شانزده ساله بودم، تنم کامل بود و میل مهیب ویرانگری در من زبانه میکشید... بوئورچو، نزدیکترین دوست تموچین، در آستانه خواب ابدی گذشتهها را مرور میکند: ـ آمادهای؟ رنجیدم. ـ عجب پرسشی، من مغولم. و اکنون ترک اسب آن که زندگیاش سراسر وقف عطشناکترین مرد روزگار بوده، آماده است تا مخاطب بر آن بنشیند و از پنهانیترین رازهای این قوم مرموز باخبر شود. بوئورچو با چنگیزخان پیمانی ابدی بسته است، جنگها و دشواریها را پس پشت نهاده و چون برادری همیشه همراهش بوده است، با این همه او نیز چرخ دروغ را پیش روی خود مییابد، چرخی که استخوانهای متهم را آرام آرام خرد میکند و... و اینها به خاطر یک زن است، زنی که گرگ مغول تشنه اوست
مطالعه بخشی از کتاب