی که آن استعداد خیره کننده و بزرگ را در خود نمی یابند. سارتر تصمیم می گیرد که بنویسد. درست تر؛ ماموریت نوشتن را در وجود خود کشف می کند. دیگران منتظرند که شاهکارهایی خلق کند. واگویه های ذهنی آغاز می شود. سارتر به خود می گوید گرچه استعداد خیره کننده ای در وجودش نیست اما با پشتکار می تواند به نویسنده ای بزرگی تبدیل شود. تمام خیالات گذشته محو می شوند و او دیگر خود را به چشم سلحشوران سرگردان و شوالیه ها نمی بیند بلکه تصویر مبهم ژان پل سارتر نویسنده جایگزین خیالات خام گذشته می شود. سیمون دوبوار رمانی نوشت به نام تصویرهای زیبا. در این رمان او از خانواده های بورژوایی که فرزندانشان را تحت ضابطه های مشخصی تربیت می کنند تا به زعم او به تصویرهای زیبا تبدیل شوند انتقاد می کند. سارتر نیز در این کتاب در آستانه تبدیل شدن به یک تصویر زیبا قرار دارد؛ تصویر کودک نابغه. او بی رحمانه تر از هر نویسنده دیگری ریاکاری و توهمات خانواده اش را فاش می کند. پدربزرگ بر واقعیت چشم بسته و جهان را آنگونه می بیند که دوست دارد باشد. حتی نمی تواند بپذیرد که نوه اش مرد کوتاه قدی خواهد بود. آرزوهای طول و دراز پدربزرگ مرتباً در مواجهه با واقعیت رنگ می بازند. وقتی ژان پل با قاطعیت تصمیم می گیرد که نویسنده شود پدربزرگ پیشنهاد می کند دست کم در کنار نویسندگی و برای امرار معاش تدریس هم بکند. آشکار می شود که حتی پدربزرگ هم به تصویری که سال ها ساخته اطمینان نخواهدکرد.
 
 
در وجود ژان پل اثری از خلوص و معصومیت کلیشه ای کودکان در خاطرات و زندگینامه ها نمی بیند. انگار او هم سودای روسویی در سر داشته که تمام زشتی ها و پلشتی های روح و جان آدمی را آشکار کند. ژان پل خیلی زود راه تشویق شدن را یاد می گیرد. شیطانکی می شود که همه را فریب دهد. شیوه های تحت تاثیر قرار دادن نزدیکان دل نازکش را استادانه به کار می برد. خودش در اتاقی محبوس می کند و خود را سرگرم نوشتن و خواندن نشان می دهد. وانمود می کند که متوجه ورود دیگران به اتاق نشده است. اما دفعاتی هم هست که این تظاهرات و نقش آفرینی برملا می شود. زنی از نزدیکان برایش دفتر عقایدی می آورد و از او می خواهد که نظراتش را با دقت در دفتر بنویسد. جواب های ژان پل آنقدر متظاهرانه است که حتی مشوقان همیشگی اش را به شوق نمی آورد. با وجود توصیه های بسیار خانواده اش اوضاع درسی او چنگی به دل نمی زند. املایش ضعیف است و در رشته های دیگر هم کسانی بهتر از او هستند. این دانش آموز مطیع و حرف گوش کن در مدرسه برای اولین بار با سرچشمه های طغیان گری آشنا می شود اما آنقدر ترسوست که ترجیح می دهد درباره شان فکر هم نکند. 
کلمات کتابی است درباره نویسنده شدن. کشف مرگ، خلاقیت، ریاکاری و ابتذال. کلمات کمتر شبیه نوشته های دیگر سارتر نیست و گاهی به ویژه در فصل دوم به آثار نویسندگان ذهنی نویس رمان نو مانند دوراس و ساروت نزدیک می شود. در پایان کتاب می نویسد؛«تا مدت های مدیدی قلمم را شمشیر فرض می کردم، اما اکنون از ناتوانی خودمان با اطلاعم. اما چه اهمیتی دارد. کتاب می نویسم. کتاب خواهم نوشت. کتاب ها لازمند، کتاب نوشتن در هر حال مفید است. فرهنگ نه چیزی را نجات می دهد و نه کسی را چیزی را توجیه نمی کند اما محصول بشر است.» 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه